اندر حکایات باشگاه مهندسان

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب
دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت
عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز
صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی پژمان توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کند و ماشینش را متوقف می کند. پلیس می‌آید کنار ماشین و می‌گه:
"گواهینامه و کارت ماشین!" پژمان می‌گه:" من گواهینامه ندارم. این ماشینم مال من نیست. مدارکش هم پیش من نیست.



من صاحب ماشین و کشتم و جنازش و انداختم تو صندق عقب. چاقوش هم صندلی عقب گذاشتم! الانم داشتم میرفتم از مرز فرار کنم، شما من و گرفتین."
مامور پلیس که حسابی گیج شده بوده بیسیم می‌زند به فرمانده‌اش و عین قضیه را تعریف می‌کند و درخواست کمک فوری می‌کند.



فرمانده اش هم میگه که او کاری نکند تا خودش را برساند! فرمانده در اسرع وقت خودش را به محل می‌رساند و به پژمان می‌گه:
آقا گواهینامه؟ پژمان گواهینامه اش را از توی جیبش در می‌آره و می‌ده به فرمانده. فرمانده می‌گه: کارت ماشین؟ پژمان کارت ماشین را که به نام خودش بوده از جیبش در می‌آورد و می‌دهد به فرمانده.



فرمانده که روی صندلی عقب چاقویی نیافته، عصبانی دستور می‌دهد پژمان در صندوق عقب را باز کند. پژمان در را باز میکند و فرمانده می‌بیند که صندوق هم خالی است.
فرمانده که حسابی گیج شده بوده، به پژمان می‌گوید:" پس این مأمور ما چی میگه؟!"

پژمان می‌گوید: "چه میدونم والا جناب سرهنگ! حتماً الانم می‌خواد بگه من داشتم ۱۸۰ تا سرعت می‌رفتم؟
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
سجاد پس از دهها سال تلاش و کوشش و انجام وعظ و خطابه و دعوت مردم ،عاقبت چشم از دنیا فرو بست و به دار باقی شتافت . همانطوریکه انتظارش میرفت ، او جزء لیست نجات یافته گان و داخل شوندگان به بهشت منظور شده بود. بنابراین او را به سوی صف ورودی فردوس هدایت نمودند.


از قضا لرد جلوتر از او در صف قرار گرفته بود که پیراهن پر زرق و برقی به تن داشته ، ژاکت چرمی و شلوار جین پوشیده و عینک آفتابی نیز بر چشم داشت
. صف همچنان پیش میرفت تا اینکه نوبت به لرد رسید . مامور درب ورودی از وی نام و نشان پرسید و لرد نیز پس از معرفی نمودن خود ، اعلام کرد که شغلش دراین دنیا ، رانندگی بود است . مامور نگاهی به سوابق او انداخت و با همکار بغل دستی پچ پچی کرد و سپس ردائی ابریشم به همراه شال گردن زربفتی را بر تن لرد نموده و او را به بهشت داخل کردند.

نوبت به سجاد رسید . طبق روال معمول از او نیز نام و نشان وشغلش را پرسیدند و پس از تاملی اندک ، ردائی پنبه ای بر تن او کرده و او را نیز بسمت فردوس هدایت کردند . سجاد از این امر رنجیده خاطر شد و زبان به اعتراض گشود و گفت : " مگر نمیدانید که بنده چهل سال آزگار است که مردم را موعظه کرده ام و آنها را به سوی حق دعوت نموده ام اما چرا شما لرد را که در آن دنیا شغل معمولی داشت ، با چنان *خلعت* گرانبهائی روانه بهشت نمودید ؟"

مامور پاسخ داد : "عزیزم ملاک و معیار پاداش ، عملکرد و نتایج آن است، شما وقتی در آن دنیا به کار مشغول بودید و مردم را موعظه میفرمودید ، همه به خواب میرفتند ، اما وقتی لرد به کار خود که رانندگیست مشغول میشد ، همه مردم شروع به دعا خواندن میکردند.
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یك روز او دست بچه اي را گرفت و به دكان سلماني برد. به سلماني گفت: من عجله دارم، اول سر مرا بتراش ، بعد هم موهاي بچه را بزن. سلماني سر او را تراشيد. او كلاهش را بر سر گذاشت و گفت: تا موهاي بچه را اصلاح كني برمي گردم. سلماني سر بچه را هم اصلاح كرد ولي خبري از آمدن او نشد به بچه گفت: چرا پدرت نمي آيد؟ بچه جواب داد: او پدرم نبود. سلماني گفت: پس كي بود؟ گفت:مردي بود كه دركوچه به من گفت بيا دونفري برويم مجاني اصلاح كنيم!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پژمان که در جنگ به شدت زخمی شده بود تصمیم گرفت در بیمارستان نامه ای به همسرش بنویسد و به نظافت چی گفت چنین بنویسد:
" همسر عزیزم ..."
ناگهان گفت: نه! نه! نه! همسر من تحمل شوخی ندارد!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد کبیر از جنگ برگشت تا ببیند همسرش با چه کسی در ارتباط است، در اولین گام سراغ خود او رفت و پرسید:
او جواب داد: فلانی، شخصی مهربان است که هر روز مرا تا بنیاد شهید میبرد تا ببینیم اسم تو در لیست کشته ها هست یا نه ...
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حــامد به جواهر ساز گفت روی این حلقه چنین بنویس: "تقدیم به زهره عزیزم"
جواهر ساز گفت: این زهره خانم خواهر شماست؟؟
حــامد گفت: نه! زهره، نامزدم ِ
جواهر ساز گفت: خب اگر با او به هم بزنی که این حلقه دیگه به دردت نمیخوره
حــامد گفت: پس چه بنویسیم؟؟
جواهر ساز گفت: بنویس از طرف حــامد به اولین و تنها عشق زندگیش!

و چنین بود که این حلقه دست اندر دست، میان خیلی از کاربران سایت گشت :d:d
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در مراسمی که بخاطر بازگشت یکی از مدیره های سایت از سرزمین اعراب برگزار شد، مدیره بازنشسته ای از او پرسید: آیا واقعا به خانه لرد مشرف شدی؟؟
مدیره گفت: راستش نمیدانم! همیشه همسرم بلیت هواپیما میخرد :smile:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد کبیر از مامانش پرسید: مامان ما برای چی دست داریم؟
آتوسا گفت: برای اینکه از سرگرمی های متنوع استفاده کنیم و خوردنی های خوب بخوریم
لرد کبیر دوباره پرسید: مامان، برای چی پا داریم؟
آتوسا گفت: برای اینکه به جاهای زیبا برویم! و در ضمن بتوانیم بدویم!
لرد کبیر گفت: چشم برای چه داریم؟
آتوسا گفت: برای اینکه زیبایی ها را ببینیم و لذت ببریم!
لرد کبیر گفت: عقل برای چه داریم؟
آتوسا گفت: برای اینکه مطالعه کنیم، تحلیل کنیم و بفهمیم

لرد کبیر گفت: مامان فقط یک سوال دیگر دارم!
آتوسا گفت: بپرس عسلم :redface:!

لرد کبیر (سوالاتنا فدا!) پرسید: پس ما در ایران چه غلطی میکنیم!؟ :smile:

متفکر قدیمی باشگاه bmd میگوید: مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرالثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید… پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟

 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کاربری عاشق لرد کبیر صاحب کمال شد و عقل را به کل در باخت.
خبر به لرد رسید که فلان کاربر از عشق تو روز و شب ندارد.
لرد (عشقنا فدا!) کاربر را نزد خود خواند و گفت: اینک که بر من عاشق شدی، دو راه در پیش داری.
یا در راه عشق ترک سر بگویی، یا این سایت را ترک کنی.
کاربر که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود، راه دوم را بر گزید و از سایت خارج شد.
در این بین لرد دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند.
وزیر لرد پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟
لرد گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت. اگر به راستی عاشق میشد، باید در راه عشقش از جان میگذشت.
سر او بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند، و اگر او در راه عشق ما از جان میگذشت من هم تمام سایت را فدای او میکردم.


ترک جان و ترک مال و ترک سر ... هست دراین راه اول ای پسر
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همسايه ی ملا او را گول زده و زن زشتي را به او تحميل نمود. پس از عروسي وقتي ملا خواست از خانه بيرون رود آن زن گفت: خوب بود به من مي گفتي كه هر يك از نزديكان و دوستانت را چه قسم احترام به گزارم و دوست داشته باشم. ملا گفت: سعي كن از من يكي بدت بيايد، باقي را خود داني هر كه را مي خواهي دوست داشته باشي مهم نيست!​
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي ملا خر خود را به بازار برد تا بفروشد، ولي هر مشتري كه داوطلب خريدن آن درازگوش مي شد. اگر از جلو مي آمد خر مي خواست او را گاز بگيرد و اگر از عقب مي رفت به آن لگد مي زد. شخصي به ملا گفت : با اين بد ادايي هايي كه اين حيوان از خود در مي آورد هيچ كس خريدارش نمي شود. ملا گفت: من هم براي همين اين حيوان را به بازار آورده ام تا مردم بدانند كه من از دست اين حيون چه مي كشم!
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي ملا در بالاخانه بود كه صداي در خانه بلند شد.ملا از بالا پرسيد:كيست؟كسي كه در مي زد، گفت بي زحمت بياييد پايين در را باز كنيد.ملا پايين آمد و در را باز كرد . چشمش به گدايي افتاد كه گفت: محض رضاي خدا يك لقمه نان به من بده. ملا گفت: با من بيا بالا. مرد فقير به دنبال ملا از پله ها بالا رفت، چون به بالاخانه رسيدند ملا گفت: خدا بدهد، چيزي ندارم. گدا گفت: خوب مرد حسابي تو كه نمي خواستي چيزي به من بدهي چرا همان پايين به من نگفتي و از اين همه پله مرا بالا آوردي!؟ ملا گفت: تو كه چيزي مي خواستي ، چرا از همان پايين نگفتي و مرا تا دم در كشاندي؟!​
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ملا هميشه از دست اذيت هاي دو زن خود در عذاب و ناراحتي به سر مي برد . روزي براي جلب محبت و آسودگي از دست و زبان آن ها دو عدد گردن بند خريد و هر كدام را به يكي از آن ها داد و سفارش كرد ديگري نفهمد، ولي پس از چند روز باز زن ها تصميم گرفتند او را وادار سازند كه اقرار كند به كدام يك بيشتر محبت دارد. ملا كه مي دانست آن ها قضيه گردن بند را به همديگر نگفته اند ، فكري به خاطرش رسيد و گفت: من به آن كسي كه گردن بند داده ام بيشتر علاقمندم. با اين جواب هر دو راضي و خوش حال شدند. زيرا هر يك خيال مي كرد كه تنها خودش گردن بند را از ملا گرفته است.​
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبي از شب هاي سرد زمستان ملا خوابيده بود كه ناگاه سر و صداي زيادي از كوچه به گوشش رسيد. ملا براي اين كه ببيند چه خبر است لحافش را به دور خود پيچيد و به كوچه رفت . اتفاقا" H A M I D دست انداخت و لحاف ملا را از دوش او بر داشت و فرار كرد و در همين بين غائله دعوا نيز خوابيد. ملا كه چنين ديد، بدون لحاف به خانه برگشت. زنش پرسيد: اين سر و صدا براي چه بود و مردم چرا دعوا مي كردند؟ ملا گفت : چيزي نبود تمام دعوا بر سر لحاف من بود!​
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصي نزد ملا آمد و پرسيد : مي گويند شما شراب هفت ساله داريد آيا راست است؟ملا جواب داد بله ، آن شخص گفت: خواهش مي كنم يك كاسه به من بدهيد.ملا گفت: عجب ، اگر مي خواستم آن را به هر كس بدهم كه يك ماه هم نمي ماند و هفت ساله نمي شد.!​
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي ملا باري به دوش باربری گذاشت كه همراهش به منزل بياورد. دربين راه باربر گم شد و هر چه گشت او را نيافت تا ده روز كارش جستجوي او بود بالاخره روز دهم با جمعي از دوستانش از كوچه مي گذشتند كه چشمش به آن باربر افتاد كه بار ديگري به دوش دارد به دوستانش گفت: اين همان باربر است كه من در تعقيبش هستم . ولي بدون اين كه به باربر حرفي بزند، از آن جا دور شد . دوستانش پرسيدند: چرا از باربر باز خواست نكردي و بارت را مطالبه ننمودي ؟ گفت: فكر كردم اگر اجرت اين ده روز حمالي را از من بخواهد چه كنم؟​
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبي ملا به حياط رفت، ديد دزدي در گوشه حياط ايستاده. زنش را صدا زد و تير و كمانش را خواست . زن آن را آورد و ملا تيري به جانب دزد رها كرد و گفت:ديگر تا صبح كاري ندارم.چون صبح شد ملا به سراغ دزد آمد، ديد دزد همان قباي خودش است كه به ميخ آويزان بوده و تير هم به قبا خورده و آن را سوراخ كرده است.پس به زنش گفت: شكر خدا كن كه خودم در ميان قبا نبودم و گر نه من هم به جاي دزد مرده بودم.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دزدی سوگلی ادمین را دزدیده، درون گونی انداخت و فرار کرد، حــامد که این صحنه را دید به دنبال دزد دوید و او را گرفت ...
حــامد گفت: سوگلی ادمین رو پس بده!
دزد گفت: قسم میخورم سوگلی پیش من نیست!
حــامد گفت: قسم دزد را باور کنم یا روسری سوگلی رو که از گونی بیرون زده!؟

 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
دارویی بسیار جدید پس از آزمایش روی حیوانات قرار بود روی انسانها امتحان شود ولی امکان مرگ شخص نیز وجود داشت. سه نفر داوطلب تزریق این داروی جدید شدند. سجاد، t و مریم راد.
به سجاد، گفتند که چه قدر می گیری؟ ، گفت 100 میلیون تومان. گفتند برای چه گفت اگر مردم برسد به همسرم

به مریم راد گفتند چقدر؟ گفت 200 میلیون تومان که اگر مردم 100میلیون تومان برسد به همسرم و 100 میلیون تومان به معشوقم!

به t
گفتند چقدر می گیری؟ گفت 300 میلیون تومان گفتند چرا؟ گفت 100 میلیون تومان برای شما که اینجا دارید زحمت می کشید بابت شیرینی، 100 میلیون تومان هم واسه خودم، 100 میلیون تومان هم می دهیم به این سجاد و دارو را به او تزریق می کنیم
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی لرد ( موجودات دریایینا فداه) با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد
زيرا با وجودى كه پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.

لرد پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟

معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين
از نظر فيزيکى غيرممکن است.

لرد گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.

معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟

لرد گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.

در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل جمع و جور کردن شکم . او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه !!....

از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد

در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد . وقتی با خدا روبرو شد او پرسید:: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟

خدا جواب داد :من چهره شما رو تشخیص ندادم!!!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
يک روز ح م ی د در نشیمن نشسته بود و به پدرش که داشت آشپزى
مى‌کرد نگاه مى‌کرد.

ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى پدرش شد.

از پدرش
پرسيد: بابا! چرا بعضى از موهاى
شما سفيده؟

پدرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، يکى
از موهايم سفيد مى‌شود.

ح م ی د کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى بابابزرگ سفيد شده!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
در راستای تاپیک همکلاسی ها

در راستای تاپیک همکلاسی ها

عکاس سر کلاس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم
هم داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به
اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد: اين مریم راده ،الان دکتره. يا اون مجیده، الان
سوپوره!!

يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم خانم معلمه، الان مُرده.:cry:
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاربران سایت در تالار پذیرایی باشگاه :surprised: به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود
که روى آن نوشته بود: فقط يکى برداريد، لرد (
سیبُنا فداه) ناظر شماست.

در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچهها رويش نوشت: هر
چند تا مى‌خواهيد برداريد! لرد ( شیرینی و شکلاتنا فداه) مواظب سيب‌هاست
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
به جان خودم 97 صفحه چیزی نیست

یه بار وقت بذارین از اول تا آخرشو بخونین و اینقدر حکایت تکراری ندازین


با عرض پوزش از همه ی حکایت بنویسان گرامی



سایه جون بذار این یکی بمونه تا پندی گرانبهای نام بگیرد

آتي جون يه زحمت بكش رنگها رو ه معرفي كن تا تازه واردين از گمراهي و سرگرداني و مجهول الهويه بودن رنگها در بيان...

خطاب به كليه كاربران چشم دراومده فعال اندر حكايت باشگاه مهندسان :

گلابتون نامي بود كه از سر درماندگي و بدي فال و اقبال مدير تالار ادبيات بودندي...

و در اين تالار جستاري بودندي با نام .. :

.اندرحكايات باشگاه مهندسان كه در آن از هر موجودي چه شاخدار و چه بي شاخ بودندي...

تنها جاي مخوف و بي نظم و آشفته و ترسناكي بود كه گلابتون بانو از نزديك شدن به آن حذر داشتني .. و هر از گاه با مشايعت و پشتيباني همكارش محسن ميرزا ...
به آنجا سركشي كردندي
و با تمام قوا دل به شجاعت سپردندي
و تمامي ديوان و ددان و اسپمگران غران را نابود كردندي...
و اوضاع و احوال را به راست آوردندي
و عرق ريزان و خون ريزان و لباس بر تن دريده از آن كارزار جان سالم به در بردندي
...البته تا مدت زماني كوتاه ....

اما شمع عمر گلابتون بانو رو به خموشي گراييده بود
و از اين همه جنگ و ستيز جانش به لب رسيدندي...
و عنقريب بود كه جان به جان آفرين تسليم نمايند... :w47: اما دريغ و صد افسون كه نه رحمي به دل كاربران بودندي نه عزمي به ترك اسپمگري به دل غولان و ديوان و ددان ...
و اين كارزار نه تمام شدني بود نه پايان پذير .... :w22:

و اين شد كه گلابتون بانو سر به گريبان تفكر نهاد و انديشه ايي نمود
كه راه را بر اسمپينگان فرو در بندد..... تا چشمشان را از كاسه به در آورد...



اين داستان ادامه دارد............................... حالا اسپم كنيد تا ببينيد چه به روز و روزگارتان فرو خواهد باريد



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند. پيرزن به جستجو پرداخت، دختری را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد وگفت اين دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگي فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنيده ام قد او کوتاه است!

پيرزن گفت:اتفاقا اين صفت بسيار خوبي است، زيرا لباس هاي خانم ارزان تر تمام مي شود!

جوان گفت: شنيده ام زبانش هم لکنت دارد!

پيرزن گفت: اين هم ديگر نعمتي است زيرا مي دانيد که عيب بزرگ زن ها پر حرفي است اما اين دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفي نمي کند و سرت را به درد نمي آورد!

جوان گفت: خانم همسايه گفته است که چشمش هم معيوب است!

پيرزن گفت: درست است ، اين هم يکي از خوشبختي هاست که کسي مزاحم آسايش شما نمي شود و به او طمع نمي برد.

جوان گفت: شنيده ام پايش هم مي لنگد و اين عيب بزرگي است!

پيرزن گفت: شما تجربه نداريد، نمي دانيد که اين صفت ، باعث مي شود که خانمتان کمتر از خانه بيرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خيابان گردي ، خرج برايت نمي تراشد!

جوان گفت: اين همه به کنار، ولي شنيده ام که عقل درستي هم ندارد!

پيرزن گفت: اي واي، شما مرد ها چقدر بهانه گير هستيد، پس يعني مي خواستي عروس به اين نازنيني، اين يک عيب کوچک را هم نداشته باشد!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد میانسال وارد فروشگاه اتومبیل شد. ب‌ام‌و آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید.


مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد. اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینكه به هشدار من توجهی نكردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر كرده و از دست پلیس فرار كردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر كشان پشت سرم دیدم تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی!"

افسر خندید و گفت، "روز خوبی داشته باشید، آقا!" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت!
 
بالا