اندر حکایات باشگاه مهندسان

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
محسن ویکتورشاعر که درحضور پارمهر اعظم به یاوه سرایی مشغول بود ، گفت:
می خواهم اشعارم رابه دروازه های شهرآویزان کنم .
پارمهر اعظم در جواب وی گفت
کسی چه داند که این اشعار را شما سروده ای،
مگر اینکه تو راهم با اشعارت به دروازه ها آویزان کنند تا مردم بدانند که این اشعار راشما سروده ای

:d:d:d
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی پارمهر خطاکار به اشتباه mohsen victor را شاعر صدا بزد.

mohsen victor فرمود : ای مرید ، من برای این مرتبه از علم زحمتها کشیده ام. چطور مرا شاعر همی خوانی ؟

و دستور داد مرید را بخواباندند و بر پشتش ترکه ها بزدند تا تزکیه روح شود.

جاست بزرگ جلو آمد و عرض کردند خمیر مایه این مرید این گونه است. یا شیخ گذشت کن.

mohsen victor
گفت : خمیر مایه اش نیک است فقط باید کمی وردنه شود .

مریدان همه دفترچه هایشان را در اوردند ونکته ها نوشتند و بعضی نیز از هوش برفتند....
 

G E O L O G Y

متخصص تالار زمین
کاربر ممتاز
روزی پارمهر خطاکار به اشتباه mohsen victor را شاعر صدا بزد.

mohsen victor فرمود : ای مرید ، من برای این مرتبه از علم زحمتها کشیده ام. چطور مرا شاعر همی خوانی ؟

و دستور داد مرید را بخواباندند و بر پشتش ترکه ها بزدند تا تزکیه روح شود.

جاست بزرگ جلو آمد و عرض کردند خمیر مایه این مرید این گونه است. یا شیخ گذشت کن.

mohsen victor
گفت : خمیر مایه اش نیک است فقط باید کمی وردنه شود .

مریدان همه دفترچه هایشان را در اوردند ونکته ها نوشتند و بعضی نیز از هوش برفتند....

شاعر شده mohsen!!!! و با ترکه لیزش:cry:
تادیب شده دختری با زبان تیزش:redface:
در پیش مقامش سر تعظیم فرود آر;)
تا مهر نماید به تو parmehr مویزش :D
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی محسن ویکتورخطاکار نزد حکیم پارمهر دانا رفت و گفت
ای حکیم! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
حکیم پارمهر دانا گفت: نه!
محسن ویکتورخطاکار پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
حکیم پارمهر دانا گفت: نه!
محسن ویکتورخطاکار پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
......
حکیم پارمهر دانا لختی فکر نمود و وی را این گونه گفت

نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
محسن ویکتورخطاکار گفت: نه!
حکیم گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
محسن ویکتورخطاکار گفت: نه!
سپسحکیم خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مردک زد!
محسن ویکتورخطاکار فریاد همی سر داد و گفت: آآآآآآآی سرم را شکستی!
حکیم پارمهر دانا با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی،
اما من سرت را شکستم تا تو از این افکار خبیثانه دست بر همی داری!!!

http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/biggrin.gifhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/biggrin.gifhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/biggrin.gif
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
mohsen victorرا گفتند یا شیخ بگذار تکلیف parmehr را
یکسره کنیم که مریدان را یکسر به ظلال عظیم نکشاند
mohsen victor گفت بگذارید بگوید تا مردم از گفتارش
بخندند و اطفال از برایش دست بزنند و مریدان روحیه شان
عوض کردد و سپس دستور داد برای parmehr طعام و ردای ببرند
و مریدان سرها به ستون ها کوفتندی وتسمه موتورشان
بسوختندی و بر دفترها نوشتندی....
 

babakmail

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقل است روزی babakmail از در تاپیکی رد شدندی...و در تاپیک دختری با نمک و نه زیبا در حال گریستن بودیندی....'بابک گفتا نام تو چیست ای ضعیفه....گفت:من نماینده تمام دختران تالار بووووق بودیمدی..از بس به من گفتند زشتی من دماغ عمل کردندی و حالا بادش نخوابیدندی....babakmail که از علم طب هم سررشته داشتندی...مرهمی به دماغ ان ضعیفه گذاشتندی و بگفتندی تا یک ماه مرهم گذاردندی تا بادش بخوابندی...در موقع خروج بک عدد جزوه چگونه بدون خطر پارک دوبل کنیم ویژه خواهران نیز به او بداندی تا بین دختران باشگاه پخش کردندی....دامت حفاظاتو بابک میلو
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
mohsen victor روزی پارمهر را گفت ای پارمهر
چه چیزی تورا بیش از همه چیز ناراحت میکند؟
پارمهر گفت ای مراد از وقتی فعال شده ام
مرا اتفاق بدی افتاده است:

پارمهر چون اندکی فعال شد
چشم اون همچو پیران تارشد
اندکی رعشه چنان بر او نشست
خواستگارانش یهو بر باد شد
:D

mohsen victor سپس رو به مریدان حود
کرد و گفت از مریدان هرکسی اورا به
زنی خواهد بلند شود وهیچ کس بلند نشد
وپامهر سر به بیابان گذاشت.:D
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
mohsen victor روزی geo را گفت ای geo
تورا چیزی خواهم گفت که تا به امروز نه به
کسی گفته ام نه کسی از من بشنیده است،
geo گفت بفرما ای مراد که این را دوش در خواب
دیده بودم mohsen victor گفت:

دوش در خواب بودی و من بیدار
درد خواب بردیت از حال
روز چون شد هویدا باز
خاک بر سرش کنی اینجا
خیز کنون از پای رایانه
برس به دنیای احیاء


geo چون اینرا شنید رایانه
را در هم شکستندی و پای در بیابان
کشیدندی و نعره ها زدندندی:D
 

G E O L O G Y

متخصص تالار زمین
کاربر ممتاز
mohsen victor روزی geo را گفت ای geo
تورا چیزی خواهم گفت که تا به امروز نه به
کسی گفته ام نه کسی از من بشنیده است،
geo گفت بفرما ای مراد که این را دوش در خواب
دیده بودم mohsen victor گفت:

دوش در خواب بودی و من بیدار
درد خواب بردیت از حال
روز چون شد هویدا باز
خاک بر سرش کنی اینجا
خیز کنون از پای رایانه
برس به دنیای احیاء


geo چون اینرا شنید رایانه
را در هم شکستندی و پای در بیابان
کشیدندی و نعره ها زدندندی:D
G E O در وسط بیابان ناگهان بر خود نهیب زد که این چگونه رسمی است مرا
بهتر آن باشد که برگردم و از نصایح mohsen بهره مند گردم . پس بازگشت و به mohsen گفت

هان تو ای محسن که احیا کرده ام دنیای تو
مثل خون در رگ شدم یا که هوا در نای تو
من که هستم از مریدان ره و درگاه تو
پس نباشم خاری همچون parmehr در پای تو

پس بشنیدن این مضمون mohsen دوست را از دشمن شناخت و بر جیب مراقبت فرو رفت

تصویر mohsen در جیب مراقبت ----> :redface:
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاتونی جاست کبیر را پرسید یا شیخ
چرا زنان زمان نکاح بار سوم بله گویند ومردان دربار اول؟
جاست بر اشفت و در جیب مراقبت در افتاندی و فکرها کردندی
و گفتندی:
چون زنان فکر میکنند شاید داماد سوم از داماد اول و داماد دوم بهتر بودندی
لکن مردان آگاهنند که کل النساء من القماشه الواحده
مریدان چون این شنیدندی سرها به ستون کوبیدندی ومن الخوف النساء
نعره نزدندی و لکنکتبوا المثل فی الکتابهم
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی جاست کبیر را معجونی گوارا اوردند و چون نوشید مریدان را گفت
این چگونه معجونی است که حلاوتش از قند بیشتر است؟
ناگهان غریو شادی و خنده ی مریدان بلند شد که:
از محسنات شیخ ما این است شیره را خورد و گفت شیرین است...
وبلافاصله mohsen victor او را عزل کرد.:cool::cool:
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی محسن ویکتور دامت برکاتو با مرکبی میگذشت
که پارمهر بر او وارد شد واظهار فقر کرد شیخنا و مرادنا
دست بر زیر قبا کرد و ترکه ای دراورد و بر دست
سائل زد جمعیت گرد انها درامدندی و پارمهر از جور
راکب نعره ها زدندی بای ذنب ضربت؟
شیخ گفت به قصد قربت و تربیت.
که اگر این نکنم فردا نیز همچون دی بر من وارد ایی
ومن به ماه نکشد که چون تو مفلسی پیشه کنم.
مریدان یکسر فریاد زدندی و جامه مدرسه پوشیدندی
و کلاس شیخ از اواخر شهریور به جای مهر اغاز شدندی:D
 
آخرین ویرایش:

mostafa ghodrat

همکار مدیر مهندسی برق
کاربر ممتاز
اری دیگر
زمانی که جوان بودیم و به تازگی به مقام پادشاهی و سلطنت دست یافته بودیم
به کلاس درس شیمی نزد لویی چهاردهم رفتیم و معلم اینطور بیان گرد والا حضرتا هیدروژن و اکسیژن کمال افتخار را دارند که در حضور جناب عالی ترکیب شده واکنش نشان داده و اب تولید نمایند . مریدان از داشتن چنین اربابی در پوست خود نمیگنجیدند
 

mostafa ghodrat

همکار مدیر مهندسی برق
کاربر ممتاز
روزی شیخ الشیوخ سوپراستار به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به اینترنت افتخار داده وارد اینتر نت شوند و به همسرشان بانو ملکه ایمیل بزنند . نامه را مینویسند اما در تایپ ادرس ایمیل دچار اشتباه شده و بدون اینکه متوجه شوند قدم رنجه فرموده و نامه را ارسال میکنند . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، پارمهر که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . خواهری وی بانو دکتر مهدیه با هول و هراس به سمت اتاق خواهری رفته و خواهری را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه گفته ام مریدان بهترین امکانات را برای ملکه فراهم کنند . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه:d:d
 

mostafa ghodrat

همکار مدیر مهندسی برق
کاربر ممتاز
روزی پارمهر که بسیار در امور مدیریتی استاد بوده به نزد شیخ قدرت رفته و از ایشان چنین میپرسد :ای والا مقام 30 میلیارد سال برایتان چقدر است؟
شیخ قدرت : یک دقیقه .
و بعد از ان میپرسد 30 میلیارد دلار برایتان چقدر است؟
شیخ قدرت: 1 سنت.
پارمهر میگوید: پس ای اولیا حضرت به من 1 سنت از کرم و بخششت عطا بفرما
شیخ قدرت باشه فقط 1 دقیقه صبر کن
:d
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روی محسن ویکتور که خداوند هم از خلقت وی پشیمان بود:D
خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
محسن ویکتور سخت برآشفت و بسی ناراحت گردید پارچ آبی برداشت و بچه را خیس کرد.
پارمهر کبیر که در خانه آنها میهمان بود این وضع بدید وی را گفت: مردک این چه کاری بود که کردی؟
محسن ویکتور گفت: باید برود و خدا را شکر کند که بچه من بود که اگر غریبه بود وی را داخل حوض می انداختم!

:D:D:D
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی شیخنا و مرادنا مMOHSEN VICTOR به خانه امد و دید
دختری زیبا و هور مانند در اندرونی است و بچه ای در بغل بغض در گلو و اشک
در چشمانش همی شیخنا اورا گفت این چه حالی است وتو کیستی واین
کودک از آن کیست؟زن جوان گفت کنون گر نگویی این کودک از ان توست
مرا درکشند که من مجال تفسیر ندارم و گر جز این کنی خونم حلال کرده ای
وقبلت شیخ.
سپس داروغه همی دررسید و شیخ را گفت ایها الشیخ این کودک از ان توست؟
شیخنا بی خبر از حیلت زنان گفت بلی و دخترکی زشت به حضورش اوردند و گفتندپس
همسرت چون کور و کر ولال و مبهوت بود منزل گم کرده بود و
سپس پارمهررانشان دادو
ایشان وارد خانه شد
بدین طریق
پارمهر را به شیخ انداختند.وفوقع ما وقع

 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
mohsen victor را چندی خبر از پارمهر نیامد
چون سوال فرمود گفتند مرادی جدید برگزیده
ومرید دیگری شده.دستور داد مرادش به مریدی اوردند
و پرسید چون تو مریدی چطور مرید گرفته و بعدها
مرید قحطی بود که پارمهر را مرید گرفتی؟
مرید گفت عفو کن که لنگه کفشی دربیابان نعمت است.:D
mohsen victor را این گفته خوش امد و زر بسیار دادندش
ومریدانش را تاصبح به ان مرد عاریه داد تا خوش باشد...
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی پارمهر mohsen victor را پرسید: یا شیخ علم بهتر است یا ثروت؟
mohsen victor شمشیر از نیام برکشید و پارمهر را 4 ربع کرد و گفت:
دوستی در مکتب گفت ثروت و اکنون پورشه داردوما اطلب العلم کردیم وکنون پوشه...
مریدان یکسر ناله کردندی و سربه ستونها کوبیدندی و جملگی پی پورشه
برفتندی...
 
آخرین ویرایش:

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
mohsen victor را گفتند بزرگترین اشتباهت چه بوده؟
لبخندی زد و گفت همه ی دنیا دروغی بزرگ است
و من این دروغ را دروغ دانستم....
 

just mechanic

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجویی در هنگام سحر به در خانه EhsanCh رفت ، ديد EhsanCh از پنجره آویزان است! پیرجو به او رو كرده ، گفت : آيا پايين نمى آيى تا با هم نماز جماعتبخوانيم ؟ EhsanCh گفت : امام جماعت در زير درخت خوابيده است ، او را بيدار كن تا باهم نماز جماعت بخوانيم ، پیرجو نظر كرد ادمین را ديد! پا به فرار گذاشت EhsanCh به او گفت : آيا نمى آيى با هم نماز جماعت بخوانيم!؟
پیرجو گفت : مى روم تجديد وضو كنم وبزودى بر مى گردم!!:D
آن هنگام که بازگشت تعدادشان برای نماز جماعت به حساب نمیرسید و نفری را کم داشتند تا نماز را به جماعت ادا کنند
ادمین گفت شیخ جاست کبیر را صدا بزنید چاره ای نیست با او نماز میخوانیم پیرجو زبان باز کرد و تعره بزد خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر او لازم نخواهد بود یار کمکی زیاد دارم جوجو13 را میگویم بیاید:D
ادمین از حربه ی پیرجو شگفت زده شد و اورا 3 روز مورد عنایت خود قرار داد:دی
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مریدی سوار بر قاطرو باروبنه بسته از معبری میگذشت که ناگهان محسن ویکتور اورا
اتفاقی بدید مرید چون مراد خویش بدبد لرزان شد چون رخصت خواست ویکتور بار بداد و مشرف شدندی.
شیخنا مرید را پرسید به گجای میروی ای مرید ومرید لرزان گفت ای مراد چه گویم که حکایتی
است بس طویل و حزین گفت بنال و مرید گفت یا شیخ دیگر عمری است
مرید جنابتان بودم و خشتک ها بردریدم و سر به ستون ها کوفته ام و ظهر و عصر انگشت بردهان بوده ام و از فرمایشتان
سر به بیابانها گذاشته ام که رسما ضربه مغزی و بیخانمان وبی بنان شده ام میخواهم مرید جاست مکانیک شوم
محسن ویکتور درعجب ماند و پرسید او که مریدش از خامس فزونی نیابد چرا مرید همچون او میشوی
مرید گفت:شیخ چون شما عالمی من چه گویم که مرادشان سالی یک بار هم افاضه نکردندی و مریدانش نه سربه ستون میکوبند
و نه سربه بیابان میگزارند ونه انگشت حیرت بر دهان میگذارندی
محسن ویکتور را این سخن بس سنجیده وبجا امد...
پس مرید را مقرری و سنوات بدادواز لیست بیمه برون کشید و دعای خیر بداد.
 
آخرین ویرایش:

vinca

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

مدیری بودندی
parisa1 نامی ... از قدرت مدیری استفاده بکردندی وبلاگی ایجاد بکردندی...
لیکن کامنتش را 6 قفله بکردندی .....
روزی از روزها
vinca کاربری از او علت شش قفله کردن کامنت را از سر کنجکاوی بپرسیدندی..
او نیز در جواب بگفتندی " توان پاسخگویی به کامنت ها را نداشتندی"....
vinca نگاهی بکردندی و دقت در نام مدیر بکردندی...
چون فکر بکرد آنگلا مرکل شاید بودندی....
و چون مطمئن گشت تو تالار زبان باشگاه فقط مدیر بودندی...
vinca از این جواب خشتک دریدندی و چون دریا نزدیک بودندی خود را به دریا فکندی...
لیک قبل از آنکه طعمه کوسه شدندی توسط ماهیگیری نجات یافتندی و در راه باشگاه مهندسان هلاک نشدندی...
:smile:
 

vinca

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


همکار مدیر تالاری بودی
zahra1386 نامی...
او خعععلی پاسخگو به کاربران بودندی....
درجه پاسخگویی او چنان بودندی...
که کلیه راه های ارتباطی را من جمله خصوصی و صفحه بازدید را به غیر لیست دوستان بر خود ببستندی...
جمیع کاربران از این انتصاب مدیران بالایی در شگفت شدندی...
و انگشت حیرت در دهان گزیدندی و سر به بیابان گذاشتندی...
:smile:
 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی شیخنا ومرادنا MOHSEN VICTOR جوانکی VINCA نام را بدید که همی لابه کردندی از قضای امده که
فلان خلیفه وبهمان سلطان در حق رعیت خویش جفا بکردی و اندر احوالشان
پرسان نبودندی و بر دربارشان الا مقربین بار ندادندی...
شیخ اورا گفت: در میز مدیر اگر وفایی بودی نوبت به اینان نمیرسید از دگران....
VINCA چون این سخن بشنید جامه ها از تن درید و از جور تنپوش و بند بندگان وارهید و فوقع ما وقع...
 

vinca

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزگاری در باشگاه یکی بودی همی مسابقه به شرط امتیاز برگزار بکردندی

من پیامی به او زدندی و گفتندی که شرکت نمیکنندی به فلان دلایلی که در فلان تاپیک اینجوری بودندی

دیگر مسابقه چطور خواهی بودندی

و بلافاصله در پاسخ برآشفتندی که توهین بکردندی

شرکت نکردندی که نکردندی:confused:

قدرت داشتندی اجازه توهین ندادندی:confused:

نه به برگزارکننده:confused:

نه به شرکت کننده:confused:

نه به رای دهنده:confused:

نه به بیننده و شنونده و ....:confused:

و در پایان نیز شب به خیر نوشتندی:surprised:

و من همچنان با خشتک دریده و دهان باز مانده از تعجب در بیابان در حال دویدن بودندی
 

ریحانه سعادت

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایتیست جالب که دخترکی در باشگاه در این اندیشه بود چقد مدیران ارشد باشگاه سیاه سفید و اسیرر غم هستندی. و در گذر در تلار های باشگاه کلی حکایت شنیستندی که آنها هم در دوران جوانی شور و شیطنتهایی داشتتندی. از این حکایت ها بسیار خندیستندی و درس عبرت گرفتندی . ای بزرگان از داستان های عبرت آموزتان بیشتر بگذارید:D
 
بالا