اشعار و نوشته هاي عاشقانه

م.سنام

عضو جدید
تومیترسی از عشق و سودای عشق
توبگریزی از شور دنیای عشق
همان به که از این سفر بگذری
تو طاقت نداری بصحرای عشق
ترا الفتی نیست با این جنون
مبادا نهی لب بمینای عشق
ترا عشق از خود جدا میکند
چو موسی که گم شد به سینای عشق
جنون کرد همت که مجنون رسید
زلیلای صورت به لیلای عشق
زتن جان عاشق گریزان بود
ندارد صدف در والای عشق
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مي تازي همزاد عصيان
به شکار ستاره ها رهسپاري
دستانت از درخشش تير و کمان سرشار
اينجا که منهستم
آسمان خوشه کهکشان کي آويزد
کو چشمي آرزومند ؟
با ترس و شيفتگي در برکه فيروزه گون گلهاي سپيد مي کني
و هر آن به مار سياهي مي نگري گلچين بي تاب
و اينجا افسانه نمي گويم
نيش مار نوشابه گل ارمغان آورد
بيداري ات را جادو مي زند
سيب باغ ترا پنجه ديوي مي ربايد
و قصه نمي پردازم
در باغستان من شاخه بارورم خم مي شود
بي نيازي دست ها پاسخ مي دهد
در بيشه تو آهو سر مي کشد به صدايي مي رمد
در جنگل من از درندگي نام و نشان نيست
در سايه آفتاب ديارت قصه خير و شر مي شنوي
من شکفتن ها را مي شنوم
و جويبار از آن سوي زمان مي گذرد
تو در راهي
من رسيده ام
اندوهي در چشمانت نشست رهرو نازک دل
ميان ما راه درازي نيست لرزش يک برگ
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم دل باز کن که جان بینی


آن چه نادیدنی است آن بینی


گر به اقلیم عشق روی آری


همه آفاق گلسِتان بینی


بر همه اهل آن زمین به مراد


گردش دور آسمان بینی


آن چه بینی دلت همان خواهد


و آن چه خواهد دلت همان بینی

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي مهربان من من دوست دارمت چون سبزه هاي درست چون برگ سبزرنگ درختان نارون معيارهاي تازه زيبايي با قامت تو سنجيده مي شود زيبايي عجيب تو معيار تازه اي ست با غربت غريب فراوانش مانند شعر من اين شعر بي قرين و اين تفاخر از سر شوخي ست نازنين
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
فالگيری به من گفت امسال منتظر باش مهمان بيايد
اتفاقی به گرمای خورشيد بين برف زمستان بيايد

تو همان اتفاقی که درمن مثل جوی مذابی دويدی
برف اسفند را آب کردی تا به سمت درختان بيايد

من که سوزی تنم را می آزرد من که بازيچه ی باد بودم
کوه یخهای دی را شکستم ایستادم که طوفان بیاید

تب ندارم که هذیان بگویم با تو هرلحظه یک اتفاق است
دیگر اصلا تعجب ندارد زیر چتر توباران بیاید

مثل آن قصه های قدیمی روی زانوی مادربزرگی
لحظه هایی که خیلی طبیعیست ماه تا سطح ایوان بیاید

میشود ورد جادوگری زشت دختری را بخواباند وبعد
با تب بوسه ی قهرمانی عمر سرما به پایان بیاید

میشود یک درخت کهنسال خاطرات خودش را بگوید
میتوانی ببینی که یک شیر صبح توی خیابان بیاید

قصه یک سرزمین عجیب است :مرز بین خیال وحقیحت
میشود مثل تو یک فرشته اتفاقی به کاشان بیاید

بعد...اصلا مگر فرق دارد :فالگیر است ،مادربزرگ است
یکنفر گفته امسال حتما منتظر باش مهمان بیاید

:gol:
 

samira zibafar

عضو جدید
بخشنده نيستم
نه
نه
اصلا
بخشنده نيستم
دستي كه به سويت دراز كردم
و گفتم
" براي تو "
بهايش دست هاي تو بود
.
 

samira zibafar

عضو جدید
دلتنگی های دلت را دلتنگ باش...
دلت گاهی برای گلبرگ ها تنگ میشود.

دلتنگیت را ببین

بگذار گلبرگ ها را ٬ لطافتشان را احساس کنی

نوازش بده دلت را

آرام کن قلب بیتابت را

بگذار بفهمد که هنوز صدای غم انگیز احساسش را میشنوی

گلی بچین از وادی انسانیت

گلی به خوش بویی مریم و طراوت گلهای یاس...

و به زیبایی سوسن.

قلبت را سرشار کن از رطوبت شبنم!

و نفسی بکش عمیق و آرام

تا زنده شوی و ببینی بار دیگر زیبایی رنگین کمان هفت رنگ زندگیت را!
 

kittleboy_87

عضو جدید
دوستان خوبم، اگه میشه بنویسین این اشعار و جملات از آن کیست، اگه نمیدونید که خب هیچ
 

kittleboy_87

عضو جدید
دل بردی از من به یغما، ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من

عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن، ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد، از بار غم پیکر من

می‌سوزم از اشتیاقت، در آتشم از فراقت
کانون من، سینه من، سودای من، آذر من

من مست صهبای باقی، زان ساتکین رواقی
فکر تو در بزم ساقی، ذکر تو رامشگر من

دل در تف عشق افروخت، گردون لباس سیه دوخت
از آتش آه من سوخت، در آسمان اختر من

گبر و مسلمان خجل شد، دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه در ملک دل شد، ز اندیشه کافر من

شکرانه کز عشق مستم، میخواره و می‌پرستم
آموخت درس الستم، استاد دانشور من

در عشق، سلطان بختم، در باغ دولت، درختم
خاکستر فقر تختم، خاک فنا افسر من

اول دلم را صفا داد، آیینه‌ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من

تا چند در های و هویی، ای کوس منصوری دل
ترسم که ریزد بر خاک، خون تو در محضر من

بار غم عشق او را گردون نیارد تحمل
چون می‌تواند کشیدن این پیکر لاغر من

دلم دم ز سر صفا زد، کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت لوا زد، از فقر در کشور من

لینک دانلود آهنگ با صدای آقای محمد اصفهانی البته، راستش یه جوریه، کامل نیست انگار، بهرحال
http://www.nikta.blogfars.com/Music/8587.mp3

البته استاد شجریان هم اینو خوندن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من کویرم تویی بارون ,من یه چشمه تویی دریا

تو می باری بر دل من، تو می شوری رنج و غمهام

توی دستات عطر بارون مثل رویا عاشقون واسه من


یه جون پناهی ،توی گریه شبونه تو مثل عزت رویا برای

چشمهای خسته تو مثل مرحم احساس واسه دسته

پینه بسته یه سبد پراز شقایق , یه بقل پراز نوازش, تویی

اون نغمه امید واسه قلب پرخواهش تو حریم امن چشمات

کبوترها لونه دارن تو دل پرازترانت غصه ها پانمی زارن ،ولی

سهم من همین که تو لحظه ها بسوزم به تن این دل

خسته رخت دل تنگی بدوزم من کویرم تویی بارون ,من

یه چشمه تو یه دریا تو می باری بر دل من
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خدايا :
از عشق امروزمان چيزي براي فردا کنار بگذار:
نگاهي ، يادي، تصويري، خاطره اي ،
براي آن هنگام که فراموش خواهيم کرد روزي چقدر عاشق بوده ايم:heart:
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديري ست كه از روي دل آراي تو دوريم
محتاج بيان نيست كه مشتاق حضوريم

تاريك و تهي پشت و پس آينه مانديم
هرچند كه همسايه آن چشمه نوريم

آن روشن گويا به دل سوخته ماست
اي سايه! چرا در طلب آتش طوريم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من تو را چون عشق در سر کرده ام
من تو را چون شعر از بر کرده ام

من گل ياد تو را همچون خزان
در خيال خويش پر پر کرده ام

بي وفايي کردي و عاقل شدي !
من به عشق شومت عادت کرده ام

عشق ورزيدن به تو درد است درد!
من ز درد خويش هجرت کرده ام
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفتي كه چو خورشيد زنم سوي تو پر
چون ماه شبي مي كشم از پنجره سر


اندوه كه خورشيد شدي تنگ غروب
افسوس كه مهتاب شدي وقت سحر
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخرین شب گرم رفتن دیدمش
لحظه های واپسین دیدار بود
او به رفتن بود و من در اضطراب
دیده‌ام گریان
، دلم بیمار بود
گفتمش
: از گریه لبریزم مرو!
گفت
: جانا! ناگزیرم، ناگزیر
گفتم
: او را لحظه‌ای دیگر بمان
گفت
: می‌خواهم، ولی دیر است دیر!
در نگاهش خیره ماندم
، بی امید
سر نهادم غمزده بر دوش او
بوسه‌های گریه آلودم نشست
بر رخ و برلاله‌های گوش او
ناگهان آهی کشید و گفت
: وای!
زندگی زیباست گاهی
، گاه زشت
گریه را بس کن
، مرا آتش نزن
ناگزیرم از قبول سر نوشت
شعله زد در من
، چو دیدم موج اشک
برق زد در مستی چشمان او
اشک بی طاقت در آن هنگامه ریخت
قطره قطره از سر مژگان او
از سخن ماندیم و با رمز نگاه
گفت
: می دانم جدایی زود یود
با نگاه آخرینش بین ما
های های گریه بدرود بود
...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عشق جانان همچو شمع از قدم تا جان بسوخت
مرغ جان را نيز چون پروانه بال و پر بسوخت
عشق آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگویم مثالی از این عشق سوزان
یکی آتشی در نهانم فروزان

اگر می‌بنالم وگر می‌ننالم
به کار است آتش به شب‌ها و روزان

همه عقل‌ها خرقه دوزند لیکن
جگرهای عشاق شد خرقه سوزان
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي تو هستي
باران مي بارد
و زمان مي ميرد
و من
شكفته مي شوم
چون سوسن
در جهان بدون زمان
وقتي تو نيستي
خطي كشيده مي شود از سرب
و سبز
به شنگرفي مي گرايد
و زرد به خونابه
اندوه ؟ نه
ستاره ؟ نه
ماه
كه چون
خورشيد گدازنده
بر گلوگاهم مي ريزد
گرماي جهان را
تو نيستي
تا من
زنده بمانم
تا من
شكفته شوم
چون سوسن
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینهٔ چشم من ببین
تا با خبر زعالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی
میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را

جم دستگاه ناصردین شاه تاجور
کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را

شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت
زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را
 

سرينا

عضو جدید
مي روم خسته و افسرده و زار
سوي منزلگه ويرانه خويش
به خدا مي برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
مي برم تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ نگاه
شستشويش دهم از لكه عشق
زين همه خواهش بيجا و تباه
مي برم تا ز تو دورش سازم
ز تو اي جلوه اميد حال
مي برم زنده بگورش سازم
تا از اين پس نكند باد وصال
ناله مي لرزد
مي رقصد اشك
آه بگذار كه بگريزم من
از تو اي چشمه جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم
من
بخدا غنچه شادي بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد
عاقبت بند سفر پايم بست
مي روم خنده به لب ‚ خونين دل
مي روم از دل من دست بدار
اي اميد عبث بي حاصل
 

سرينا

عضو جدید
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
 

سرينا

عضو جدید
از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب
می دانم اری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم بدنبالت ‚ چرا امشب ؟
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی اید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را ‚ یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم ‚ تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم ‚ بی تو ‚ تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر چه کردم به ره عشق وفا بود، وفا
وانچه دیدم به مکافات جفا بود ، جفا

شربت من ز کف یار الم بود، الم
قسمت من ز در دوست بلا بود، بلا

سکه عشق زدن محض غلط بود ، غلط
عاشق ترک شدن عین خطا بود، خطا

یار خوبان ستم پیشه گران بود ، گران
کار عشاق جگر خسته دعا بود، دعا

همه شب حاصل احباب فغان بود، فغان
همه جا شاهد احوال خدا بود، خدا

اشک ما نسخهٔ صد رشته گهر بود، گهر
درد ما مایهٔ صد گونه دوا بود، دوا

نفس ما از مدد عشق قوی بود، قوی
سر ما در ره معشوق فدا بود، فدا

دعوی پیر خرابات به حق بود، به حق
عمل شیخ مناجات ریا بود، ریا

هر که جز مهر تو اندوخت هوس بود، هوس
آن که جز عشق تو ورزید هوا بود، هوا

هر ستم کز تو کشیدیم کرم بود،کرم
هر خطا کز تو به ما رفت عطا بود، عطا

زخم کاری زفراق تو به جان بود، به جان
جان سپاری به وصال تو به جا بود، بجا

در همه عمر فروغی به طلب بود، طلب
در همه حال وجودش به رجا بود، رجا
 

سرينا

عضو جدید
از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو می گویم
از عاشق از عارفانه می گویم
از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فكر عبور در به تنهایی
من با گذر از دل تو می كردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست
من با به تمنای تو خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم خواند
ما خاطره از شبانه می گیریم
ما خاطره از گریختن در یاد
از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره ایم از به نجواها
من دوست دارم از تو بگویم را
ای جلوه ی از به آرامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذت نادر شنیدن باش
تو از به شباهت از به زیبایی
بر دیده تشنه ام تو دیدن باش
 

سرينا

عضو جدید
مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز
مرگ خود م یبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن
چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را
 

Similar threads

بالا