اشعار و نوشته هاي عاشقانه

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای برده به آب‌روی آبم
وز نرگس نیم خواب خوابم

تا روی چو ماه تو بدیدم
افتاده چو ماهیی ز آبم

چون شد خط سبز تو پدیدار
بر زرده نشست آفتابم

هرگه که به خون خطی نویسی
من سر ز خط تو برنتابم

هرگه که حدیث وصل گویم
دل خون گردد ز اضطرابم

از بی نمکی و بی قراری
در سیخ جهد که من کبابم

وصلت نرسد به دل که از دل
تا با جانم خبر نیابم

من خاک توام تو گنج حسنی
بنمای رخ از دل خرابم

در پای فتاده‌ام چو زلفت
زین بیش چو زلف خود متابم

عطار ز دست شد به یکبار
وقت است که کم کنی عذابم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اي هميشه جاودانه در ميان لحظه هايم

غصه معنايي ندارد تا تو مي خندي برايم

پيش تو از ياد بردم روزهاي سختي ام را

عشق مديون تو هستم لحظه خوشبختي ام را:heart:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است
در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است

در عشق درد خود را هرگز کران نبینی
زیرا که عشق جانان دریای بی‌کران است

تا چند جویی آخر از جان نشان جانان
در باز جان و دل را کین راه بی نشان است

تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی
گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است

هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد
لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است

اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز
یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است

رند شراب خواره، چون مست مست گردد
گوید که هر دو عالم در حکم من روان است

لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی
حالی خجل بماند داند که نه چنان است

عطار مست عشقی از عشق چند لافی
گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مهر تو به مهر خاتم ندهم
وصلت به دم مسيح مريم ندهم

عشقت به هزار باغ خرما ندهم
يکدم غم تو به هر دو عالم ندهم

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر از گره زلفت جانم کمری سازد
در جمع کله‌داران از خویش سری سازد

گردون که همه کس را زو دست بود بر سر
از دست سر زلفت هر شب حشری سازد

طاوس فلک هر شب شد سوخته بال و پر
هم شمع رخت سوزد گر بال و پری سازد

بنمای لب و رویت تا این دل بیمارم
یا به بتری گردد یا گلشکری سازد

جان عزم سفر دارد زین بیش مخور خونش
تا بو که ز خون دل زاد سفری سازد

این عاشق بی زر را زر نیست تو می‌خواهی
چون وجه زرش نبود از وجه زری سازد

تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر
دیوانه بود هر کو با سیم‌بری سازد

دیری است که می‌سازم تا بو که بسازی تو
چون توبه نمی‌سازی دل با دگری سازد

چون نیست ز یاقوتت هم قوت و هم قوتم
عطار کنون بی تو قوت از جگری سازد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سلامم به گرماي قلب تو دوست
دلم لحظه اي با دلت روبروست

بگو عاشقي تا سلامت کنم
تمام دلم را بنامت کنم:heart:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوشم ز فراق تو همه شیون بود
چشمم چو پر از خون شده پرویزن بود

بر هر مژه خونی که مرا درتن بود
چون دانهٔ نار بر سر سوزن بود
 

م.سنام

عضو جدید
نور مهتاب برای عاشق شدن خیلی ایده آل است فقط ایرادش این است که ممکن است فردا در زیر نور آ فتاب از انتخاب مهتابیت نادم شوی.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اي عشق، شکسته ايم، مشکن ما را

اينگونه به خاک ره ميفکن ما را

ما در تو به چشم دوستي مي بينيم

اي دوست مبين به چشم دشمن ما را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زلف تو مصاف عنبر تر شکند
لعل تو نهال شهد و شکر شکند

گل کیست که با رخ تودر باغ آید
وانگه دو سه روز خویشتن برشکند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از تو ای دوست دلم غافل نیست
اینکه در سینه من هست تو هستی دل نیست
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفت

نحوست زده هاله بر گرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی

دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز

سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت از او اشک ریزنده شد

فرشته خروشان برفته ز جای
تبسم‌کنان دیو پیشش به پای

بجستیش برق نحوست ز چشم
از او منتشر کینه و کید و خشم

چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی چرخ زد گرد بر گرد خویش

هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش
از اندیشه‌اش شومتر، پیشه‌اش

درون دلش عقده‌ای زهردار
بپیچد و خمید مانند مار

ز کامش برون جست مانند دود
تنوره‌زنان، شعله‌های کبود

بپیچد تا بامدادان به درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
 

سرينا

عضو جدید
همه هستی من آیه تاریكیست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه كشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یك خیابان درازست كه هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست كه مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است كه از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
كه كلاه از سر بر میدارد
و به یك رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
كه نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
كه من آن را با ادراك ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی كه به اندازه یك تنهاییست
دل من
كه به اندازه یك عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی كه تو در باغچه خانه مان كاشته ای
و به آواز قناری ها
كه به اندازه یك پنجره می خوانند
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست كه آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یك پله متروكست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن كه به من می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می كارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل كوكب می چسبانم
كوچه ای هست كه در آنجا
پسرانی كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریك و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دختركی می اندیشند كه یك شب او را باد با خود برد
كوچه ای هست كه قلب من آن را
از محله های كودكیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمی از تصویری آگاه
كه ز مهمانی یك آینه بر میگردد
و بدینسانست
كه كسی می میرد
و كسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد كرد
من
پری كوچك غمگینی را
می شناسم كه در اقیانوسی مسكن دارد
و دلش را در یك نی لبك چوبین
می نوازد آرام آرام
پری كوچك غمگینی كه شب از یك بوسه می میرد
و سحرگاه از یك بوسه به دنیا خواهد آمد
 

سرينا

عضو جدید
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند
دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
خوش تر از نقش توام نیست در ایینه ی چشم
چشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسند
خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند
من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند
 

سرينا

عضو جدید
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را
ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آنلب شیرین جان فزای تو را
کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
کههیچ کس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بخشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلندم قسم
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
زان لحظه که دیده بر رخت وا کردم
دل دادم و شعر عشق انشا کردم
نی نی غلطم کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضا کردم
خوب یا بد تو مرا ساخته ای
تو مرا صیقلی کرده و پرداخته ای

 

سرينا

عضو جدید
وفا
بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم
ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم
ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل
چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم
ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم
یکی هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست

گر دردمند عشق بنالد غریب نیست

دانند عاقلان که مجانین عشق را

پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
 

سرينا

عضو جدید
هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شبدیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
غم نمی خورد ایام وجای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم
سری به سینه فرو برده ام مگرروزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندم
من آن ستاره ی شب زنده دار امیدم
که عاشقان تو تا روز می شمارندم
چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال رویتو بر دیده می گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
چه نقش های که ازین دست می نگارندم
کدام مست ، می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشه ی انگور می فشارندم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زهرا بیدکی:
عشق از من و نگاه تو تشکیل می شود
گاهی تمام من به تو تبدیل می شود
وقتی به داستان نگاه تو می رسم
یکباره شعر وارد تمثیل می شود...
ای عابر بزرگ که با گام های تو
از انتظار پنجره تجلیل می شود
تا کی سکوت و خلوت این کوچه های سرد
بر چشم های پنجره تحمیل می شود
آیا دوباره مثل همان سال های پیش
امسال هم بدون تو تحویل می شود؟
بی شک شبی به پاس غزل های چشم تو
بازار وزن و قافیه تعطیل می شود
آن روز هفت سین اهورایی بهار
موعود! با سلام تو تکمیل می شود

 

mohamad javid

عضو جدید
کاربر ممتاز
*********************************************
عاشق ان نیست که برای عشقش در سرما آتش روشن کند عاشق آن است که کتش را بدهد به عشقش و خودش سرما بخورد و 6 تا آمپول بزنه که دیگه از این غلطا نکنه
It is not in love with her love for the cold fire make it clear that love is that he give himself and his love to eat cold and 6 to the shots songs… that other result would fail
*********************************************
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


گمان کنم که زمانش رسیده برگردی
به ساحت شب قدر ای سپیده برگردی

هزار بیت فرج نذر می کنم شاید
به دفتر غزلم ای قصیده برگردی

زمان آن نرسیده کرامتی بکنی
قدم به خانه گذاری به دیده برگردی؟

مزار حضرت مهتاب را نشان بدهی
به شهر سبز ترین آفریده برگردی

گمان کنم که زمانش...گمان کنم حالا
که پلک شاعری من پریده برگردی

نگاه کن! به خدا بی تو زندگی تنهاست
قبول کن که زمانش رسیده برگردی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشقت که به صد هزار جان ارزانی است
بحری است که موج او همه حیرانی است

تا لاجرم از عشق تو همچون فلکی
سر تا سر کارم همه سرگردانی است
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق یعنی با تو خواندن از جنون ،

عشق یعنی سوختنها از درون

عشق یعنی سوختن تا ساختن ،

عشق یعنی عقل و دین را باختن

عشق یعنی دل تراشیدن ز گل ،

عشق یعنی گم شدن در باغ دل

عشق یعنی تو ملامت کن مرا،

عشق یعنی می ستایم من تو را

عشق یعنی در پی تو در به در ،

عشق یعنی یک بیابان درد سر

عشق یعنی با تو آغاز سفر
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دستم به دامانت مرو
آتش نزن بر جان من
جانم به قربانت بیا
امشب بمان مهمان من

سر در گریبانم مرو
مشتاق و حیرانم مرو
یارا پزیشانم مرو
برهم مزن سامان من

یک روز میایی که من
دل کنده ام از جان و تن
می جوییم از پیراهن
کو یوسف کنعان من ؟

ای نازنین ای بی وفا
دیر آمدی حالا چرا ؟
دیگر نمیایی مرو
جانا رها کن جان من

دیروز و امروزم ببین
حال شب و روزم ببین
چون شعله میسوزم ببین
کو ابر من باران من ؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سخت است از چشمان من چیزی بفهمی
چیزی از این باران پاییزی بفهمی
 

Similar threads

بالا