اشعار و نوشته هاي عاشقانه

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا امید وصال تو زنده می‌دارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک

رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم
و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک

بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا
لان روحی قد طاب ان یکون فداک

عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یا رب تهی مکن زمی عشق جام ما
از معرفت بریز شرابی بکام ما

از بهر بندگیت به دنیا فتاده ایم
از بندگیت دانه و دنیات دام ما

چون بندگی نباشد از زندگی چه سود
از باده چون تهیست چه حاصل زمام ما

با تو حلال و بی تو حرامست عیشها
یا رب حلال ساز به لطفت حرام ما

جام می عبادت تست این سفال تن
خون میشود ولیک در اینجا مدام ما

این جام دل که بهر شراب محبتست
بشکست نارسیده شرابی به کام ما

رفتیم ناچشیده شرابی زجام عشق
در حسرت شراب تو شد خاک جام ما

عیش منفّص دو سه روزه سرای دون
شد رهزن قوافل عیش دوام ما

از ما ببر خبر بر دوست ای صبا
آن دوست کو به کام خود است و نه کام ما

احوال ما بگویش و از ماش یاد دار
وزبهر ما بیانِ جواب پیام ما

از صدق بندگیت به دل دانه ای فکن
شاید که عشق و معرفت آید به دام ما

بی صدق بندگی نرسد معرفت به کام
بی ذوق معرفت نشود عشق رام ما

از بندگی به معرفت و معرفت به عشق
دل مینواز تا که شود پخته جام ما

از تارو پود علم وعمل دامی از تنیم
فیض اوفتد همای سعادت به دام ما

ای آنکه نگذرد به زبان تو نام ما
گوش تو بشنود زپیمبر پیام ما

از ما دمی به یاد نیاری به سال و ماه
بی یاد تو نمی گذرد صبح و شام ما

گر سوی مابه عمد نیاری نظر فکند
یکره به سهو کن گذری بر مقام ما

در راه انتظار بسی چشم دوختیم
مرغی زگلشن تو نیامد به دام ما

پیکی کجاست کاورد از کوی تو پیام
یا سوی تو برد زبر ما پیام ما

ما را اگر نخواست دل از ما چرا گرفت
ورنه چه تلخ دارد از هجر کام ما

فیض آنانکه نام ماش بود ننگ بر زبان
کی گوش میکند به سروش پیام ما
__________________
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر که در بند زلف یار بود
در جهانش کجا قرار بود؟

وانکه چیند گلی ز باغ رخش
در دلش بس که خار خار بود

وانکه یاد لبش کند روزی
تا قیامت در آن خمار بود

کارهایی که چشم یار کند
نه زیاری روزگار بود

فتنه‌هایی که زلفش انگیزد
همه خود نقش آن نگار بود

از فلک آنکه هر شبی شنوی
نالهٔ بیدلان زار بود

نفس عاقشان او باشد
آن کزو چرخ را مدار بود

یک شبی با خیال او گفتم:
چند مسکین در انتظار بود؟

روی بنما، که جان نثار کنم
گفت: جان را چه اعتبار بود؟

تا تو در بند خویشتن مانی
کی تو را نزد دوست بار بود؟

نبود عاشق آنکه جوید کام
عشق را با غرض چه کار بود؟

عاشق آن است کو نخواهد هیچ
ور همه خود وصال یار بود

ای عراقی، تو اختیار مکن
کانکه به بود اختیار بود
 

سرينا

عضو جدید
عشق هزار ساله

کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند
اینه ی دل مرا همدم آه می کند
شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد من
عشق هزار ساله را بر تو گواه می کند
ای مه و مهر روز و شب اینه دار حسن تو
حسن ، جمال خویش را در تو نگاه می کند
دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد
ناله به کوه می برد شکوه به ماه می کند
باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات
کوه گران غصه را چون پر کاه می کند
آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد
هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند
مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان
آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
سیب سرخی را به من بخشید ورفت
ساقه سبز مرا او چید و رفت
عاشقیهای مرا باور نکرد
عاقبت بر عشق من خندید و رفت
اشک در چشمان گرمم حلقه زد
بی مروت گریه ام را دید و رفت
چشم از من کند و از من دل برید
حال بیمار مرا فهمید و رفت
با غم هجرش مدارا می کنم
گر چه بر زخمم نمک پاشید و رفت.

 
آخرین ویرایش:

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
--داستان عاشقی گل شقایق از زبان خودش—
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود
اما
طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کورۀ آتش، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود
اما!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست اوبودم
و حالامن تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد
آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
"بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی
بمان ای گل"
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
:heart:صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو

یا دل ازدیدن تو سیر شود بعدبرو

ای کبوتر به کجا؟ قدر دگر صبر بکن آسمان پای پرت پیر شود بعد برو

نازنینم تو اگر گریه کنی بغض من نیز می شکند

خنده کن عشق زمین گیر شود بعد برو

یک نفر حسرت لبخند تو را میدارد صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو

خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد باش ای نازنین خواب تو تعبیر شود بعد برو ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار

ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز
ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار

در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار

هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم
راه زیارت است این، نه راه گشت بازار

با زائران محرم، شرط است آنکه باشد
غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار

ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم
این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار

در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار

در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی
در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
میدونم برات عجیبه این همه اصرار و خواهش
این همه خواستن دستات بدون حتی نوازش
میدونم كه خنده داره واسه تو گریه ی دردم
میگذری از من و میری اما باز من برمیگردم
میدونم برات عجیبه من با اون همه غرورم
پیش همه ی بدی هات چه جوری بازم صبورم
میدونم واست سواله كه چرا پیشت حقیرم
دور میشی منو نبینی باز سراغتو میگیرم
میدونی چرا همیشه من بدهكار تو میشم
وقتی نیستی هم یه جوری با خیالت راضی میشم
میدونی واسه چی از تو بد میبینم و میخندم
تا نبینی گریه هامو هر دو چشمامو میبندم
چاره ای جز این ندارم آخه خون شدی توی رگهام
میمیرم اگه نباشی بی تو من بدجوری تنهام
میدونم یه روز می فهمی روزی كه دنیا رو گشتی
من چه جوری تو را خواستم تو چه جور ازم گذشتی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت

سپاه عشق تو از گوشه‌ای کمین بگشود
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت

حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد
ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت

قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد
مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟

چو در سماع عراقی حدیث دوست شنید
به جای خرقه به قوال جان توان انداخت
 

سرينا

عضو جدید
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چرا تو جلوه ساز اين
بهار من نمي شوي؟
چه بوده آن گناه من
كه يار من نمي شوي؟

بهار من گذشته شايد

شكوفه ي جمال تو
شكفتـــــــه در خيال من
چرا نمي كني نظر
به زردي جمـــــــــال من؟

بهار من گذشته شايد

تو را چه حاجت
نشانه ي من
تويي كه پا نمي نهي به خانه ي من

چه بهتر آنكه نشنوي ترانه ي من

نه قاصدي كه از من آرد
گهي به سوي تو سلامی
نه رهگذاري از تو آرد
بــــــــراي من گهي پيامي

بهار من گذشته شايد

غمت چو كوهي
به شانه ي من
ولي تو بي غم از غم شبانه ي من

چو نشنوي فغان عاشقانه ي من

خدا ترا از من نگيرد
نديـــدم از تو گرچه خيري
به ياد عمر رفته گريم
كنون كه شمع بزم غيري

بهار من گذشته شايد

چرا تو جلوه ساز اين
بهار من نمي شوي؟
چه بوده آن گناه من
كه يار من نمي شوي؟

بهار من گذشته شايد

شكوفه ي خيال تو
شكفته در خيال من
چرا نمي كني نظر
به زردي جمـــال من؟

بهار من گذشته شايد





 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

خوبان جهان صید توان کرد به زر
خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد به زر

نرگس که کله دار جهان است ببین
کاو نیز چگونه سر درآورد به زر
 

سرينا

عضو جدید
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد
زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیال که دستی در آن کمر می زد
دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غلام عشق حاشا کز جفای یار بگریزد
نه عاشق بلهوس باشد که از آزار بگریزد

ببر، گر بلبلی درد سر بیهوده از گلشن
که گوید عاشق روی گلم و ز خار بگریزد

نباشد بی وفا گل بلکه مرغی بی وفا باشد
که چون گل را نماند خوبی رخسار بگریزد

بس است این طعنه از پروانه تا جاوید بلبل را
که رنگ و بوی گل چون رفت از گلزار بگریزد

چرا از نسبت خود عشق را تهمت نهد وحشی
کسی کز جور یار و طعنهٔ اغیار بگریزد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا

زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا

فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا

فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا

ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا

نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا

چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل‌ها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا

خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا


"مولوی"
 

م.سنام

عضو جدید
:heart:خبر از من ندارد گل باغ و بهارم
زفراقش چه گویم خبرازخود ندارم
به امیدنگاهی سرهررهگذرم
زخیالش جدانیست نفسی گربرارم ;)
 

م.سنام

عضو جدید
تنها با دل بر جاماندم
چون اهی برلبهاماندم
رازخودبه کس نگفتم
عشقت را به دل نهفتم
بایادت شبی که خفتم
چون غنچه سحرشکفتم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زان پیش که دل ز جان برآید
جان از تن ناتوان برآید

بنمای جمال، تا دهم جان
کان سود بر این زیان برآید

ای کاش به جان برآمدی کار
این کار کجا به جان برآید؟

کارم نه چنان فتاد مشکل
کان بی‌تو به این و آن برآید

هم از در تو گشایدم کار
کامم همه زان دهان برآید

بر درگهت آمدم به کاری
کان بر تو به رایگان برآید

نایافته جانم از تو بویی
مگذار که ناگهان برآید

بنواز به لطف جانم، آن دم
کز کالبدم روان برآید

کام دل خستهٔ عراقی
از لطف تو بی‌گمان برآید
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم
ای طرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب ندارم
رفتست قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی
بر دل بنشانی
چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی
وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم
از دیده ره کوی تو با اشک بشویم
با حال نزارم
با حال نزارم

برخیز که داد از من بیچاره ستانی
بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی
تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی
خوش جلوه نمایی
ای برده امان از دل عشاق کجایی
تا سجده گذارم
تا سجده گذارم

گر بوی تو را باد به منزل برساند
جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند
جز گرد و غبارم
جز گرد و غبارم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوش ديوانه شدم , عشق مـرا ديد و بگفت
آمدم , نعره مزن , جامه مدر , هيج مگوي


گفتم اي عشق من از چيز دگر ميترســم
گفت آن چيز دگر نيست , دگر هيچ مگوي
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لب از تو وز شکر پیمانه‌یی چند
رخ از تو ز خفتن بتخانه‌یی چند

درازی هست در موی تو چندان
که می‌باید به هر مو شانه‌یی چند

بیازارد گرت زان شانه مویی
به پیشت بشکنم دندانه‌یی چند

سر آنروی آتش‌ناک گردم
بباید شمع را پروانه‌یی چند

به زلف و عارضت دل‌های سوزان
شب است و آتش دیوانه‌یی چند

مخسب امشب که ازبی‌خوابی خویش
بگویم پیش تو افسانه‌یی چند

زچشم دانه دانه می‌چکد آب
چو مرغان قانعم با دانه‌یی چند

خوشم در عشق تو بی عقل و بی جان
نگنجد در میان بیگانه‌یی چند

برا گرد دلم کز جستجو یت
مرا هم گشته شد ویرانه‌یی چند

براتم کن زلب بوسی و بنویس
هم از خون دلم پروانه‌یی چند

و گر نیشی زند از غمزهٔ مست
ز خسرو بشنود افسانه‌یی چند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوش دور از رويت ای جان، جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای تو سيلاب داشت
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشق شدم من در زندگانی
بر جان زد آتش عشق نهانی
يک سو غم او يک سو دل من در تار مويي
در اين ميانه دل ميکشاند ما را به سويي

عاشق شدم من در زندگانی
بر جان زد آتش عشق نهانی
جانم از اين عشق بر لب رسيده
اشک نيازم بر رخ چکيده
يک سو غم او يک سو دل من در تار مويي
در اين ميانه دل ميکشاند ما را به سويي

زين عشق سوزان بی عقل و هوشم
ميسوزم از عشق اما خموشم
ای گرمی جان هر جا که بودی بی ما نبودی
هر جا که رفتی من با تو بودم تنها نبودی
يک سو غم او يک سو دل من در تار مويي
در اين ميانه دل ميکشاند ما را به سويي

عاشق شدم من در زندگانی
بر جان زد آتش عشق نهانی
جانم از اين عشق بر لب رسيده
اشک نيازم بر رخ چکيده
يک سو غم او يک سو دل من در تار مويي
در اين ميانه دل ميکشاند ما را به سويي
ما را به سويي ما را به سويي
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق یعنی راه رفتن زیر باران[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] عشق یعنی من می روم تو بمان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق یعنی آن روز وصال[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] عشق یعنی بوسه ها در طوله سال[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق یعنی پای معشوق سوختن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] عشق یعنی چشم را به در دوختن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] عشق یعنی جان می دهم در راه تو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] عشق یعنی دستانه من دستانه تو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق یعنی مریمم دوستت دارم تورو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] عشق یعنی می برم تا اوج تورو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق یعنی حرف من در نیمه شب[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] عشق یعنی اسم تو واسم میاره تب[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق یعنی انقباظو انبصاط[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] عشق یعنی درده من درده کتاب[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق یعنی زندگیم وصله به توست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] عشق یعنی قلب من در دست توست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق یعنی عشقه من زیبای من[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] عشق یعنی عزیزم دوستت دارم[/FONT]​
javascript:void(0)
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذارسربه سينه من تا كه بشنوي آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايدكه بيش ازاين نپسندي به كارعشق آزاراين رميده سردركمند را
بگذارسربه سينه من تابگويمت اندوه چيست عشق كدامست غم كجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان عمريست درهواي تو ازآشيان جداست
دلتنگم آنچنان كه اگر بينمت بكام خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت
شايدكه جاودانه بماني كنارمن اي نازنين كه هيچ وفانيست با منت
تو آسمان آبي آرام و روشني من چون كبوتري كه پرم درهواي تو
يك شب ستاره هاي تورا دانه چين كنم بااشك شرم خويش بريزم به پاي تو
بگذارتاببوسمت اي نوشخندصبح بگذارتابنوشمت اي چشمه شراب
بيمارخنده هاي توام بيشتربخند خورشيدآرزوي مني گرم تر بتاب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت
مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت

ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته
دلم هزار گره در سر زبان انداخت

دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت
مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت

کمان ابروی پیوسته میکشی تا گوش
بدان امید که صیدی کجا توان انداخت

ز دلفریبی مویت سخن دراز کشید
لب تو نکتهٔ باریک در میان انداخت

عجب مدار که در دور روی و ابرویت
سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت

ز سر عشق هر آنچ از عبید پنهان بود
سرشگ جمله در افواه مردمان انداخت
 

سرينا

عضو جدید
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم
من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
باری امید خویش به دلداری ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

 

Similar threads

بالا