اشعار و نوشته هاي عاشقانه

&zohre&

عضو جدید
اونیک بخواد بمونه واسه موندش دلیل پیدا میکنه

اونیم ک بخواد بره واسه رفتنش راه پیدا میکنه...
 
  • Like
واکنش ها: noom

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حق با كسی است كه می بیند من مثل حس گم شدگی وحشت آورم
اما ای خدای من
آیا چگونه می شود از من ترسید؟
من، من كه هیچ گاه جز بادبادكی سبك و ولگرد
بر پشت بام های مه آلود آسمان
چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه ی قبرستان
موشی به نام مرگ جویده ست "...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشمهای خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ی جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می شود .....
قیصر امین پور
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راز شقایق!

شقایق گفت : با خنده نه تبدارم ، نه بیمارم
گر سرخم ، چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت: شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
تشکر می کرد پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم وحالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت زهم بشکافت

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی بمان ای گل

و من ماندم نشان عشق و
شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد

--------------------------------------------------------------------------------
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می خواهم ستاره را در آسمان بنشانم

عشق را در زمین

صداقت را در چشمان همیشه عاشق

و نام انسان را در نگاه سکوت .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو گمان مکن که آغاز دوباره ام

پایان اندوه است

نه
اندوه آنچنان مرا غرق کرده است

که امید رهایی نیست

تلاش میکنم اما نه برای خلاص شدن

بلکه برای تو

و به احترام تو

که مرا دعوت به شروع میکنی

آغاز را باید به تو تبریک گفت

زیرا که بودن تو آغاز من است

و روزی هزاران بار شروع کردن

برایم عادت خواهد شد

میدانم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
براي تو مي نويسم که بودنت بهار و نبودنت خزاني سرد است



تويي که تصور حضورت سينه بي رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق مي زند



در کوير قلبم از تو براي تو مي نويسم



اي کاش در طلوع چشمان تو زندگي مي کردم تا مثل باران هر صبح برايت شعري مي سرودم

آن گاه زمان را در گوشه اي جا مي گذاشتم و به شوق تو اشک مي شدم



و بر صورت مه آلودت مي لغزيدم

اي کاش باد بودم و همه عصر را در عبور مي گذراندم



تا شايد جاده اي دور هنوز بوي خوب پيراهنت



را وقتي از آن مي گذشتي در خود داشته باش



که مرهمي شود براي دلتنگي هايم .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بغض شعرم راشکست آوازتو
بی بی دل گشته ی سربازتو
برچکاد قاف مخمل پوش شعر
حسرت سیمرغ من،پروازتو
پیش درگاه توچون ویران کده ست
هرچه می سازد ترانه سازتو
شب همیشه نقطه پایان روز
هرشب آخر،شب آغازتو
زیرباران هابه بیداری گذشت
من برهنه،خرقه رواندازتو
زخمه ی سازم به دست تو خودی ست
من ولی بیگانه ام باسازتو
قفل هردر راکلیدی محرم است
من ولی بیگانه ام با رازتو
هرکس ازبازار توشعری خرید
من نباید می خریدم نازتو...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای مهربان تر از من با من

در دستهای تو
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود
کز من دریغ کردی
تنها تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب

آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید دست
ایثار سادگی است


افسوس
آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من مایوس می کند؟؟
 

noom

عضو جدید
اگر می‌دانستم
این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم
به تو می‌گفتم «دوستت دارم»

و نمی‌پنداشتم
تو خود این را می‌دانی ...

همیشه
فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری
برای جبران این غفلت‌ ها به ما دهد ...

(گابریل گارسیا مارکز)
 

noom

عضو جدید
دُرُست شبیه ِ مرده ها ... افتاده ام کف ِ این اتاق ِ شبیه تر به قبر... ، و چققققققدر ... دست ِ تلقین ِ تو بر شانه های ِ من کم است...
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو رو نقاشی کشیدم
به یه رنگِ خوبِ آبی
تو شدی شبیه دریا
یا به رنگِ آسمونِ آبی


تو رو نقاشی کشیدم
با یه رنگِ ارغوانی
دیدم تو، نیلوفری و
حیف تو مرداب بمونی


کشیدم عکسِ تو رو من
سرخ، شبیه رنگِ آتیش
رنگ اون لالۀ قرمز
همون که یه روزی دادیش


دوباره، تو رو کشیدم
پاک و معصوم، پرتقالی
شبیه، بهارِ نارنج
که توی بهار بخوابی


تو رو من کشیدم این بار
سفید و، بدون رنگی
شبیه عشق، شدی این بار
چه میاد بهت یه رنگی

یا که نه، تو رو سیاه کشیدم
تو رو پیش ماه نشوندم
انگاری خودِ شبی تو
ماه و اشتباه کشیدم


تو به رنگِ زرد شدی و
شدی تو، شبیه پائیز
هر رنگی شدی قشنگ بود
حتی غمگین، مثل پائیز


دیدم که فایده نداره
تو رو نقاشی کشیدن
تو که تصویری نداری
نمیشه، عشق و کشیدن

این شد که، غزل سرودم
از تو و چهرۀ زیبات
می دونم سردِ کلامم
تو ببخش، به رنگ چشمات
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلم میخواد ببینمت بازم بخندی تو نگام
آخه فقط تو میدونی از زنده بودن چی میخوام
دلم بهم میگفت تورو میشه یه جور دیگه خواست
آخه فقط
قلب توئه که با من اینقدر سر به راست

از تو دلگیرم که نیستی کنارم .. من دارم می*میرم تو کجایی من باز بی قرارم
میدونی جز تو کسی رو ندارم ..
باورم نمیشه اینقدر آسون رفتی از کنارم



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قلب یخی

عاشقونه نگام نکن نذار دوباره بشکنم
نذار تو این غروب تلخ از همه چی دل بکنم
نذار صدای قدمات سکوتو بشکنه
که این سکوت لعنتی قشنگترین حرف منه
با عاشقونه ی نگات چشمامو بارونی نکن
واسه یه حس بی دلیل قلبمو قربونی نکن
نگاه سردمو ببین دل از کسی نمیبره
هیشکی واسه عاشق شدن قلب یخی نمیخره

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خسته ام
تا کجای قصه باید ز دلتنگی نوشت
تا به کی بازیچه بودن در دو دست سرنوشت
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد
یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار
خسته ام از زندگی با غصه های بی شمار
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شکست

پيش خودم دل بستمو بهش نگفتم حرفمو
حتي نگاه عاشقش باز شكست طلسممو
خواستم بگم هر چي كه هست مهر سكوتم نشكست
بغض گلويم رو باز گرفت،من كم شدم اون ننشست
راستش زبونم بند اومد، بختك تو واژه سايه كرد
رفت تو خلا منو گرفت من موندمو اون سكوت درد
هر چي تو فكرم بود نبود، خالي شدم از كلمه
خواستم راحتم كنه خسته شدم يه عالمه
شايد يه لحظه اي ديگه فرصت عاشقي بشه
دوباره يه شانس ديگه شانس شقايقي باشه
شايد يه جايي فرصتي لحظه اي مجالمون بده
گفتني رو بايد بگم گريه اگه امون بده
پيش خودم دل بستمو بهش نگفتم حرفمو........
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

خاک



ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه ازعطر تو عطرآگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده ازاندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگیها کرده پاک
ای طپشهای تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده برچشمان من
بیش از اینت گرکه در خود داشتم
هرکسی را تو نمی انگاشتم
ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه ازعطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده ازاندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگیها کرده پاک
ای طپشهای تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده برچشمان من
بیش از اینت گرکه در خود داشتم
هرکسی را تو نمی انگاشتم
ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه ازعطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده ازاندوه بیش
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟


از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.

از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟

از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟

ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.

از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟

شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.

شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.

نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.

که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی...
امّا هیهات.... که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...
از من بریدی و از این آشیان پریدی...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غروبآخرین دیدار، لبهای تو میلرزید و اشک غم میان جام چشمان تو میجوشید کنارهم میان کوچه های آشنا آرام میرفتیم نگاهت کوچه ها را سخت میکاوید دلمآزرده بود آن شب و راه ما زیکدیگر جدا میشد دو دستت را میان دستهای خودگرفتم گرم به تو گفتم : که دیگر دستهایت گرمی دستی نوازشگر ندارد. حیف!نگاهت خیره به من شد و اشکی گرم روی گونه هایت ریخت و من هم گریه سر دادملبت لرزید و دست تو گل گریه ز چشمان غمگینم چید به من گفتی : که من رفتمدریغا لحظه ای دیگر تو میرفتی و من از پشت موج اشکهایم اندام تو را تا دورمیدیدم که از من دورتر میشود دلم میخواست از ژرفای دل فریاد بردارم " مرو" " برگرد " ولیکن بغض راه گفتنم را بست " چه بدرود غم انگیزی "
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


از عشق زیاد من بود

یا بی وفایی تو

بی آنکه دلم را خبر کنی

دوباره عاشق شدی
برای انتقام

دلم را آراستم و گذاشتم برای حراج

و گفتم
جنس فروخته شده ...
پس گرفته نمی شود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


با تــــــوام

ای بانوی باران

خاتـون سرخ عشق

لک زده برای دیدنت

دل عاشق من

بی هیچ نیت چتری !

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ارزش بودنت را همیشه از اندیشه یک لحظه نبودنت می توان فهمید....!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی که به سوی تو آمدم با اشتیاق
وای که چه میدانستم مرا پس میزنی

حال آنکه چشمانم خیس اشک بود
و گفتی مرا که عاشق به معشوق نخواهد رسید
در دل به تو خندیدم و پوچ پنداشتم سخنت را
بعد از آن تو مرا با دنیایی از غم در این وادی تنهایی به انتظار گذاشتی رفتی با دیگران
اما ندانستی که هر بهار را خزانی ست
و هر راهی را پایان.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من گمان مي کردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه مي دانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم
دل هر کس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
تموم خاطراتت یادم میاد
یاد اون روز که دلت میگفت منو میخواد
اگه تو نمونی پیشم دیونه میشم
آخه من چی کار کنم تو بمونی پیشم
فکر تو یه لحظه از سرم نمیره
من میگم میمونی اما دل میگه میره
نزار تا قصه مون این جوری تموم بشه
میدونم تو میری مهرم حروم میشه
بگو حرفت چیه ؛ آخه دردت چیه
تازه اول راهیم ، خداحافظی چیه
می دونستم میری و تنهام میزاری
تو که از حال دلم خبر نداری
می دونستم آخرش این جوری میشه
یکی مون میمونه واسه همیشه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو روز رفتی از پیشم
دو قرن خسته و تنهام
دو سال انگار شده دوریت
چه قدر تاریک این شبهام
چه احساس بدی دارم
چه احساس بدی دارم
هوا روشن شده انگار
هنوز بیدار بیدارم
خواب به چشمهام نمیاد
دلم صدات باز میخواد
لعنت به این ثانیه ها
آخه چه جور دلت میاد
خواب به چشمهام نمیاد
دلم صدات باز میخواد
لعنت به این ثانیه ها
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خواستم اسمتو گل بذارم،ترسیدم پژمرده شوی!

خواستم اسمتو خورشید بذارم،


ترسیدم غروب كنی!


اسمتو گذاشتم نفسم، كه اگه نباشی:نباشم*
 

Similar threads

بالا