اشعار و نوشته هاي عاشقانه

Relampago

عضو جدید
کاربر ممتاز

فرقـے نمـے کند !!

بگویم و بدانـے ...!

یا ...

نگویم و بدانـے..!

فاصله دورت نمی کند ...!!!

در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ ...!

جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:

دلــــــــــــــم.....!!!



 

Relampago

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب بازهم پستچی پیر محله ی ما نیومد

یا باید خانه مان را عوض کنم

یا پستچی را

تو که هر روز برایم نامه می نویسی .... مگه نه ؟!!
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
دیوار ها هم عاشق میشوند...!
یادگاری ننویسید...
اگر قصد برگشتن ندارید...!

 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باورت گر بشود گر نشود
حرفی نیست
اما
نفسم می گیرد
در هوایی که
نفس های تو نیست
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز



هستن یا نیستن تو

دیگر چه فرقی می کند؛

وقتی تو

آنی که باید، نیستی دیگر…

دیگر وقتی هستی هم

انگار که نیستی!



 

Relampago

عضو جدید
کاربر ممتاز

اگر خواهم غم دل با تو بگویم
تو را تنها نمی یابم
اگر تو را تنها بیابم
جایی نمی یابم
اگر جایی پیدا شود و تنها هم تو را یابم
ز شادی دست و پا گم می کنم خود را نمی یابم...

 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مسابقه گذاشتید ؟! ... سرم گیج رفت ... یکی یکی تایپ کنید تا بخونمشون




نگاهت را ندیده بود فروغ

وگرنه می سرود ؛

تنها نگاهست که می ماند !
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز



یــادت نخــواهـم انـداخــت ،

که بـرگــردی !
اگــر مهّــم بـاشــم ..
یــادت خــواهــم مــانــد !!

 

Relampago

عضو جدید
کاربر ممتاز
در خم پس کوچــــــــــــــــــــــه های زندگیــ
آرزو گم کردـه تـــــــــــــنها می رومـــ
در شیار روـــشن و تاریک شبـــ!!!
لنگ لنگانـ ســـــوی فردا می رومــ
 

Relampago

عضو جدید
کاربر ممتاز
هوای مُــــــــــــــــردن
بیخ گوــــــــــــش من استـ
همانجـــــــــــــــــــــــــایی که روزی
رد نفسهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای تو بود

 

Relampago

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگران نباش

نمی شود دوستت نداشت

لجم هم که بگیرد از دستت

دفترچه ی خاطراتم

پر از فحش های عاشقانه میشود!!!...
 

Relampago

عضو جدید
کاربر ممتاز

همین که سرت را روی شانه ام می گذاری

و به خواب می روی


آرامش آوار می شود روی دلم یکهو

لحظه های روشن با تو بودن

کاش تمام نشود
 

Relampago

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامتــــ را کــــه می شنومـ

درستــــ مثل آنروزهـــــا

بنــد دلـــمـ

یکجـــا پــــاره میشود

و شــرمـ استــــ

کـــه می نشیند

روی گــــونــه های

مـن ِ همیشه عــاشق ِ تــ ــو
 

shidokht777

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز هم در هوای نفسهایت تنفس میکنم...
هنوز دلم میلرزد وقتی خیال دستانت, دستان سردم را لمس میکند...
آه ای زیباترین خیال باورم...
من هنوز باخیالت بودنت عاشقم...
 

Relampago

عضو جدید
کاربر ممتاز
غریبه
نمیدانم
گنجشک ها که آنقدر شبیه همند
چطور همدیگر را میشناسند
و نمیدانم
چقدر شبیه من هست
که تو دیگر مرا نمیشناسی!
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه تون کتک دلتون میخواد !


ببینم یه شبه میتونید تاپیک رو برسونید به 1000 یا نه !


دو دقیقه پست ندید ... اینو بخونید که خیلی قشنگه



بِش گفتَم یک چند تایی روسری برام بیاورد ؛ انتخاب کنم.

گفت : بفرما برا کی می خواهی که سلیقش را اگر ندانستی مشورت بدهم بِت ، راهنماییت کنم.

گفتم : برا نومزدم ؛ یعنی برا دوستَم. سلیقش را هم خوب می دانم.

پرسید : یعنی می دانی چی بِش می آید ؟ چه رنگ ، چه طرح ؟

گفتم : ها ، یک جورهایی می دانم

لبخند زد ... گفت : خب ، حالا توو چه مایه رنگی باشد ؟ بنفش ، آبی ، فیروزه ای ، سبز ، کِرِم - قهوه ای ؛ چی ؟

گفتم : بنفش ، آبی ، فیروزه ای ، سبز ، کِرِم - قهوه ای ؛ توو این مایه رنگ ها.

خندید . رفت یک بغل روسری از قفسه ها آورد چید ، پهن کرد روو پیش خوانِ شیشه ایش.

گفت : انتخاب کن بده برات کادوپیچ کنم بدهم خدمتت.

روسری ها را زیر و بالا کردم. بازشان ، پهنشان کردم ، تاشان زدم ؛ و سرِ آخر دست گذاشتم روو یکیشان که شبیه به آن چه میخواستم بود.

با لبخندی که لبخند بود گفت : چه خوش سلیقه ! بنفش ، آبی ، فیروزه ای که طرح هاش هم خوشگل ، قشنگِ اسلیمی اَند.

حرفی نزدم. برداشت ببرد برا کادو که دست گذاشتم رووش. تعجبْ نگام کرد. تردید ، خجالت ، شَرم را که دیگر داشت میکُشتم کنار زده گفتم : می شود خودتان برام پِرُوْ - سرتان کنید ؟

تعجبش اضافه شد. کمی هم اَخم ریخت میانِ ابروهاش ، توو چشم هاش و گفت : برا من می خواهی بخری مگر ؟ یا به خیالت شبیه مانکن هام ؟

زودی گفتم : نع ! کمی از تعجب هاش را و همه ی اَخمش را برداشت گذاشت روو ویترین. نرم شد. گفت : خب ، پس برا چی ؟

گفتم : راسّی یَتِش نومزدم ، یعنی همان دوستم یک چند ماه پیش تولدش بود. خواسته بودم براش هدیه ، روسری بگیرم. گرفتم هم. اما قرارِ روزِ تولدش که توو کافه بود ، نیامد. بعد هم دیگر اصلن نیامد. روسری که گرفته بودم براش ، عصبی - شاکی - خون خورده انداختم جوویِ لجن ، آب بُرد.

تندی میان حرفم درآمد گفت : خب ؟!

گفتم : هیچی. فقط خواستم بدانم اگر آن روز می آمد هدیه اش ، روسری اَش را میدادم سرش می کرد چه شکل و شمایلی می شد ؟ اصلن بِهِش می آمد ؟!


" رضا کاظمی "
 

shidokht777

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی فقط دلم یکی رو میخواد که دستامو بگیره به چشام زل بزنه بگه
میفهممت..................................................................
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه تون کتک دلتون میخواد !


ببینم یه شبه میتونید تاپیک رو برسونید به 1000 یا نه !


دو دقیقه پست ندید ... اینو بخونید که خیلی قشنگه



بِش گفتَم یک چند تایی روسری برام بیاورد ؛ انتخاب کنم.

گفت : بفرما برا کی می خواهی که سلیقش را اگر ندانستی مشورت بدهم بِت ، راهنماییت کنم.

گفتم : برا نومزدم ؛ یعنی برا دوستَم. سلیقش را هم خوب می دانم.

پرسید : یعنی می دانی چی بِش می آید ؟ چه رنگ ، چه طرح ؟

گفتم : ها ، یک جورهایی می دانم

لبخند زد ... گفت : خب ، حالا توو چه مایه رنگی باشد ؟ بنفش ، آبی ، فیروزه ای ، سبز ، کِرِم - قهوه ای ؛ چی ؟

گفتم : بنفش ، آبی ، فیروزه ای ، سبز ، کِرِم - قهوه ای ؛ توو این مایه رنگ ها.

خندید . رفت یک بغل روسری از قفسه ها آورد چید ، پهن کرد روو پیش خوانِ شیشه ایش.

گفت : انتخاب کن بده برات کادوپیچ کنم بدهم خدمتت.

روسری ها را زیر و بالا کردم. بازشان ، پهنشان کردم ، تاشان زدم ؛ و سرِ آخر دست گذاشتم روو یکیشان که شبیه به آن چه میخواستم بود.

با لبخندی که لبخند بود گفت : چه خوش سلیقه ! بنفش ، آبی ، فیروزه ای که طرح هاش هم خوشگل ، قشنگِ اسلیمی اَند.

حرفی نزدم. برداشت ببرد برا کادو که دست گذاشتم رووش. تعجبْ نگام کرد. تردید ، خجالت ، شَرم را که دیگر داشت میکُشتم کنار زده گفتم : می شود خودتان برام پِرُوْ - سرتان کنید ؟

تعجبش اضافه شد. کمی هم اَخم ریخت میانِ ابروهاش ، توو چشم هاش و گفت : برا من می خواهی بخری مگر ؟ یا به خیالت شبیه مانکن هام ؟

زودی گفتم : نع ! کمی از تعجب هاش را و همه ی اَخمش را برداشت گذاشت روو ویترین. نرم شد. گفت : خب ، پس برا چی ؟

گفتم : راسّی یَتِش نومزدم ، یعنی همان دوستم یک چند ماه پیش تولدش بود. خواسته بودم براش هدیه ، روسری بگیرم. گرفتم هم. اما قرارِ روزِ تولدش که توو کافه بود ، نیامد. بعد هم دیگر اصلن نیامد. روسری که گرفته بودم براش ، عصبی - شاکی - خون خورده انداختم جوویِ لجن ، آب بُرد.

تندی میان حرفم درآمد گفت : خب ؟!

گفتم : هیچی. فقط خواستم بدانم اگر آن روز می آمد هدیه اش ، روسری اَش را میدادم سرش می کرد چه شکل و شمایلی می شد ؟ اصلن بِهِش می آمد ؟!


" رضا کاظمی "
نمیخونیم.....:D
 

Relampago

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه تون کتک دلتون میخواد !


ببینم یه شبه میتونید تاپیک رو برسونید به 1000 یا نه !


دو دقیقه پست ندید ... اینو بخونید که خیلی قشنگه



ببین آدمو وادار به اسپم میکنه!!!!!من همشو میخونم تو خودشو نگران نکن!!!!!
:w02:
 

Relampago

عضو جدید
کاربر ممتاز
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و........ خلاصه فریاد میزدم.
یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید....
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و....
دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم! ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم ، اومد جلو و با ترس گفت : آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره....... دیگه نمیشنیدم!
خدایا چه کردی با من! این فرشته چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیم رو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود ، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشم رو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم ، فرشته ی کوچولو ، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! حتی بهم آدامس هم نفروخت!
هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه ! چه قدرتمند بود!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چشمانم به نگاهت حسودی می کنند

و نگاه مشتاق و تشنه تو

به دستان گریزان من

ناگسستنی است..

چقدر خستگی ناپذیرست...

آشوب نگاه تو..

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شبی از پشت يک تنهايی نمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نيلوفری صدا کردم
تمام شب را برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا کردم
پس از يک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بين گلهايی که در تنهاييم روييد . با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترين تمنای دلم گفتی
:دلم حيران و سرگردان چشمانی است رويايی و من تنها برای ديدن زيبايی آن چشم تو را در دشتی از تنهايی و حسرت رها کردم
همين بود اخرين حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگينت
حريم چشمهايم را بر روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشيد وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا ! شايد خطا کردم
تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم تا کجا ! تا کی ! برای چه ؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه باريد
و بعد از رفتنت يک قلب رويايی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشککی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت تمام بال هايش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهايش خيس باران بود
و بعد از رفتن تو انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت. کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت درياچه بغض کرد
کسی فهميد تو نام مرا از ياد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز ياد من را عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان شيدای و زيبای توام
برگرد
برگرد
و ببين که سرنوشت انتظار من تنها چه خواهد شد
و بعد از اين همه طوفان و وهم و پرسش و ترديد
کسی از پشت پنجره آرام و زيبا گفت
:تو هم در پاسخ بی وفايی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی مابين اشک و حسرت و ترديد
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است
و من در اوج پاييزی ترین ويرانی يک دل
ميان غضه ای از جنس بغض کوچک يک ابر
نمی دانم چرا ؟ شايد به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهايت دعا کردم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مـــــــرا از یــاد نـــخواهــی بــرد ؟؟ نـــمیدانــم ....!!
فقـــط میـدانــمـ از یاد نخواهــــــــی رفـــت ....




 

Similar threads

بالا