خاطرات کودکي (+ عکس)

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
عشق کودکي (1)

عشق کودکي (1)

گفتم که صبرم زياد بود::w05: دو سال گذشت تا تونستم با نفيسه گرم بگيرم!:w20: عشقش قرآن و شعر و ادبيات بود. الان هم سال‌هاست توي سروش جوان و چندجاي ديگه مي‌نويسه، از يکي از خاله‌هام شنيدم يه کتاب چاپ کرده...





9 ساله بودم که تو دلم به چشم همسر آينده‌ام نيگاش مي‌کردم. روزا وقت غروب که مي‌شد، مي‌رفتم بالاي پشت بوم، بالاي چفته‌هاي انگور يعني بلندترين نقطه‌، به جاده‌ي تهران نيگاه مي‌کردم و يه آهنگ سوزناک يکي از سريال‌ها رو زمزمه مي‌کردم...
محيطي که توش به سر مي‌بردم اجازه نمي‌داد بذارم کسي بفهمه، پس فقط بحث توداري من نبود. حاضر نبودم چنين ريسک بزرگي کنم حتا به خودش بگم!
هرچند بعضي وقتا سوتي‌هايي هم مي‌دادم. مثلا اين يه نمونه‌شه:
يه روز نفيسه از دهنش پريد:
-از بعضي کارهاي آبجي فاطي‌ات خوشم نمياد
-مثلا چي؟
-خب توي مجلس روضه‌خوني، همه که گريه‌شون تموم مي‌شه، اون تازه گريه‌ش شروع مي‌شه!
-يعني اين‌جوري تنظيم مي‌کنه؟!
-هرچي هست جلب توجه مي‌کنه!

خب من با فاطي‌مون نذر داشتيم يه روز درميون دعواي مفصل داشته باشيم! اونم از نوع خروس‌جنگي‌اش! همين باعث شد منتظر زمان موعود بشم و برا يه دعواي مفصل ثانيه شماري کنم. بالاخره بهانه‌ي دعوا پيش اومد و در حالي که رگ گردنم راس شده بود، بش گفتم:

-تو همون بي‌شعوري هستي که توي مجلس روضه‌خوني وقتي همه گريه‌شون تموم مي‌شه، تو تازه عربده‌کشي‌ات شروع مي‌شه!
-بعد تو اونجا توي مجلس روضه‌خوني زنونه چيکار مي‌کردي؟!
-ديگه
-ديگه و مرض
-به دلت
-به تو چه اصلا؟!
-کثافت! تو با اين کارات آبرو نذاشتي واسه ما!:w13:
مامان: اي الهي خير نبينين شما دوتا! سه تا بچه‌ آوردم عينهو دسته گل! اصلا صداشون در نمياد اما شما دو نفر عينهو خروس‌جنگي انگار از پرورشگاه آوردنتون! آي الهي...
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روز اول دبستان

روز اول دبستان

یادم نمیاد که چه جوری رفتم مدرسه فقط یادمه که بادادش بزرگت از خودم کلاس پنجم بود رفتم وتوی کلاس روی اون نیمکت های چوبی بود که با علی دوست شدیم و یه روز هم که با علی تنهایی داشتیم میرفتم خونه هنوز هوا گرم بود توی کوچه که نزدیک خونه علی بود درست یادمه توی خم کوچه یه بشکه قیر افتاده بود دم ظهر بودو هوا گرم قیرای توی بشکه آب شده بودو اومده بود بیرون یه دفعه علی گفت محسن چه جالب نگاه کن ونشست کنار قیرا وسرانگشتشو کرد داخل قیر آورد بیرون وگفت ببین نخ شدن وچند بار این کار رو تکرار کرد و هر دفعه می گفت نخ
منم که طاقتم طاق شده بود گفتم علی بلند شو بریم ولی علی گوشش بد هکار نبود
عصبانی شدم وعلی رو همین طور که سر پا نشسته بود هول دادم و دوتا دستاش کاملا توی قیر فرو رفت ووقتی که بیرون آورد من گفتم وای چقدر نخ
علی گریه کنان رفت به طرف خونه من هم فرا رو بر قرار ترجیح دادم
فردای اون روز چشمتون روز بد نبینه اول صبح توی کلاس بودیم گفتن بیا برو بیرون کارت دارن
من که اومدم بیرون تازه فهمیدم اوضاع از چه قراره علی و برادر بزرگترش مثل میر غضب بیرون ایستاده بودن یه نگاه به برادر علی انداختم یه نگاه به علی که هنوز دستاش سیاه بود یه کم خندم گرفت ولی خیلی ترسیده بودم
علی بادی به غبغب انداخت گفت بیا بریم پیش نا ظم ناظم نگو جلاد با اون ترکه های انار
گریه ام گرفت دادش علی که دید من خیلی ترسیدم وبغض گلومو گرفته دلش به رحم اومد اول با تندی بعد با ملایمت گفت چرا این کارو کردی من جوابی ندادم وبعد هم مارو آشتی داد دوتایی رفتیم سر کلاس
راستی کودکی چه خوبه ادم زود قهر می کنه وزود هم دوست میشه همون لحظه من و علی یاد مون رفت که چکار کردیم
 

کلروفیل

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخرای شهریور 70 ، هنوز تصمیم نگرفته بودم کدوم مدرسه واسه دوران راهنمایی ثبت نام کنم.اون زمان نه غیر انتفاعی به این شکل بود نه نمونه مردمی نه.... همه تقریبا دولتی بودن ، که یه روز از رادیو خبر استان اعلام کردن برای اولین بار در خرم اباد برای امتحان ورودی استعداد های درخشان ثبت نام میکنن.از شنیدن خبرش اصلا خوشحال نبودم .اینکه نمیتونستن همه دوستام تو ازمون قبول بشن و ممکن بود از هم جدا بشیم خودش یه عذاب الیم بود.و بدتر از همه اینکه مادرم پرسو جو کرده بود و گفته بودن معمولا برای ازمون از دروس جغرافیا و تاریخ و دینی سوال میارن! از اینکه مجبور بودم باقی مونده ی روزهای تعطیلم رو به خوندن جغرافیا و تاریخ بگذرونم خیلی پکر بودم . تقریبا هر روزم با گریه میگذشت...5-6 روز به سال تحصیلی مونده بود که ازمون ورودی برگزار شد .اولین ازمونی بود که به این شکل تستی شرکت میکردم، خیلی از دوستام اومده بودن ... سوالای امتحان هوش بود و ریاضی و علوم! خندم گرفته بود که من هیچ کدوم رو نخوندم! نزدیک 40 دقیقه اضافه اوردم ! حوصله ام سر رفته بود ! وقتی زودتر از همه ورقه ام رو دادم همه مطمئن بودن قبول نمیشم، جز خودم که تا اومدم خونه گفتم قبولم! تا وقتی که نتایج رو اعلام کنن 2 ماه طول کشید! و تو این فاصله مدرسه مادرم ثبت نام کردم به شرطی که مادرم معلمم نباشه!:D نتایج رو اعلام کردن و من و 8 نفر دیگه از بچه های کلاسمون و همین تعداد هم از سری دوم مدرسمون قبول شدن. اولین سری ورودیهای فرزانگان بودیم 2 تا کلاس 18 نفره شدیم که 16 تاشون از دوشتام بودم! و این از نوع خودش موهبت بزرگی بود .نسبت به کلاسای 40 -50 نفره ی مدرسه های دولتی شهر ....
7 سال از عمرم رو تو مدرسه ای گذروندم که با خیلی از بچه هاش نزدیک به 12 سال تحصیلاتم رو همراه بودم و یه جوری جزئی از خانواده ی هم شده بودیم با دبیرایی که به قول خودشون ما رو بزرگ کردن....:gol:
 

*mahdi_joker*

عضو جدید
سنه 1373.پائیز از امروز صبح شروع شده.از 7ساعت پیش
خیابان حکیم نظامی نرسیده به پل فلزی.اخرین کوچه سمت راست.مهدکودک و امادگی فلق اصفهان

یه پسر شیطون که ظاهرش هم میگه شیطونه اما بیرون از خونه خیلی ارومه.اسمش مهدی هست و مثل بقیه بچه های اون موقع.
روز اول که میره امادگی فضا براش عجیبه.هیچ وقت صحنه ای که باباش دستش رو تو حیاط رها میکنه و میگه ظهر مامان میاد دنبالت رو فراموش نمیکنه.دیگه تنها شده و باید میون اونهمه بچه دماغو و کثیف و زشت که نمی فهمه چرا قیافشون این شکلیه تا ظهر سر کنه.یکی از خاله ها میاد سراغش و میگه شاگرد کلاس کدوم خاله هستی؟
نمیدونم
روز اولته؟
ساکته.فقط نگاه میکنه به اون خانمه که قیافه مهربونی هم داره.
بعدا ها فهمید اسمش خاله سیما بوده.
حالا برو سر صف تا بعد تقسیمتون کنیم تو کلاسها.
تازه از راهروی بعد از در ورودی میره جلو و چشمش میوفته به یه حیاط خیلی قشنگ.یه تاب و سرسره اون کنار سمت راست هستش.یکی از اینها هم که میشینن روش و میچرخه هم وسط حیاط کنار حوض خالی!!!!یه درخت خیلی خیلی بزرگ که تا حالا مثلش رو ندیده هم بین تاب و سرسره و اون چرخونکه.
روی دزخت پر از مورچه هست.خیلی زیادن.کی تا حالا اینهمه مورچه یه جا دیده؟درخت از دور هم یه هاله سیاه داره که همون مورچه ها هستن.مورچه ها از پایین میان بالا و از بالا میرن پایین تو خونشون.احتمالا دیوونن.خوب بمونن تو خونشون
یه دفعه ای دستش کشیده میشه و میره تو صف.اونجا اول یه خانومه ای حرف زد که هیچیش رو نمیفهمید.فقط داشت به در و دیوار بلند و پر از نقاشی و رنگ اطرافش نگاه میکرد.
خدا اینجا میخوام چیکار کنم؟چقدر این بچه ها کثیف و زشت هستن.
راست میگه.بعضی هاشون تازه از خواب بیدار شده و سر و روی به هم ریخته.اون یکی داره دماغش رو پاک میکنه با آستینش.
ای خدا چه نکبته.
یکی هم که هنوز خوابه و یه دفعه ول میشه کف حیاط.همه میخندن.تازه بیدار میشه!!
بعد بچه ها شعر میخونن:
دست دست دست.پا پا پا .خدا خدا به ما داد ...
از شعره خوشش میاد.بلد نیست بخونه اما از خودش یه صداهایی در میاره که کم کم یاد بگیره.بعد از یه عالمه شعر و ورزش و پریدن پایین بالا خاله سیما میاد و میگه:
اسمت چیه؟
مهدی
فامیلت چیه؟
داره فکر میکنه.خدا فامیل چیه؟نکنه منظورش سنم باشه؟...اهان 6 سالمه
نه فامیلت چیه؟
فامیل چیه؟
برو تو کلاس خالتون بهت میگه.برو تو اون کلاس وسطیه.اسم خالتون خاله نرگسه
ناراحته که نمیدونه فامیل چیه.
سلام بچه ها.من خالتون هستم و اسمم نرگسه
یکی از بچه ها اون گوشه داره ریز ریز اشک میریزه.یکی رو صندلیش میپره پایین بالا خلاصه صدا زیاده یکی از بچه ها هم میگه من 1 خاله بیشتر ندارم این خاله من نیست. اما خاله نرگس حرفشو میزنه و ادامه میده...
مهدی داره فکر میکنه کاش خاله سیما خالمون بود.اون خوشگلتره و مهربونتر.خیلی ناراحت شده از این موضوع.وسط حرفهای خاله نرگس میاد و میگه:میشه من برم تو کلاس کناری؟
نه الان که میبینی شلوغه.بعدا اگه یکی از بچه های اون کلاس اومد این طرف تو برو اون طرف.
بچه ها دارن یکی یکی اسمهاشونو میگن.اما یه اسم دیگه هم بعد از اسمهاشون میگن که عجیبه:surprised:
اخه خاله نرگس گفته اسم و فامیلتون رو بگین!!!
وایییییی فامیل؟من که فامیلم رو نمیدونم.چیکار کنم؟داره کم کم نوبتم میشه.حالا چه خاکی به سرم بریزم؟نکنه همونه که اون روز باباجان گفت!!
چی بود؟
دهقان.اره خودشه.گفت کشاورزی شغل اصلیمون بوده و فامیلمون رو گذاشتیم دهقان.
چه موفقیت بزرگی بود براش.فامیلش یادش اومده.خوشحاله:D
ظهر مامانش اومد دنباش و رفتن خونه.یه عالمه از کلاسها و خالشون تعریف کرد.
امروز روز اول بود و بد نبود.تنها مشکل این بود که خاله نرگس قشنگ نیست.

داستان رو از زبان سوم شخص تعریف کردم.بعد از بازخوانی فهمیدم که بهتره از زبون خودم بیان بشه تا شاید قشنگتر از اب دربیاد
ادامه داره...
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
عشق کودکي (2)

عشق کودکي (2)

نگه داشتن يه راز کار ساده‌اي نيست... اون هم به سنگيني راز عشق کسي که حتا نمي‌توني به خودش بگي... احساس مي‌کردم بالاخره حرفمو بايد به يکي بگم... اون روزا پسرخاله‌ام تنها رفيق و هم‌بازي‌ام بود... گزينه‌ي خوبي بود، هم درد و دل بود هم محک‌زدنش که خداي نکرده رقيب عشقي‌ام نباشه... واسه همين بود که يه روز اين راز سر به مهر رو با احتياط براش فاش کردم:

-[FONT=&quot] [/FONT]من زن آينده‌مو از الان انتخاب کردم:w05:
-[FONT=&quot] [/FONT]شوخي نکن! کي؟
-[FONT=&quot] [/FONT]خودت حدس بزن!
-[FONT=&quot] [/FONT]"سارا"؟:twisted: سوسن؟ سعيده؟ حميده؟ مريم؟....

"علي" اسم همه دختراي فاميل رو آورد حتا اون آخراش با اخم و تخم اسم دو تا از آبجي‌هاشو، اما اسم نفيسه تو فهرستش نبود... خيالم راحت شد که عشقم تابلو نبوده! ازش پرسيدم:

-نظرت راجع به نفيسه چيه؟
- کي؟ چي؟ خواهر زن‌دايي؟؟ خاک بر سرت! تو چه طور جرأت کردي؟ بعدشم چه جوري مي‌خواي بعدا به مامانت بگي؟

اون راس مي‌گفت، برا هردومون معما بود يه جوون با چه رويي مي‌تونه به مامانش بگه: من زن مي‌خوام!
پاسخ من سکوت بود.... تا اين‌که خودش ادامه داد:
-[FONT=&quot] [/FONT]اما بت تبريک مي‌گم... مورد خوبيه... تا به حال به فکر خودم نيومده بود! ايشا‌اله خوش‌بخت بشين... راستش منم باس به فکر بيفتم!
-[FONT=&quot] [/FONT]:surprised:
 

Baran*

مدیر بازنشسته
سلام دوستان عزیزم...
اصلا قصد نداشتم توی هیچ تاپیکی شرکت کنم اما از اون جایی که دعوت رسمی شدم:D دیگه آمدم..
خوب می بینم که همه دوران کودکی جالبی داشتن...
برخلاف من که دوران کودکی خیلی آرام و بدون هر اتفاق خاصی گذروندم...
با تمام این شرایط... حاضرم با تمام وجودم دوباره به همون دوران برگردم...چون با تمام سادگیش شیرینه و دیگه مجبور به تحمل این دنیای پر از خیانت و دورغ نیستم...
اینم دو تا عکس های 4 و 5 سالگیم...
خوب همون طور که گفتم دوران کودکی خیلی آرامی داشتم برای همین خاطره خاصی الان توی ذهنم نیست که بگم ..





 

nasimkhordad

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیییییییییییییییییییییییییییییییییییی...:w09:.:crying2: یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم مامانم نیست .بدو بدو رفتم تو اتاق خواهرم و ازش پرسیدم آبجیییییییییی مامانم کجا رفته این موقع صبح .. خواهرم منو رو زانوهاش نشوندو گفت مامانی همراه آبجی اشرف رفته بیمارستان تا یه نی نی کوچولو بیارن خونه:child::child:.......واااااااااااااااااااای تا اینو گفت از خوشحالی جیغ کشیدم ....هر 5 دقیقه یه بار از خواهرم میپرسید پس کجای چرا نمیان ؟ اونم میگفت صبر کن میان تا فردا ...از ذوق تا صبح بیدار موندمو بیچاره خواهرمو کلافه کرده بودم و هی اونو از خواب بیدار میکردم ازش سوال میپرسیدم اون بیچاره هم جوابمو میدادو دوباره میخوابید ... بالاخره صبح شد خواهرم به بیمارستان زنگ زد خبر دادن که بچه به دنیا اومده و دختره ..هیچ وقت یادم نمیره به خاطر ذوقی که داشتم خواهرمو به اجبار بردم مغازه ی عروسک فروشی تا برام یه عروسک بگیره تا وقتی نی نی رو آوردن بهش بدم .. میدونی خواهرم گفته بود دوست دارم تو براش اسم بذاری منم گفتم اگه دختر باشه اسمشو بذار مریم اونم خندید و گفت باشه حالا که بچه دختر بود سر از پا نمیشناختم:w42: ... اصلا نمیتونستم بیام تو خونه همش دم در خونه بودم و نگاهم یه سر کوچه بود که کی ماشین میاد ... نزدیکای ظهر بود که اومدن منم بلند جیغ کشیدم که آبجی آبجی اومدن ..منم وسط گوچه داشتم بالا و پایین میپریدم:w14: ....ماشین رسید به خونه منم با شتاب رفتم که نی نی رو ببینم یهویی دیدم بچه نیست و مامانو خواهرمو شوهر خواهر که بهش میگفتم عمو چشماشون قرمز شده بود با تعجب پرسیدم:surprised: که نی نی پس کوووووووووووووووو؟ همین که اینو گفتم خواهر و عموم بلند بلند شروع کردن به گریه منم چون دیدم دارن گریه میکنن زدم زیر گریه بعد مامانم منو برد تو اتاقمو بهم گفت که نی نی حالش خوب نبود رفت پیش خدا ...با چشمای پر از اشک گفتم مامان یعنی چی که رفته پیش خدا اونم گفت یعنی اون دیگه نمیتونه بیاد پیش ما ..اون موقع درست درک نکردم ولی چون بهم گفتن که نمیتونه بیاد پیش ما خیلی گریه کردم رفتم تو کمدی که تو اتاقم بود در خودمو بستم و عروسکی که براش خریده بودمو گرفتم جلوی رومو زار زار گریه کردم:crying2::crying2: :cry::crying::crying:..........آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه خیلی اون روز روز بدی بود واسه من ...هنوزم یادم نرفته
نمیدونم چرا اینقدر خاطره های بد تو ذهن موندگار میشن ..من که بیشتر خاطره های بدمو یادم میاد:w19::crying2:
 
آخرین ویرایش:

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه تاپیکی شده این تاپیک.... دست آقامدیرمون دردنکنه!:w27:
___________________________________________________
چقدر نوشتن از بچگی سخته.... خاطرات روزهای سادگی رو نوشتن!
بایدم سخت باشه برای مایی که دیگه اونطوری راحت زندگی نمی کنیم... سخت می گیریم همه چیو... خیلی سخت!:w05:
این خانم کوچولو منم!



دختر کوچولوی لوس بابا.... تنها کسی که اجازه داشت موقع قایم باشک زیر عبای آقاجون(بابا بزرگمو می گم) قایم شه!
از خونه ی آقاجون چیز زیادی یادم نمیاد...
چیزایی که یادمه یه در باریک ، یه دالان نه چندان طولانی، یه حوض آبی که همیشه آبش تمیز بود با گلدونای شمعدونی دورش....!
وقتی مامان می رفت مدرسه منو می برد خونه آقاجون.... منم که بهونه گیر... به زمین و زمان گیر می دادم! دیگه خیلی که حوصلم سر می رفت مامانی (مامان بابام) منو می ذاشت رو کرسی و رینگ می گرفت تا من « نینای» کنم!:w12:
این باغچه گلای اطلسی....



دو سال پیش سر زدم دوباره به خونه ی پدر بزرگ... خونه ای که الان دیگه مدرسه شده... دبستان شهید فروغی! نه حوضی مونده نه باغچه ای.... یه حیاط که به جای اون موزاییکا حالا کَفِش سیمانه .... سیمان سردو سربی رنگ!:w04:
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازم سلام
دومين خاطره من با پسرخالمه...
من كم شيطون نبودم ولي يه پسرخاله داشتم كه هر وقت ،هر كي منو با اون ميديد ميگفت كه من چه پسر آروميم!
توي عوالم بچگي روي من بيشتر حساب ميكردن تا پسرخالم ولي اونم يه جاهايي تلافيشو در مياورد و سرم تا ميتونست كلاه ميذاشت...
يه روز توي بازي از پسرخالم بردم و پسرخاله هه گذاشت رفت و من سرم به كارخودم گرم بود كه يه دفعه ديدم پسرخاله مهربون اومد و يه ظرف بستني به من داد و گفت بيا بستني بخور. من ديدم بستنيش يه جوريه ولي تا به خودم اومدم پسرخاله دو تا قاشق پر بستني گذاشت دهنم . منم شروع كردم به سرفه كردن و اشك دور چشام جمع شد و يهو ديدم همه بالاي سر منن و ميگن : اي واي چي شده؟
فكر ميكنين اوني كه من خوردم چي بود؟
چون شما همتون فرشته هستينو نميتونين حدس بزنين خودم بهتون ميگم.
ماشين لباسشويي ما اون موقعا بغلش يه مخزن داشت كه تايدو ميريختن اونجا و بعد تايد كف ميكرد و خودش كم كم با آب توي ماشين مخلوط ميشد و ..(بعلت عدم آشنايي با كاركرد دستگاه همينجا توضيحاتمو تمام ميكنم)
خلاصه پسرخاله هه در مخزنو باز كرده بود و تايد و كف و هم زده بود و ...
ولي من هنوز زنده هستمو و با پسرخالم خيليم خوبيم و با كلي خاطره جور واجورمون كلي حال ميكنيم.
دل همتون جاي خاطره هاي خوب الهي
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزای بچگی من پره از شیطونیای رنگ و وارنگ.... بچه که می گن از دیوار راست بالا می ره من بودم....:lol:
از وسطی و هفت سنگ با بچه های کوچه گرفته تا قایم موشک و «قمچان»(1) بازیای جور واجور تو خونه با «محمد» داداشم!(که خیلیاتون عکسای الانشو پارسال که گذاشته بودم اواتارم دیدین!) یادمه همیشه هم سر همه بازیا جر می زد... :w06:





ما دوسال اختلاف سنمونه....
چه روزایی...
چهارشنبه سوری دوم دبستان بود... درخت «مو» توی حیاطو بابا تازه داده بود حرس کرده بودن با بچه های کوچه قرار گذاشته بودیم چوب جمع کنیم همرو ببریم خونه «علی » اینا همسایه روبرومون که گاراژشون سر پوشیده بود....
منم مث خانم بزرگا چوبا رودسته می کردم به پسرا دستور می دادم بیان ببرن! حس مدیریت داشتم خفن!:lol::w18:
آخرین دسته خیلی بزرگ بود هرچی بهم گفتن ما می بریم گفتم نه خودم میارم...راه افتادم سمت خونشون چشمتون روز بد نبینه پا گذاشتم تو گاراژشون، قدم اول نه دومزیر پام خالی شد! بین زمین و هوا مونده بودم .... نگو در چاله ای که کنتور آب خونشون توش بود بازه و این بدجنسا به من نگفتن.... من که افتادم توش و همشون واستادن کلی بهم خندیدن... منم با همشون قهر کردم!:w09:
الان از ارتفاع می ترسم ولی اون موقع ها ....
هر کی زودتر از پاگرد پله های تو ی حیاط می پرید رو تانکر نفت و از روی اون رو تانکر دومی و بعد از در پشتی بالا می رفت و می رفت رو دیوار و دور حیاط رو روی دیوار می دوید و از اونور حیاط می پرید پایین برنده می شد.... :w39:
اما من همیشه جا می موندم.... آخه تپل تر از محمد بودم... اون پسر بود و فرز !




(1) من نمی دونم این اسم یه اسم معموله یا فقط تو کرمانشاه این بازی رو به این اسم می شناسن! بازی اینجوریه که 7-8 تا سن ریزه رو کف دستت می گیری و می ندازی بالا ... بعد باید دستتو برگردونی و سنگارو با پشت دستت بگیری باز!
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
عشق کودکي (3)

عشق کودکي (3)

چند وقتي گذشت پسرخاله‌ام خبر داد همسر آينده‌شو پيدا کرده! اونم کي؟ سارا! دختر دايي‌مون... يه دختر پولدار و پاستوريزه، تيتيش ماماني و نازپرورده که از گل نازک‌تر نشنيده. حالا فکرشو بکنين بخواد زن پسر عمه‌اش بشه، کي؟ علي! خب يه پسر بي‌کلاس مث خودم!:w05:

کاش قضيه به اين‌جا ختم مي‌شد... مي‌گفت مي‌خوام برم از الان بش بگم تا منتظرم بمونه و دل به کسي نبنده! هرچي بش گفتم: بابا! پدرت خوب، مادرت خوب، اين‌کار رو نکن! گوشش بده‌کار نبود... يه روز که همگي خونه بابابزرگ بوديم، گفت:

-خب الان وقتشه!
-که چي؟
-که بريم بگيم ديگه!
-چيو بگيم؟
-تو بري به سارا بگي من شوهر آينده‌شم!

هرچي التماس کرد، قبول نکردم... اين پسر ديوانه بود! تصميم گرفت خودش اين‌کارو کنه اما با تهديد من مواجه شد... کلي باش صحبت کردم اين کار به صلاحش نيست... اگه فردا زنش نشه، فردا چه طور مي‌‌تونه جلوش سرشو بلند کنه؟!

بعدها که بزرگ‌تر شديم، بم گفت: تو اون روز مث يه فرشته بودي که منو از يه آبروريزي بزرگ نجات دادي!
...

اين آخرين روزهاي خوش دوره‌ي کودکي ما بود! آخرين روزهايي که مزه‌ي شيرين بچگي رو مي‌چشيديم... بر ما مسائلي گذشت تا زودتر بزرگ بشيم، با بچگي‌مون خداحافظي کنيم همين‌طور عشق‌هامون و به جاش با رنج آشنا بشيم و با درد هم‌آغوشي کنيم...
حوادثي در راه بود!
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سرنوشت عشق‌ کودکي!

سرنوشت عشق‌ کودکي!

من نگفتم نفيسه دو سال از من بزرگ‌تر بود. من از يازده‌سالگي به بعد، دو بار بيش‌تر باش رو به رو نشدم... اون هم خيلي گذرا.... يه بار توي سه‌ماه تعطيلي بعد از سوم راهنمايي که شايد بعدا در موردش بنويسم و بعد در سن 24 سالگي:

وقتي طبقه‌ي بالاي خونه‌شون رفتم تا طبق قرار، دايي‌مو ببينم، دختر بچه‌اي دوساله وسط اتاق پذيرايي مشغول بازي بود... و مردي با يه عينک ته استکاني پيش دايي‌ام نشسته بود...

دايي‌ام معرفي‌مون کرد:
ايشون خواهرزاده‌ام.... و اين هم آقاي... همسر نفيسه خانوم!

مرد مؤدب و با وقاري بود... از نخبگان دانشگاه شريف... چند باري هم با نفيسه سفر فرنگ رفته بودن.. زوج خوشبختي بودن... اين حق نفيسه بود... با اين‌که از عشق کودکي‌ام خبري نبود اما به احترام اون دوست داشتن‌ها، براشون آرزوي پيروزي کردم...

وقت خداحافظي، نفيسه جلوي در اومد، نمي‌دونم شايد مي‌خواست براي آخرين بار ببينمش! شايد هم اين برداشتي ذهني و زيبا از خودم بود... هرچي بود سرمو بلند نکردم و نيگاش نکردم!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
خاطره شیرین + خاطره تلخ = خاطره بی طعم

خاطره شیرین + خاطره تلخ = خاطره بی طعم

توی کوچه ای که زندگی می کردیم یک خانواده بودن که کمی مسن بودن افراد اون خانواده یک حاج محمد میگفتن و یک حاج محمد میشنیدی.. برو بیایی و اوبوهیتی داشت.. صاحب بچه نمی شدن، هر سال و هر روز خانم اون خونه میرفت شاه چراغ نذر می کرد تا اینکه بعد از کلی نذر و نیاز خدا بهشون یک پسر داد اسمش رو گذاشتن سیاوش.. سن بابا و مامانم نسبت به اون ها خیلی کمتر بود... هر روز عصر بابام من رو می برد مغازه سر کوچه و با حاج محمد حرف میزدن و من هم با سیاوش بازی می کردم. آخرهای شهریور ماه بود که هفته ی دیگه قرار بود بریم کلاس اول... خلاصه.. اون روز رسید که بعد از ظهر باید میرفتیم مدرسه کلاس اول" مدرسه دکتر حسابی شیراز". ساعت 12 ظهر بود که مامان سیاوش، چادرش رو سرش کرده بود اومد و من و سیاوش رو برد سر کوچه. اون موقعه هیچ کسی خونه ما نبود که بهم غذا بده به خاطر همین بیشترش خونه سیاوش بودم. رفتیم سر کوچه و منتظر بابام شدیم تا بیاد و ما رو ببره مدرسه. اون موقعه بابام سر کار بود یک رنو سال 64 داشتیم که اومد دنبالمون و سوار ماشین شدیم و رفتیم. رسیدیم جلوی درب مدرسه کمی طول کشید تا جای پارک برای ماشین پیدا کنیم. من توی یک دست بابام بودم و دست سیاوش هم توی یک دست دیگه ی بابام بود که رفتیم جلوی درب مدرسه چون کلاس های صبح دخترانه بود جلوی درب مدرسه کلی دختر بود که همینجوری که داشتیم میرفتیم یکیشون رو دیدم که سن و سالش از من بیشتر بود و دستش رو دراز کرد و لپ من رو کشید. من هم اون موقعه چیزی نمیفهمیدم..... خلاصه رفتیم سر کلاس سیاوش رفت سر کلاس نشست و من هم لباسم خراب شده بود بابام داشت برام درستش می کرد که دیر رسیدم سر کلاس دیدم یک خانم معلم که کمی مسن بود نشسته پشت میز.. خانم صیفایی بود... با لهجه شیرازی بهم گفت بدو برو دفتر دو تا گچ بستون بیار برام.. من رفتم و گرفتم و آوردم.... خلاصه اون روز کتاب بهمون دادن من وسیاوش هم گذاشتیم توی کیفمون سفت گرفته بودیمش که بریم خونه.. وقتی از مدرسه خارج شدیم ناظم مدرسه ما رو برد سوار مینی بوس کرد...یک مسیر کوتاهی رو گذرنودمیم تا رسیدیم به ایستگاه خونه خودمون... که دیدم مامان سیاوش همون چادر قهوه ای رنگ خودش رو سرش کرده بود و وایساده بود سر ایستگاه.. از مینی بوس که پیاده شدیم من کنار مامان سیاوش ایستادم مثل اینکه می خواست پول ماهیانه سرویس مدرسه رو اون موقعه بده. ولی سیاوش وای نساد و سریع از پشت مینی بوس دوید بره طرف مغازه باباش... که یک مرتبه یک صدا اومد. مامان سیاوش همون طوری که داشت با راننده مینی بوس صحبت میکرد نگاه به من کرد که ببینه سیاوش کجاست، یک مرتبه دیدم دوید به سمت خیابون مینی بوس حرکت کرد و من دیدم که صدای جیغ مامان سیاوش بلند شد خیلی شلوغ بود، من هیچی رو نمی دیدم که چی شده... یک مرتبه یکی از مردهای همسایه من رو برد خونه خودشون...
سیاوش هیچ وقت به خونه برنگشت..... :gol:
حکمتت را ندانم......:gol:
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
ای خدا ما تا ائل راهنماییی تو یکی از روستاهای اطراف جم زندگی میکردیم که اسمش تشان هست. چون حیاط خونمون بزرگ بود و باغ توش بود هر سال همه فامیل از تهران گرفته تا شمال تا بوشهر تا شیراز همه میومدن اونجا.

یه شب دیر وقت بود که یهو یه وانت پر آدم وارد حیاط شد. کلی آدم ازش ریختن بیرون منم که همش گریه میکردم طوری که دهنم بند نمیومد . مامانمو بگو که تو این دوران چقدر اذیت شد. خلاصه سروتونو درد نیارم . حساب کن کلی آدم که واسه مشون رخته خوابم نداشتیم خیلیا رو نمد خوابیدن بدون هیچی که بخوان روشون بدن. و من همچنان گریه میکرد. مامانم نمیدونس به من برسه یا به مهموناش.

خلاصه پس از کلی فکر به این نتیجه رسیدن که منو ساکت کنن به همین خاطر کلی شربت خواب آئر ریختن تو حلقم. تا 2روز بیدار نمیشدم.
 

هستی فرهادی

عضو جدید
خاطرات نداشته کودکي...

خاطرات نداشته کودکي...

از همون اولي که اين تاپيک رو دنبال کردم بدترين حس دنيا بهم منتقل شد... حس بد خاطره نداشتن... تعجب نکنيد... من واقعا چيزي از بچگي ام يادم نمياد...قديمي ترين خاطره اي که دارم مال دوران دبيرستانمه:cry:
يه سري تصاوير مبهم که اون هم قشنگ نيست...
اين هم عکس بچي گي هامه... مال فکر کنم 1تا 2 سالگي مه...




خوب من وقتي به دنيا اومدم بابام جبهه بود، با خواهرم که 5 سال از من بزرگتر بود... داشتم يه چيزهايي از دنيا مي فهميدم(همين دوراني که اين لبخند نمکين رو داشتم) که خواهر کوچيک‌ترم به دنيا اومد که ... (خدا بر عذابت بيفزايد اي صدام)
خب راستش بر اثر گازهاي شيميايي که پدرم از جنگ به سوغات آورده بود يه فرزند ناقص بود که نه ميديد، نه مي‌شنيد و نه حرف ميزد با يه نارسايي مغزي خيلي نادر... 5 سال به همين منوال گذشت... خواهر بعديم هم به دنيا اومد اما با اومدن اون خواهر بيمارم از دنيا رفت... بعدش هم که سرگمي پدر و مادر با فرزند نورسيده که ته تغاري بودنش يه امتياز بزرگ بود هميشه براش... بازم هيچکس حواسش به من نبود...(من بچه وسطي بودم!)

من هر چي از بچگي ام يادم مياد خونه ماماني(مامانبزرگم) بودم ... ياد قصه هاي ماماني... قصه ي اون کلاغي که همش مي گفت:« آخه من کجا لالا کنم...»
اين قصه رو فکر کنم حدود ميليون باري شنيدم و هيچ وقت هم برام تکراري نبود...
من واقعا نمي دونم چي بايد تعريف کنم، يه دفعه خيلي سعي کردم که چيزي يادم بياد ولي نه... هيچ فايده اي نداشت...(هر کي اينو مي خونه همين الان دستاشو بالا ببره و يه خدا رو شکر اساسي بگه که خاطره داره)...
نمي دونم شايد اين تاپيک کمکم کنه که گوشه اي از بچگي ام يادم بياد...(برام دعا کنيد)
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
چهارم دبستان بودم ... اون موقعها تهرانپارس زمين نساخته و خالي زياد داشت و البته سگهاي ولگرد ... يادمه يه كيف چرمي با دسته كائوچويي قهوه اي رنگ داشتم كه وقتي كتابهامو توش ميگذاشتم، وزن زيادي پيدا ميكرد ... نو نبود و من كه بچه سوم بودم از خواهرام بهم ارث رسيده بود ... اون موقعها تنها چيزي كه تلويزيون خيلي نشون ميداد فيلمهاي جنگي مربوط به جنگهاي جهاني بود ... تو يه فيلم يادمه كه سربازي كه داشت پاس ميداد هر چند دقيقه يكبار ميگفت: "كوهستان آرام است"... در صورتي كه يك گروه كماندويي به اونجا نفوذ كرده بودن و دور و برش داشتند عمليات جنگي ميكردند ....حتي بيشتر اخبار، خبرهاي جنگ بود ... اين جمله هميشه اول اخبار تكرار ميشد: بر اثر اجراي آتش رزمندگان اسلام در سر پل ذهاب و سومار و .... تعداد .... نفر از دشمن بعثي بهلاكت رسيده و ... سنگر تجمعي و تانك و توپ و .... نابود شد... واسه همين منهم يه روز جو گير شده بودم و وقتي از مدرسه به خونه بر ميگشتم، عين افسرهاي ارتش سر بهوا و وسط خيابون ده متري با گامهاي بلند راه ميرفتم كه يك دفعه يه چيزي رو زير پام حس كردم ... فكر ميكنيد چي بود؟ دم يه سگ سياه بزرگ را لگد كرده بودم... يه زوزه بلند كشيد و ديدم از توي خرابه (زمينهاي خالي) يك گله سگ با احساسات جريحه دار شده پريدند بيرون... اون موقع تو يه لحظه خشكم زد ...من دم رئيسشونو لگد كرده بودم ... بعد از چند لحظه تازه يادم افتاد كه موقعيت خيطه و بايد فرار كنم ...رو اين حساب، بسرعت فرار كردم طوري كه كف كفشهام ميخورد پس كله ام:D ولي نفسهاشونو كنار پاهام حس ميكردم... تو يك لحظه يه فكري به ذهنم رسيد: كيفم رو به سمت عقب محكم پرتاپ كردم ... كه خورد به اولين سگ و دردش اومد و برگشت ... به ذهنم اومد كه بقيه هم برگشتند ولي از ترسم مثل يه دونده دوي سرعت هنوز ميدويدم ولي وقتي ديدم از كنار مردم كه رد ميشم رفتارشون عاديه .. پس ايستادم و ديدم كه چيزي دنبالم نيست ... ترسان و لرزان و پشت سر يه آقاهه براه افتادم و برگشتم ته كوچه ... ولي از سگها خبري نبود ....
از اون روز ببعد از ترسم راهمو دور ميكردم و از يه كوچه ديگه ميرفتم:D
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
چخ چخ ...(قسمت اول)

چخ چخ ...(قسمت اول)

10 سالم بود ...يه ساختمان سه طبقه ديوار به ديوار ما بود كه مالكين آنها با هم برادر بودند و آذري زبان .... كلي بچه داشتند و من با همشون يا دوست بودم يا اگه بزرگتر بودن، سلام عليك داشتم ..... اونها توي پشت بام مرغ و خروس نگه ميداشتند، خونه ما ويلايي بود(البته بسيار قديمي و كلنگي) يه روز يكي از جوجه هاشون از پشت بام افتاد پايين و پاش شكست ... پسرشون بهم گفت اين جوجه رو ميخواي؟ منهم از خدا خواسته گفتم معلومه كه ميخوامش .... :w42:خلاصه پاشو با چوب بستني و پنبه و پماد زخم بندي بستم و هر روز بهش ميرسيدم تا اينكه خوب خوب شد و از روز اولش هم بهتر ... وقتي ميخواستم براش اسم بذارم به اين توجه كردم كه توي صحبتهاي آذري همسايمون از لفظ چخ زياد استفاده ميشه : چُخ ممنون و .... واسه همين اسم جوجه ام رو گذاشتم: چُخ چُخ ...:redface:
توي حياط روي صندلي كه مي نشستم، با صداي: "جَه جَه جَه ..." صداش ميكردم (اين صدا را از خود مرغها ياد گرفته بودم، چون وقتي دانه پيدا ميكردند با همين صدا خوشحالي ميكردند) ... ميدونست براش غذايي كه دوست داره رو آوردم (بعضي مواقع كه ميخواستم پيداش كنم هم از همين صدا استفاده ميكردم) ... واسه همين بدو بدو ميومد و مي پريد روي پام و بصورت كپه مي نشست و غذاشو از كف دستم ميخورد... بعضي وقتها هم كه خيلي گشنه بود مي پريد روي مچم و غذاشو ميخورد...آخرش هم نوكش رو پاك ميكردم و پاهاشو ميشستم و خشك ميكردم اونوقت سانس دوم آغاز ميشد و اون اين بود كه زير برگهاي درخت مو كه آفتاب از كنارشون مي تابيد زير آلاچيق با هم و در حالي كه سرش را بزور لاي بازوم مي چپوند توي آفتاب دراز ميكشيديم و بعضي موقعها تو همون حالت ميخوابيدم .... :Dيه موقعهايي مي پريد روي سينه ام و به لاي لبهام نوك ميزد(دندانهام توجهش رو جلب ميكرد)... جنان با هم ارتباط عاطفي :love:داشتيم كه بعضي وقتها كه منو ميديد بهم قر ميزد و اون موقع از همه ميپرسيدم كه امروز واسه مرغم اتفاقي افتاده؟ راستشو بگين .. اونوقت ميفهميدم كه مثلا يادشون رفته براش دانه بريزند يا اينكه آبش چپه شده و براش آب نگذاشتن و .... :w06:
اون زمان كه برنامه ديدنيها پخش ميشد ...من بچه بودم :child:شايد ارزشش رو داشت كه تو اون برنامه نشونش بدن .... ولي از نظر من روابطمون عادي بود:w20:
مرغم از نژاد انگليسي و با پرهاي قهوه اي كمرنگ بود:smile:
 
آخرین ویرایش:

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
بند کفش

بند کفش

یادش یخیر..سیزده سال از اون موقع میگذره...
اردیبهشت بود...اخرای سال اول دبستان....قرار بود واسمون جشن الفبا بگیرن...
عجب ذوق و شوقی داشتم....
صبح که بیدار شدم...تند تند حاضر شدم ....اولین باری بود که واقعا دلم میخواست برم مدرسه....
مثل همیشه مامانم بند کفشامو بست...منم خوشحال و خندون با دختر همسایمون راهیه مدرسه شدیم...
یادمه خیلی خوش گذشت...مارو بردن نماز خونه مدرسه..که خب بزرگ بود...
نمایشو اینا اجرا کردن...که البته هیچکدوم یادم نیست...اخرش همه با هم عکسه یادگاری گرفتیمو با همدیگه خداحافظی کردیم....
کلاس ما اخرین گروهی بود که از نمازخونه میومد بیرون...منم اون پشت مشت ها بودم..

وقتی اومدم فقط 4..5 تا از بچه ها بیرون بودن..
که یهو یادم افتاد من بلد نیستم بند کفشمامو ببندم....(نمیدونم چرا عاشق کفش بندی بودم...هیچ وقت دلم نمیخواست از این چسبیا بچوشم:razz:)
دیگه اون 4..5 نفر هم رفته بودن..من تنها بودم...خیلی حس بدی داشتم...
هرکاری میکردم بند کفشامو نمیتونستم گره بزنم...تازه حالا می فهمیدم که مامانم چرا اصرار میکرد بند کفشامو خودم ببندم...:w09:
اخرش یه نیگا به کفشام کردم که بنداش دراز دراز رو زمین افتاده بود...یه نگاه به راهرو که خالی بود...دیگه نشد جلو خودمو بگیرم..گریم در اومد......
تا اینکه دستای مهربون معلمم خانوم طاهری رو رو صورتم احساس کردم...
اشکامو پاک کردو...کلی بهم خندید..بعد یادم داد که چه جوری بند کفشامو ببندم...:child:
منم با دقت گوش کردم..اونقدر با دقت که الان با گدشت 13.. سال از اون موقع هنوز بند کفشامو خودم میبندم:w16:
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
درک بعضي از خاطرات دشوار است. براي آن نياز به فهم پيش‌فرض‌هايي است؛‌ مثلا خصلت‌هاي شخصي و ذاتي آدم‌ها و برخي از شرايط زماني، مکاني و خانوادگي و...

خاطره‌اي که در پيش رو ست جزو همان‌هاست... بدون مقدمه غير قابل فهم است. آقاجان (پدرم) مرا خيلي دوست داشت. مي‌گفتند: "اين بچه ته تغاري رو لوس بار آورده!" آقاجان سنتي بود. هرکاري بايد در مسير گذشتگان و تعريف‌شده‌اش انجام مي‌شد. رفتارش القاگر اين بود: "ره چنان رو که رهروان رفته‌اند"

بسيار هم اقتصادي بود. اولين درسش اين بود: در زندگي‌ات "ولخرج" نباش! به جايش متمرکز روي کتاب‌هاي درسي‌ات باش...
من هيچ وقت سنت را به طور کامل برنتافتم، نيز دوست داشتن آقاجان را هم دوست نداشتم. از بچه‌ننه خطاب شدن بدم مي‌آمد. محبت‌هاي کودکانه را نمي‌پذيرفتم چرا که خود را کودک نمي‌دانستم. آقاجان هرچه بيش‌تر محبت مي‌کرد، بيش‌تر از دستم مي‌داد! براي‌اش ماهي آزادي بودم که هرچه فشارش مي‌داد که نگهش دارد، بدتر از دستش رها مي‌شد...

بدتر از همه در برابر لطف‌هاي‌اش از من تبعيت محض مي‌خواست. آقاجان نخستين کسي بود که مرا براي گلدان زندگي‌اش گلي اهلي مي‌خواست، پس نخستين کسي هم بود که نفي‌اش کردم و با او در ستيز شدم. در عمل مي‌خواستم بگويم: يا تو خسته مي‌شوي و آن‌چه من مي‌خواهم مي‌مانم؛‌ يا به حبسم مي‌بري اما ديگر آن‌چه هستم، نمي‌مانم!
اين جنگ سال‌ها طول کشيد تا بالاخره عقب‌نشيني کرد و خسته شد... در عوض هميشه "پرستويي مهاجر" را در آسمانش داشت که هميشه يادش در قلبش بود...
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
به خاطر يک کتاب (1)

به خاطر يک کتاب (1)

تو سال دوم ابتدايي را پشت سرگذاشته‌اي. مي‌تواني بنويسي، بخواني. آق‌دايي محمد با دوستانش کتابفروشي زده است. کتابفروشي که نه، بيشتر بهانه‌اي براي پاتوق دوستانش... هر روز کتابي به امانت مي‌گيري تا بخواني. کتابي دلت را ربوده است: "از تو حرکت، از خدا برکت". جلد سبزي دارد با طرح کودکي شاخه‌اي گندم به دست... دوستش داري، مي‌خواهي مال خودت باشد، هميشه در کنارت باشد... آقاجان اما مخالف است. خريدنش را "ولخرجي‌" مي‌داند: "وقتي که کتاب را خوانده‌اي براي چي که بخري؟"

از منت‌کشي بدت مي‌آيد! با اين حال پول خريدش را هم نداري... قيمتش 6 تومان است و تو 2 تومان بيش‌تر نداري. 6 تومان يعني خيلي زياد!
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
به خاطر يک کتاب (2)

به خاطر يک کتاب (2)

زمستان است... تازه برف باريده است. کنار پياده‌روها برف‌ها را جمع کرده‌اند، با اين ‌حال کف زمين لغزنده است. بايد آهسته و آرام گام برداري.
پياده به راه مي‌افتي. تازه به ميدان اصلي شهر مي‌رسي. از اين‌جا تا قبرستان شهر هزينه‌ي رفت و برگشت همان 2 تومان است،‌ اما تو لازمش داري و خرجش نمي‌کني... پياده ادامه مي‌دهي. باد مي‌زند، مثل هميشه کلاه بر سر نداري، مي‌گويي: با کلاه مضحک مي‌شوم! گوش‌هاي‌ات از سرما سرخ شده‌اند، همين‌طور انگشت‌هاي دست‌ها و پاهايت... شصت انگشت دستت زخمي است،‌ انگار کارد بر استخوانش زده‌اند!

قبرستان بيرون شهر است. به آن‌جا که مي‌رسي تازه معناي سرماي مطلق را مي‌فهمي. دندان‌هاي‌ات به هم فشرده مي‌شوند... دست‌هاي‌ات را مدام با نفست گرم مي‌کني... در قبرستان چرخي مي‌زني. کسي از آشنايان را نميابي. نفس راحتي مي‌کشي...
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
به خاطر يک کتاب (3)

به خاطر يک کتاب (3)

به دنبال دبه‌اي مي‌گردي. يک پيتي حلبي 5 کيلويي را ميابي. آبش مي‌کني...

- واي خدا...!

پيتي فلزي، دسته ندارد. مقوايي پيدا مي‌کني تا لبه‌ي پيتي را با آن بچسبي. به خاطر تيزي‌اش نه! به‌خاطر سردي‌اش... حالا دست به کار مي‌شوي. با صداي نسبتاً بلندي مي‌گويي:

- آبيه! آآآآآآآآآآآآآآآآآّب!

اما صداي‌ آن‌ بچه‌ها، از تو بلندتر است. در اين هواي سرد مجال تأخير نيست. صداي‌ات را اين بار آزاد مي‌کني:

-آبيه! آآآآآآآآآآآآآآآآآآآب!

حالا ديگر هم‌صداي با ايشاني... اما هنوز مثل ايشان نيستي... هر تازه واردي که از راه مي‌رسد، ايشان پيش مي‌روند و مدام التماس مي‌کنند... تو هم در اين رقابت ناچاري. پس جلو مي‌روي اما التماس نمي‌کني:
- خانم آب نمي‌خواين؟
- نه پسرجون!

مرد شيک‌پوشي از دور به تماشاي‌ات مي‌نشيند. با اشاره صداي‌ات مي‌کند. بچه‌ها دورش را مي‌گيرند:

-آقا من...
-آقا دبه‌ي من بزرگ‌تره!

اما او تو را مي‌خواهد. به همراهش مي‌روي. آهسته گام برمي‌دارد. انگار حواسش نيست چه‌قدر سرد است. سر قبر مرده‌اش که مي‌رسيم از تو مي‌خواهد فاتحه‌اي براي مادرش بخواني. بعد خودش دبه را از دستت مي‌گيرد، آب مي‌ريزد و روي سنگ قبر را مي‌شويد.

- آقا بذاريد من بکنم
- تو اين کاره نيستي! چه قدر مي‌شود؟
- يک تومان

بيست و پنج ريال مي‌دهد.

- نه آقا! اين پانزده‌زار اضافه است
- اون مال فاتحه‌اي بود که خوندي... بگير!

انگار تو را براي فاتحه خواني آورده بود تا... هوا رو به تاريکي است. اين راه جهنمي را دوباره بر‌مي‌گردي تا به خانه برسي.
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
به خاطر يک کتاب (4)

به خاطر يک کتاب (4)

در خانه اما سردتر از هواي سرد بيرون از تو استقبال مي‌کنند. انگار همه منتظرت هستند!

آقاجان (با عصبانيت): کجا بودي؟!
-قبرستان!
-چي‌کار مي‌کردي؟
-فاتحه‌خوني
مامان: تو فاتحه مي‌خوندي يا آبروي ما رو مي‌بردي؟
- سکوت
آقاجان: تو حمالي؟ آره؟ مي‌خواي حمال بشي؟ اينه مزد من؟ چي کم داشتي که رفتي هم‌چين کاري کرد؟ همه چيزت که فراهمه! تو نمي‌دوني همه منو مي‌شناسن؟
مامان رو آقاجان: تقصير خودته که لوسش بار آوردي... کدوم بچه‌اي مي‌ره از اين کارا مي‌کنه؟!
آقاجان: من لوسش بار آوردم؟! الان نشونش مي‌دم! پولا گدايي‌ات رو در بيار! ما تا به حال پول صدقه نخورديم!

دير بجنبي کشيده را خورده‌اي! همه‌ پول‌ها را تحويل مي‌دهي. مي‌گويند اين پول صدقه و گدايي است و بدبختي مي‌آورد. قرار مي‌گذارند به خانواده فقيري بدهند. خانواده‌اي از همان کودکان کار!
...
شب شده، همه جا تاريک است. به سقف خيره شده‌اي و با خود نجوا مي‌کني:
- اون بچه‌ها با اين همه سرما و رنج چرا بايد اين قدر فقير باشند؟ مگه در کتاب نگفته بود: از تو حرکت از خدا برکت؟
- چرا عده‌اي اين همه بايد زحمت بکشند، اما فقير باشند؟
- اون بچه‌ها الان کجان؟ خونه‌شون کجاست؟ يعني پدر مادراي اونا بي‌آبرويند؟ چه‌قدر بدبختن!
- نه! بدبخت‌ منم که اختياري از خودم ندارم... لعنت به زور!

بعد به آقاجان بد و بي‌راه مي‌گويي و آهسته اشک مي‌ريزي... بعدها در واژگان سياسي مي‌آموزي زور يعني استبداد!
 
آخرین ویرایش:

jonny depp

عضو جدید
کاربر ممتاز
:(
پیش دبستانی بودم یه روز می خواستم برم اردو کلی هم ذوق داشتم .روز قبلش مامانم برام کلی خوراکی خریده بود منم از ذوقم شب همشو مخفیانه خوردم:D
مامانم فرداش فهمید و هیچی دیگه برام نخرید منو دست خالی فرستاد اردو :crying2:.انقدر قلبم شکست (خوب اولین بارم بود که می خواست برم اردو:cry:)کلی گریه کردم:crying: اما چون از همون زمان عادت داشتم جلو کسی گریه نکنم کسی نفهمید
بدترین اردویی بود که رفتم :razz:
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه تاپیک جالب و نازی
خداپرست جان دستت درد نکنه
فعلا که کافی نتم و عکسی ندارم
....
اما کودکی برام یه خاطره ی دور و مبهم....چیز زیادی ازش به خاطر ندارم
انگار یه زمان خیلی طولانی گذشته
هر چی بود زیبا بود و پاک
بی غل و غش و معصومانه
کودکی با تابستان به یاد دارم....تابستانهایی که می تونستیم از تهران به شهرستان خونه اقوام بریم و تمام مدت صرف سفر و بازی و شادی میشد
یادش بخیر...واقعا چه طوری بود که اون زمان با امکانات کم اینهمه می تونستیم شاد باشیم اما الان در بهترین شرایط نالان.....

عاشق حیاط خونه ی مادربزرگ...و هم بازی های دوران کودکی بودم
که الان نه اون حیاط مثل قدیم نه همبازیام
یادش بخیر هفت سنگ و تیله های رنگی پسرخاله که چقدر دوستشون داشت و چقدر زیاد بودن
یا اون توپ وسطی....که چون کوچولو تر از همه بودم بهم رحم می کردن و از کنارم می گذشت
چقدر دلم تنگ شد برای اون روزا...
....
.........
حرفمو پس میگیرم تاپیک خوبی نیست
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
روزهاي رفته از ياد (1)

روزهاي رفته از ياد (1)

سلام دوستان
با اجازه:gol::redface:

من هم بخاطر مشكلات شناسنامه ايي از 5 سالگي ( يعني چهارسال و دوماهگي :surprised:)رفتم مدرسه...و اونقدر ريزه ميزه بودم كه حد نداشت...:w05:
مدرسه ما به نام معمارقصري (2) بود كه توي خيابون خواجه نوري بود...برادرم بزرگم ( خدا رحمتش كنه ):cry:توي كوچه كنار مدرسه ما مدرسه راهنمايي معمار قصري (1) بودن...روز اول مدرسه بود...ما مانتو نداشتيم ...يه پيراهن آبي داشتيم با يقه سفيد و جوراب شلواري سفيد كه البته زياد طول نكشيد...و بعد از يكي دوماه تبديل شديم به جوجه كلاغهايي كه از سر تا پامون رو با پارچه پوشاندن...:mad:خلاصه روز اول برادرم منو برد توي مدرسه و بهم گفت همينجا باش تا بيام دنبالت جايي نري ها تا من بيام... اگه همه هم از مدرسه رفتن تو جايي نرو بمون تا من بيام...گفتم باشه...واونقدر به گفتن اين باشه وفادار بودم كه حتي توي صف و سركلاس هم نرفتم...و ازبس مدير و ناظم التماسم كردم...زدم زير گريه...حالا گريه نكن و كي گريه كن...و مدام ميگفتم داداشم گفته بايد اينجا بمونم تا بياد...من هيچ جا نميرم...:w05:بالاخره يه خانوم مهربوني كه بعد هم معلم كلاسمون شد ( خانم محمدي)..با يه لباس بلند سفيد كه تنش بود و موهاش رو هم از پشت بسته بود و به نظر من مثل فرشته ها بود :redface:اومد جلو وبا ناز و نوازش و دادن يك شكلات به عنوان رشوه منو راضي كرد كه برم سر كلاس ...بعد هم يه صندلي گذاشت كنارخودش و بهم قول داد كه وقتي داداشم اومد منو تحويلش بده...منم راضي شدم..اون روز به اين نحو گذشت... وقتي كه زنگ خورد و همه بچه ها رفتن من منتظر بودم كه داداشم بياد ...اما خيلي طول كشيد چون اونا مدرسه شون ديرتر از ما تعطيل ميشد...واسه همين بازم زدم زيرگريه...كه خانم معلممون كه خانم محمدي بود به دادم رسيد و بنده خدا كنارم موند تا برادرم اومد دنبالم...وقتي داداشم رو ديديم انگارخدا دوتا بال بهم داده بود...آنچنان از دور پريدم توي بغلش كه نزديك بود دوتايي بخوريم زمين...كه ديگه خودشو كنترل كرد...و معلممون لبخند زنان اومد جلو و تمام ماجرا رو براي برادرم گفت ...داداشم هم با مهربوني به من فهموند كه بايد از اين به بعد وقتي ازش جدا ميشم برم توي كلاس پيش اين خانوم مهربون و درس ياد بگيرم...:confused:
اما شادي من براي رفتن پيش اين خانوم مهربون بيشتر از يكي دوماه طول نكشيد و با اعلام اجباري شدن حجاب اين فرشته مهربون هم از پيش ما رفت ...:cry::cry:

ادامه دارد.....:gol:
 
آخرین ویرایش:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
چُخ چُخ ...(قسمت دوم)

چُخ چُخ ...(قسمت دوم)

راستي نگفتم كه جوجه من يه روزه نبود... نه خيلي بزرگ نه خيلي كوچيك .... واسه اينكه تنها نمونه چند تا جوجه ديگه هم گرفتم و توي حياط به كمك پدرم يه جا براشون درست كردم ...
يه روز بردمش جلوي در و روي لبه سنگي كه ديوار خونه از بيرون سمت كوچه داشت نشستم .... وقتي هنر نمايي هاشو بچه هاي محل ديدن، اولش باور نميكردن و بارها جوجه ام را از روي دستم پروندند و جاهاي دور بردن ولي با صداي من بدو بدو مي اومد .....پسر همسايمون گفت كه پشيمون شده و جوجه اش رو ميخواد ... من بهش گفتم فقط روي دست من ميپره و با هيچكدومتون رابطه اي برقرار نخواهد كرد ميتونيد امتحان كنيد.... وقتي امتحان كرد و ديد كه جوجه ام محلش نميذاره، بيخيالش شد:smile:
جوجه من بزرگ شد و تبديل به يه مرغ گنده شد ولي هنوز هم عادتش را ترك نكرده بود و با پرش بلند خودش روي شونه ام مي نشوند و همينطور روي مچ دستم .. حالا ديگه يه خروس هم داشتم كه فقط با من خوب بود و هر كس ديگه رو كه ميديد، يك نوك جانانه نسيبش ميكرد و با دوپا ميپريد روي سر و كله اش... اولش هفت تا خروس داشتم ولي بعلت اينكه گروه اركس :Dگذاشته بودند مجبورم كردند تا ازشون دل بكنم و نميدونم كجا بردنشون ....
حالا ديگه مرغم تخم ميگذاشت ... تخمهاي كوچيك قهوه اي .... وقتي تخم داشت قر قر ميكرد و دنبال يه جايي واسه تخم گذاشتن ميگشت... كه خودش يه جايي پيدا ميكرد مثلا توي يه كارتن خالي يا يه جاي دنج توي انباري گوشه حياط ....
وقتي هم كه تخم ميگذاشت با صداي قدقدقدا ... خبرمون ميكرد تا تخمش را برداريم ....
 
آخرین ویرایش:

russell

مدیر بازنشسته
خاطره ای رو که می نویسم مربوط به من نیست اما همزمان با دوران کودکی من میشه ...مربوط به داداش رضا !

نمی دونم دوم یا سوم راهنمایی بود که رضا عاشق شد ...عاشق نفیسه... خواهر "زنداداش" (داداش بزرگترم) ...
فکر نمی کنم عشقش یه عشق کودکانه بود ...
داداش بزرگم مشهد زندگی می کرد ... الان هم ... و زنداداشم هم مشهدی بود ... و هر چند وقت که از مشهد به خونمون می یومدن یکی از خواهراش رو هم با خودش میاورد ... نفیسه خواهر دومش بود و دو تا آبجی دیگش هنوز کوچیک بودن ... با هم همبازی بودیم !:smile:

خب رضا عاشق نفیسه شده بود ... این موضوع رو هیچکس به جز من نمی دونست ... من هم چون از روی کنجکاوی همیشه نوشته ها و دفتر خاطرات رضا رو می خوندم متوجه شدم :w05:... خیلی قشنگ می نوشت ... نوشته هاشو خیلی دوست داشتم ، الان هم می نویسه اما نه به فارسی ، به انگلیسی !!!

رضا خیلی صبور و تو دار بود ... سالها عاشق نفیسه بود... محل تحصیلش رو مشهد انتخاب کرد ، شاید به خاطر این که بیشتر نفیسه رو ببینه ! هر وقت نفیسه رو می دید یه طور دیگه میشد ... من که جای اون نبودم بدونم چه حسی داشت !!!:(
اما تازه دانشگاهش تموم شده بود که متوجه شد نفیسه داره ازدواج می کنه ... با یه نفر دیگه !
یکم افسرده شده بود ... شاید خیلی هم بیشتر از یکم ... ، چون همون موقعی بود که رضا رفت سربازی ...
کی می دونه بهش چی گذشت ... فراموشش کرد !!!؟
الان نفیسه دو تا بچه شر و شلوغ داره که به تنهایی برای نابود کردن همه جا کافی هستن !
و اما رضا ... به نظر نمیرسه دیگه قصد ازدواج داشته باشه ... نه فقط به اون دلیل ... دلایل زیاد دیگه ای هم وجود داره !
________
می خواستم بگم که : من بیشتر از هرکسی رضا رو دوستش دارم ... بیشتر از همه !
 

Similar threads

بالا