برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
ساقیا یک جرعهای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز
از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
میزند هر لحظه تیغی مو بر اندامم...
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشتهی ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهی من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی...
طرهی یار پریشان چه خوش است
قامت دوست خرامان چه خوش است
خط خوش بر لب جانان چه نکوست
سبزه و چشمهی حیوان چه خوش است
از می عشق دلی مست و خراب
همچو چشم خوش جانان چه خوش است
در خرابات خراب افتاده
عاشق بی سر و سامان چه خوش است
آن دل شیفتهی ما بنگر
در خم زلف پریشان چه...
كفش هايم كو
چه كسي بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شايد همه مردم شهر
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
ونسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي روبد
بوي هجرت مي...
بزرگ بود
و از اهالي امروز بود
و باتمام افق هاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد
صداش به شكل حزن پريشان واقعيت بود
و پلك هاش مسير نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد
و مهرباني را
به سمت ما...
چارهی دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد
در کنار خاک، عمر ما به خون خوردن گذشت
مادر بیمهر خون را شیر نتوانست کرد
راز ما از پردهی دل عاقبت بیرون فتاد
غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد
محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را
هیچ کس این خواب...
آه، اي مردي كه لب هاي مرا از شرار بوسه ها سوزانده ئي
هيچ در عمق دو چشم خامشم
راز اين ديوانگي را خوانده ئي
هيچ مي داني كه من در قلب خويش
نقشي از عشق تو پنهان داشتم
هيچ مي داني كز اين عشق نهان
آتشي سوزنده بر جان داشتم
گفته اند آن زن زني ديوانه است
كز لبانش بوسه آسان مي...
عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند
همه از کار از آن روی معطل شدهاند
چو از آن سر نگری موی به مو در کارند
گر چه بیدست و دهانند درختان چمن
لیک سرسبز و فزاینده و دردی خوارند
صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند
شمعها یک صفتند ار به عدد...
پنجره ام به تهي باز شد
و من ويران شدم
پرده نفس مي كشيد
ديوار قير اندود
از ميان برخيز
پايان تلخ صداههاي هوش ربا
فرو ريز
لذت خوابم مي فشارد
فراموشي مي بارد
پرده نفس مي كشد
شكوفه خوابم مي پژمرد
تا دوزخ ها بشكافند
تا سايه ها...
هر کرا در دل خمار عشق و برنایی بود
کار او در عاشقی زاری و رسوایی بود
این منم زاری که از عشق بتان شیدا شدم
آری اندر عاشقی زاری و شیدایی بود
ای نگارین چند فرمایی شکیبایی مرا
با غم عشقت کجا در دل شکیبایی بود
مر مرا گفتی چرا بر روی من عاشق شدی
عاشقی جانانه خودکامی و خودرایی...
ز عشق من به تو اغیار بدگمان شدهاند
کرشمههای نهان را نگاهبان شدهاند
حمایتی که حریفان بزم در بد من
تمام متفق و جمله همزبان شدهاند
عجب که بادهی رشکی نمیرود در جام
که سخت مجلسیان تو سرگران شدهاند
رقابت است که چو در دلی به کینه نشست
کسی ندید که من بعد مهربان شدهاند...
پس از لحظه هاي دراز
بر درخت خاكستري پنجره ام برگي روييد
و نسيم سبزي تار و پود خفته مرا لرزاند
و هوز من
ريشه هاي تنم را در شنهاي روياها فرو نبرده بودم
كه به راه افتادم
پس از لحظه هاي دراز
سايه دستي روي وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بيدارم...
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
مي آمد مي رفت
مي آمد مي رفت
و من روي شن هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي كشيدم
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي ام آب شد
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان...
گياه تلخ افسوني
شوكران بنفش خورشيد را
در جام سپيد بيابان ها لحظه لحظه نوشيدم
و در آيينه نفس كشنده سراب
تصوير ترا در هر گام زنده تر يافتم
در چشمانم چه تابش ها كهنريخت
و در رگهايم چه عطش ها كه نشكفت
آمدم تا تو را بويم
و تو زهر دوزخي ات را...