این نه حقم بود از دیوان زندگی
سوخته شعری باشم ارمغان زندگی
من چه گویم چون ندانم خود کیم
چون گلی نشکفته ام در بوران زندگی
وز فریب واژه ها من خسته ام
چون سپردم دل به داستان زندگی
دل که ماوای خدای من ببود
دل فروختم در ازای زندان زندگی
زندگی تلخ کامی هائی بیش نبود
تا که من گشتم هم پیمان زندگی
نی شوی...
بانک او ان بانکلرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک در من تا که می پیچید
مرده ائی از کور بر می خاست
مرده ائی کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بو ها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه اهو ها
سر دل را بر لب روان ساختن تا به کی
مرغ جان را زین سبب نالان ساختن تا به کی
تا به کی سر در گریبان سکوت و ناله ها
خود ز رب رضوان شرمگین ساختن تا به کی
رنگ خدا