ما را خیال تو چه پروای شرابست
خم گو سر خود گیر که میخانه خرابست
گر خمره بهشتست بریزید که بیدوست
هر شربت عذبم عین عذابست
افسوس که شد دلبر در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر ابست
چو ماه روی تو در شام زلف میدیدم
شبم بروی تو چو روشن روز می گردید
بلب رسید مرا جان و بر نیامد کام
بسر رسید امید و طلب بسر نرسید
بشوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظمش ودر گوش کن چو مروارید