صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تو نیامدی
گنجشکهای منتظر
دور خانهی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی
شعر از دلم به دهانم
از لبهایم به دلم پر کشید
تو نیامدی
آفتاب
از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی .
مه میداند
که باید برخیزد
و به خانهی خود بیاید
در سینهی من .