من نه عاشق بودم
نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم دستی که صداقت می کاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم هر پنجرهای
که به سر سبز ترین نقطه بودن وا بود
و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود
من نه عاشق بودم
نه دلداده گیسوی بلند
و نه الوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگیم می فهمید
ارزویم این بود
دور اما چه قشنگ
بروم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می گفتم
تا دم تا دم پنجره ها راهی نیست
من نمی دانستم
که چه جرمی دارد
دست هایی که تهیست
و چرا بوی تعفن دارد
گل پیری که به گلخانه نرست
روزگاریست غریب
تازگی می گویند
که چه عیبی دارد
که سگی چاق برود لای برنج
من چه خوش بین بودم
همه اش رویا بود و
خدا می داند
سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود..