داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=5]کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟

کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و می گساری و بی بند و باری و روابط جنسی نا مشروع است.
[/h][h=5]مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد.

بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟

مردک گفت من روماتیسم ندارم... اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است....
[/h]
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواسته های قلبت را دنبال کن، بدون آنکه توجه کنی دیگران به تو چه می گویند
در پایان این تویی که باید با تصمیم هایت زندگی کنی
نه دیگران
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
در بدن انسان 7میلیون عصب وجود دارد و بعضیها
توانایی این را دارند که روی تک تک این عصبها راه بروند.
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
شرلوک هلمز

شرلوک هلمز

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: "نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟...
" واتسون گفت:"میلیون ها ستاره می بینم".هلمز گفت: "چه نتیجه ای می گیری؟". واتسون گفت: "از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد ".
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: "واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند
 

sara23

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مجلس میهمانی بود.

پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود.اماوقتی که بلند شد،عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد.

و چون دسته عصا بر زمین بود،تعادل کامل نداشت.

دیگران فکر کردند که او چون پیر شده،دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده.

به همین خاطر با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند:

پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!

پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:

زیرا انتهایش خاکی است؛می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود...
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام نیایش راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان نیایش می رسد یک نفرگربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد .
این روال سال ها ادامه پیداکرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد .
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام نیایش او را به درخت ببندند تا اصول نیایش را درست به جای آورده باشند و سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه به درخت هنگام نیایش....
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود.موضوع درس درباره ی خدا بود.
استاد پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟»
کسی پاسخی نداد.
استاد دوباره پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟»
دوباره کسی پاسخی نداد.
استاد برای سومین بار پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟»
برای سومین بار هم کسی پاسخی نداد.
سپس استاد با قاطعیت گفت:
«با این وصف خدا وجود ندارد.»
یک دانشجو که به هیچ وجه با استدالال استاد موافق نبود اجازه خواست تا صحبت کند.استاد پذیرفت.دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش سوال پرسید:
«ایا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟»
همه سکوت کردند.
«ایا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟»
همچنان کسی چیزی نگفت.
«ایا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟»
باز هم کسی پاسخ نداد.
پس دانشجو چنین نتیجه گرفت:
«استاد مغز ندارد!»​
 

mer30fery

دستیار مدیر مهندسی مکانیک, متخصص سالید ورک
کاربر ممتاز
دار

دار

1- دار:
همانطور که می رقصید و می خندید با خود می گفت
ای کاش سرعتم کمتر بود
ای کاش نخورده بودم
ای کاش پدرش گذشت می کرد.

"زنبور دیوانه"
 
آخرین ویرایش:

sahel70

عضو جدید
شــک نکــــن …!


شــک نکــــن …!
, ” آینــــده ای ”خواهـــم ساخت که

” گذشتــــه ام ”جلویــــش زانــو بزنــــد …!

قـــرار نیـــســــت مــــن هــــم دلِ کس دیـــگری را بســــوزانم …!

برعـــــکــــس کســــی را که وارد زندگیــــم میشــــود ,

آنـــقـــدر خوشبخت می کنــــم کـــــه ,

به هر روزی که جای" او" نیستی به خودت" لعنت "بفرستی
 

mer30fery

دستیار مدیر مهندسی مکانیک, متخصص سالید ورک
کاربر ممتاز
تولد مرگ

تولد مرگ

2-تولد مرگ
دنیا به آخر رسیده...
او آخرین زندگی است...
و کسی نیست تا برای دنیا آمدنش کمکش کند...

"زنبور دیوانه"
 
آخرین ویرایش:

خاطره جونی

عضو جدید
از مردم دنيا سوالي پرسيده شد و نتيجه آن جالب بود

سؤال از اين قرار بود:

نظر خودتان را راجع به كمبود غذا در ساير كشورها صادقانه بيان كنيد؟

و جالب اينکه كسي جوابي نداد چون...

در آفريقا كسي نمي دانست 'غذا' يعني چه؟

در آسيا كسي نمي دانست 'نظر' يعني چه؟

در اروپاي شرقي كسي نمي دانست 'صادقانه' يعني چه؟

در اروپاي غربي كسي نمي دانست 'كمبود' يعني چه؟

و در آمريكا كسي نمي دانست 'ساير كشورها' يعني چه؟
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار ، پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد : "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند. "
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد : " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. "
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد : " پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید. "
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: " ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!
" مرد مسن گفت : " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم ... امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند! "
 

mer30fery

دستیار مدیر مهندسی مکانیک, متخصص سالید ورک
کاربر ممتاز
بی سایه

بی سایه

3- بی سایه
این درخت نازک است...
نه سایه دارد نه میوه میدهد...
تبر آورده بود برای قطع درخت...
از او خواستم درخت را به من ببخشد
گفت باید قطعش کنم.
گفتم ضمانتش میکنم . . . فقط تا غروب . . .
هم میوه می دهد و هم سایه می ریزد . . .
صبح فردای آن روز هر دوی مان کنار تبر روی زمین افتاده بودیم.
به خاطر بی برگی مان جان داده بودیم.

"زنبور دیوانه"
 

khanommohandes

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه پسر انگلیسی به پسر ایرانی میگه:چرا خانوماتون با مردا دست نمیدن؟

یعنی انقدر مرداتون شهوت پرستن؟

پسرایرانیه میگه:چرا هر مردی نمیتونه دست ملکه شمارو لمس کنه؟

پسر انگلیسی عصبانی میشه و میگه:ملکه فرد عادی نیست فقط با افراد خاص دست میده.

پسر ایرانی میگه:خانوم های سرزمین من همه ملکه اند...

 

olel_albab

مدیر تالار ریاضی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
صندلی در کلاس فلسفه
يه روز يه استاد فلسفه مياد سر کلاس و به دانشجوهاش ميگه: «امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهايي رو که تا حالا بهتون دادمو خوب ياد گرفتين يا نه...!»
بعد يه صندلي مياره و میگذاره روی میز و به دانشجوها ميگه: «با توجه به مطالبي که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلي روی میز وجود نداره!»
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روي برگه.
بعد از چند لحظه يکي از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزي که نمره ها اعلام شده بود، بالاترين نمره رو همون دانشجو گرفته بود!
اون فقط رو برگه اش نوشته بود: «کدوم صندلي، من که صندلی روی میز نمی بینم ؟»
1053.jpg
 

khanommohandes

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
 

mahsan92

عضو جدید
عاقبت صلح حسن جنگ حسینی دارد
***********************************
و کسی گفت، چنین گفت: کسی می آید
«مژده ای دل! کـه مسیحا نفسی می آید»
 
ما یقین داریم آن سوی افق مردی هست
مـرد اگـر هست، بدانید که نامردی هست
 
ما نه مرداب، که جوییم، بـیـا بـرگردیم
و نـمـک خــورده اویـیـم، بـیـا بـرگردیم
 
نه در این کـوه، صـدای همگان خواهد ماند
آنچه در حنجره ماست، همان خواهد ماند
 
خسته منشین که حدیبیه حنینی دارد
عاقبت صلح حسن جنگ حسینی دارد
 
دشنه بردار که بر فرق کسان باید کوفت
و قفس بر سر صاحب قفسان باید کوفت
 
هرزه هر بته که رویید، به داسش بندیم
گرد خود هر که بچرخد، به خراسش بندیم
 
سفر دشت غریبی است، نفس تازه کنیم
آخرین جنگ صلیبی است، نفس تازه کنیم
 
زخم وامانده خصم است و نمکدان شما
«ای جوانان عجم! جان من و جان شما»
 
کـوه از این هیـبـت مـا ریـگ روان خواهد شدو کسی گفت، چنین گفت: چنان خواهد شد
 
شمع این مرقد اگر هست، همین مارا بس
مـذهب احـمد اگـر هست، همین مارا بس
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت بهلول و آب انگور

حکایت بهلول و آب انگور

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
 

olel_albab

مدیر تالار ریاضی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
پسره عادت داشت سر کلاس بخوابه، البته کسی هم بهش اهمیتی نمیداد چون فکر نمی کردند چیزی بلد باشه، همه میگفتند یه مدرک میگیره و میره یه گوشه کنار معلم میشه و به بچه های روستا ریاضی یاد میده، یک روز استاد جبر داشت درس میداد و طبق معمول پسر قصه ما خواب خواب!
استاد ریاضی انتهای کلاس سه تا از مسایل لاینحل ریاضی رو پای تخته نوشت و با ضربه ای روی میز پایان کلاس رو اعلام کرد. پسر از خواب پرید و فکر کرد استاد این سه تا مساله رو به عنوان homework گذاشته، سریع یاداداشت کرد و رفت خونه، هفته بعد استاد از تعجب داشت شاخ در می آورد، چون همون پسر دیلاق! دو تا از این سه تا مساله رو حل کرده بود.
sleep deb.jpg
 
آخرین ویرایش:

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیشه مشروب

شیشه مشروب

يک روز يک زن و مرد ماشينشون با هم تصادف بدي مي کنه .
بطوريکه ماشين هردوشون بشدت آسيب ميبينه .ولي هردوشون بطرز معجزه آسايي جان سالم بدر مي برند.
وقتي که هر دو از ماشينشون که حالا تبديل به آهن قراضه شده بيرون ميان اون خانم بر ميگرده ميگه :
آه چه جالب شما مرد هستيد... ببينيد چه بروز ماشينامون اومده !همه چيز داغان شده ولي ما سالم هستيم .اين بايد نشانه اي از طرف خدا باشه که اينطوري با هم ملاقات کنيم و زندگي مشترکي را با صلح و صفا آغاز کنيم ! مرد با هيجان پاسخ ميگه:
"بله کاملا" با شما موافقم اين بايد نشانه اي از طرف خدا باشه !"
بعد اون زن ادامه مي دهد و مي گه :
"ببين يک معجزه ديگه. ماشين من کاملا" داغان شده ولي اين شيشه مشروب سالمه .مطمئنا" خدا خواسته که اين شيشه مشروب سالم بمونه تا ما اين تصادف خوش يمن رو جشن بگيريم !بعد زن بطري رو به مرد ميده .مرد سرش رو به علامت تصديق تکان ميده و درب بطري رو باز مي کنه و نصف شيشه مشروب رو مي نوشد.بعد بطري رو برمي گرداند به زن .زن درب بطري را مي بندد و شيشه رو برمي گردونه به مرد.
مرده مي گه شما نمي نوشيد؟!
زن در جواب مي گه :
نه . فکر مي کنم بايد منتظر پليس بشم..!!!!!!!!!!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان معنی دار و نکته دار در انتظار مرگ

حالش خیلی عجیب بود
فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گولش زد
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم
دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم
من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم
با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم
گفتن: نه ، گفتم: چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم
کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در مطب دکتر به شدت به صدا درامد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو!
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم!
و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.
دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم.
دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم.اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد…


دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما میمردی!
مادر با تعجب گفت: ولی دکت ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا…!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در اولین صبح عروسی زن شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند. ابتدا پدر مادر پسر امدند زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند اما چون از قبل توافق کرده بودند هیچکدام در را باز نکردند
ساعتی بعد پدر مادر دختر امدند زنو شوهر نگاهی بهم انداختند
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت نمیتونم ببینم پدر و مادرم پشت در باشند در را روشون باز نکنم
شوهر چیزی نگفت و در را برویشان گشود اما این موضوع را پیش خود نگه داشت
سالها گذشت خداوند به انها چهار پسر داد پنجمین فرزندشان دختر بود برای تولد این فرزند
پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند سر برید و میهمانی مفصلی داد
مردم متعجبانه از او پرسیدند علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست؟
مرد به سادگی جواب داد
چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.

فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟

ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.

سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد.

بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود میآید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نامه بسیار جالب تاجری به همسرش




جولیای عزیزم سلام …
بهترین آرزوها را برایت دارم همسر همربانم ؛ همانطور که پیش بینی
می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها
میشد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو
را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرتی
حسابی مرا آزار داد. بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان
خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم. آنها
که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند
محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که
قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند
نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم
“روبرتو”‌ که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته
و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند
تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات
مرا از تو دریافت کند و به من برساند. با او همکاری کن تا جعبه
مرا بگیرد. اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را
از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را
خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن ، در رم مرا خواهد کشت
پس درنگ نکن. بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز‍
موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند.
آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند. در مورد دزد بعدی هم نگران نباش
مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم.
 

Similar threads

بالا