یک راز ...قانون جاذبه را به کار ببریم!!حتی شما!!

یک راز ...قانون جاذبه را به کار ببریم!!حتی شما!!

  • بله

    رای: 556 90.7%
  • خیر

    رای: 29 4.7%
  • در مورد آن اطلاعی ندارم.

    رای: 28 4.6%

  • مجموع رای دهندگان
    613
  • نظرسنجی بسته .

آرامش زندگي

عضو جدید
تصمیم مهم

تصمیم مهم


در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود:mad: که دیگران را با سخنان زشتش ناراحت میکرد. روزی پدرش جعبه‏ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخ‏ها را به دیوار طویله بکوب.;) روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید.
پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می‏آزارد،کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.:smile: یکروز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هربار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد.:D روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخ‏ها را از دیوار بیرون آوردم!:biggrin:
پدردست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخ‏های دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. :eek:وقتی تو عصبانی میشوی و با حرف‏هایت دیگران را می‏رنجانی، آنحرفها هم چنین آثاری بر انسان‏ها می‏گذارند. تو می‏توانی چاقویی در دل انسانی فروکنی و آن را بیرون آوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمیتواند زخم ایجاد شده را خوب کند.:cry:
 

alone_1980

عضو جدید
کاربر ممتاز
باسلام خدمت دوستان عزيز
مي‌خواستم درخواست كنم كه روند تاپيكو پي بيگيريند و جواب در رابطه با گفته‌هاي (امير) ندين. چون روند تاپيك داره از دستمون خارج مي‌شه.
با تشكر
گروه موفقيت
 

alone_1980

عضو جدید
کاربر ممتاز
تلفن

تلفن



وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به
خوبی در خاطرم مانده.ا

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف
میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که
همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها
پاسخ می داد.ا

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .ا






بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به
دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم
بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.ا

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در
خانه نبود که دلداریم بدهد .ا

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می
رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک
چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .ا

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .ا

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .ا





انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد .ا

پرسید مامانت خانه نیست ؟

گفتم که هیچکس خانه نیست .ا

پرسید خونریزی داری ؟

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .ا

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم .ا

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .ا

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .ا

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .ا

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .ا

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .ا

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که
باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .ا



روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را
برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که
عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم . ا

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها
را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل
میشوند ؟





فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به
خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من
حس کردم که حالم بهتر شد .ا



وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد
. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی
به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .ا

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در
لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که
در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .ا

احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش
را صرف یک پسر بچه میکرد
<><><><><><><><><><><>

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان
در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را
برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .ا

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم
تا حالا انگشتت خوب شده .ا
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم
و همیشه منتظر تماسهایت بودم .ا

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر
بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .ا

گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .ا

<><><><><><><><><><><><><





سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .ا

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .ا
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ..ا

پرسید : دوستش هستید ؟

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..ا

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .ا
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ..ا

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ....






پروردگارا به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند...
عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند...
بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند...
محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند
 

sima.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon5.gif من چرا آمده ام روي زمين؟
سلام. اين متن رو xphoenix توي اين آدرس گذاشته بود. با اجازه:


در یکی روز عجیب،
مثل هر روز دگر،

خسته و كوفته از كار، شدم منزل خويش،
منزلم بي غوغا، همسر و فرزندان، چند روزي است مسافر هستند، توي يك شهر غريب،
فرصتي عالي بود، بهر يك شكوه تاريخي پر درد از او .........
پس به فرياد بلند، حرف خود گفتم من:
با شما هستم من!
خالق هستي اين عالم و آن بالاها ...... !
من چرا آمده ام روي زمين؟
شده ام بازيچه ، كه شما حوصله تان سر نرود؟
بتوانيد خدايي بكنيد؟ و شما ساخته ايد اين عالم ،
با همه وسعت و ابعاد خودش ، تا به ما بنمائيد ،
قدرت و هيبت و نيروي عظيم خودتان ؟؟؟؟
هيبتا ، ما همگي ترسيديم ! به خداونديتان ،
تنمان مي لرزد ...... !
چون شنيديم ز هر گوشه كنار ، كه شما دوزخ سختي داريد ، ......
‬آتش سوزنده و عذابي ابدي !
و شنيديم اگر ما شب و روز ، ز گناهان و ز سر پيچي خود توبه كنيم ،
چشممان خون بارد ، و بساييم به خاك درتان پيشاني ، و به ما رحم كنيد ، و شفاعت باشد
و صد البته كمي هم اقبال ، حور و پرديس و پري هم داريد ......
تازه غلمان هم هست ، چوت تنوع طلبي آزاد است !
من خودم مي دانم كه شما از سر عدل ، بخت و اقبال مرا قرعه زديد ، همه چيز از بخت است !
شده ام من آدم ، اشرف مخلوقات ، (راستي حيوانات ، هر چه كردند ندارد كيفر؟)
داشتم خدمتتان مي گفتم ، قسمتم اين بوده ، جنس من مرد شده ! آمدم من دنيا ،
پدرم اين بوده ، كه به من گفت : پسر !
مذهبت اين باشد ، راه و رسم و روشت اين باشد !
سر نوشتم اين بود ، جنگ و تحريم و از اين دست نعم ..... !
هر چه قرعه من آمد !
راستي باز سوالي دارم ، بنده را عفو كنيد .
توي آن قرعه كشي ، ناظري حاضر بود ؟
من جسارت كردم، آب هم كز سر من بگذشته، پاسخي نيست ولي مي گويم:
من شنيدم كه كسي اين مي گفت:
چشم ز خودش بي خبر است. چشم را آينه اي مي بايد، تا خودش در يابد،
تا بفهمد كه چه رنگي دارد ، تا تواند ز خودش لذت كافي ببرد.
عجبا فهميدم ، شده ام آينه اي بهر تماشاي شما !
به شما بر نخورد ..... ! از تماشاي قد و قامتتان سير نگشتيد هنوز ؟
ظلم و جور و ستم آينه را مي بينيد؟ شايد اين آينه ، معيوب و كج است ،
خط خطي گشته و پر گرد و غبار ! يا كه شايد سر و ته آينه را مي نگريد !
ورنه در ساحتتان ، اين همه زشتي و نا زيبايي؟
كمي از عشق بگوييم با هم.
عرفا مي گويند : كه تو چون عاشق من بوده اي از روز ازل ، خلق نمودي بنده !
عجبا ! عشق ما يك طرفه است ؟ به چه كس گويم من ؟ مي شود دست ز من برداري ؟
بي خيالم بشوي ؟ زوركي نيست كه عاشق شدن ما بر هم ! من اگر عشق نخواهم چه كنم !
بنده را آوردي ، كه شوم عاشق تو ،
كه برايت بشوم واله و حيران و خراب ،
مرحمت فرموده ، همه عشق و مي و ساغر خود را تو زما بيرون كش؟
عذر من را بپذير ! اين امانت بده مخلوق دگر !
مي روم تا كپه ام بگذارم. صبح بايد بروم بر سر كار ،
پي اين بد بختي، پي يك لقمه نان!
به گمانم فردا ، جلوه عشق تو را مي بينم ، در نگاه غضب آلود رئيسم كه چرا دير شده ...... !
خوش به حالت كه غمي نيست تو را ،
نه رئيسي داري ، نه خدايي عاشق ، نه كسي بالا دست !
تو و يك آينه بي انصاف ، كج و كوله است و پر از گرد و غبار ، وقت آن نيست كمي آينه را پاك كني ؟
خواب سنگين به سراغم آمد. كم كمك خواب مرا پوشانيد.
نيمه شب شد و صدايي آمد. از دل خلوت شب، از درون خود من ،
من خدايت هستم
هر چه را مي خواهي، عاشقانه به تو تقديم كنم.
تو خودت خواسته اي تا باشي ! به همان خنده شيرين تو سوگند كه تو ، هر چه را مي بيني .
ذهن خلاق خودت خلق نمود.
هر چه را خواسته اي آمده است. من فقط ناظر بازي توام.
منتظر تا كه چرا يا كه كه را خلق كني!
تو فقط يك لحظه و فقط يك لحظه ، ز ته دل ، ز درون ،
خواهشي نا محسوس ، نه به فرياد بلند ، بلكه از عمق وجود ، ز براي عدم خود بنما ،
تو همان لحظه دگر نا بودي ، به همان سادگي آمدنت .
خواهش بودن تو ، علت خلق همه عالم شد . تو به اعماق وجودت بنگر، ز چه رو آمده اي روي زمين ،
پي حس كردن و اين تجربه ها ، حس اين لحظه تو ، علت بودن توست .
تو فقط لب تر كن ، مثل آن روز نخست ، هر چه را مي خواهي ، چه وجود و چه عدم ،
بهر تو خواهد بود ، در همان لحظه خواستنت ، و تو را ياد نباشد كه چه با من گفتي ،
دلبرم حرف قشنگت اين بود :
شهر زائيده شدن اين باشد تا توانم كه فلان كار كنم و در اين خانه ره عشق نهان گشته و من مي يابم.
پدرم آن آقا، خلق و خويش ، روشش ، ميراثش ، همه اش راه مرا مي سازد.
بنده مي خواهم از اين راه از اين شهر به منزل برسم.
همه را با وسواس تو خودت آوردي ، همه را خلق نمودي همه را ،
تو از آن روز كه خودت خواسته پيدا گشتي ، من شدم عاشق تو ، دست من نيست ،
تو را مي خواهم ، به همين شكل و شمايل كه خودت ساخته اي ،
شر و بي حوصله و بازيگوش ، مثل يك بچه پر جوش و خروش ، نا سزا گفتن تو باز مرا مي خواند،
كه شوم عاشق تر، هر چه معشوق به عاشق بزند حرف درشت ،
رشته عشق شود محكمتر .........................!
دير بازي است به من سر نزدي !
نگرانت بودم، تا كه آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندي !
و به آواز بلند ، رمز شب را گفتي :
من چرا آمده ام روي زمين؟
باز هم بادم باش ! مبر از ياد مرا
همه شب منتظر گرمي آغوش توام .
عشق بي حد و حساب من و تو بهر تو باد ............................ !
خواب من خواب نبود ! پاسخي بود به بي مهري من ،
پاسخ يك عاشق ..................................
به خداوند قسم ، من از آن شب ،
دل خود باخته ام بهر رسيدن
به عزيزم به خدا
 

آرامش زندگي

عضو جدید
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon5.gif من چرا آمده ام روي زمين؟
سلام. اين متن رو xphoenix توي اين آدرس گذاشته بود. با اجازه:


در یکی روز عجیب،
مثل هر روز دگر،
خسته و كوفته از كار، شدم منزل خويش،
منزلم بي غوغا، همسر و فرزندان، چند روزي است مسافر هستند، توي يك شهر غريب،
فرصتي عالي بود، بهر يك شكوه تاريخي پر درد از او .........
پس به فرياد بلند، حرف خود گفتم من:
با شما هستم من!
خالق هستي اين عالم و آن بالاها ...... !
من چرا آمده ام روي زمين؟
شده ام بازيچه ، كه شما حوصله تان سر نرود؟
بتوانيد خدايي بكنيد؟ و شما ساخته ايد اين عالم ،
با همه وسعت و ابعاد خودش ، تا به ما بنمائيد ،
قدرت و هيبت و نيروي عظيم خودتان ؟؟؟؟
هيبتا ، ما همگي ترسيديم ! به خداونديتان ،
تنمان مي لرزد ...... !
چون شنيديم ز هر گوشه كنار ، كه شما دوزخ سختي داريد ، ......
‬آتش سوزنده و عذابي ابدي !
و شنيديم اگر ما شب و روز ، ز گناهان و ز سر پيچي خود توبه كنيم ،
چشممان خون بارد ، و بساييم به خاك درتان پيشاني ، و به ما رحم كنيد ، و شفاعت باشد
و صد البته كمي هم اقبال ، حور و پرديس و پري هم داريد ......
تازه غلمان هم هست ، چوت تنوع طلبي آزاد است !
من خودم مي دانم كه شما از سر عدل ، بخت و اقبال مرا قرعه زديد ، همه چيز از بخت است !
شده ام من آدم ، اشرف مخلوقات ، (راستي حيوانات ، هر چه كردند ندارد كيفر؟)
داشتم خدمتتان مي گفتم ، قسمتم اين بوده ، جنس من مرد شده ! آمدم من دنيا ،
پدرم اين بوده ، كه به من گفت : پسر !
مذهبت اين باشد ، راه و رسم و روشت اين باشد !
سر نوشتم اين بود ، جنگ و تحريم و از اين دست نعم ..... !
هر چه قرعه من آمد !
راستي باز سوالي دارم ، بنده را عفو كنيد .
توي آن قرعه كشي ، ناظري حاضر بود ؟
من جسارت كردم، آب هم كز سر من بگذشته، پاسخي نيست ولي مي گويم:
من شنيدم كه كسي اين مي گفت:
چشم ز خودش بي خبر است. چشم را آينه اي مي بايد، تا خودش در يابد،
تا بفهمد كه چه رنگي دارد ، تا تواند ز خودش لذت كافي ببرد.
عجبا فهميدم ، شده ام آينه اي بهر تماشاي شما !
به شما بر نخورد ..... ! از تماشاي قد و قامتتان سير نگشتيد هنوز ؟
ظلم و جور و ستم آينه را مي بينيد؟ شايد اين آينه ، معيوب و كج است ،
خط خطي گشته و پر گرد و غبار ! يا كه شايد سر و ته آينه را مي نگريد !
ورنه در ساحتتان ، اين همه زشتي و نا زيبايي؟
كمي از عشق بگوييم با هم.
عرفا مي گويند : كه تو چون عاشق من بوده اي از روز ازل ، خلق نمودي بنده !
عجبا ! عشق ما يك طرفه است ؟ به چه كس گويم من ؟ مي شود دست ز من برداري ؟
بي خيالم بشوي ؟ زوركي نيست كه عاشق شدن ما بر هم ! من اگر عشق نخواهم چه كنم !
بنده را آوردي ، كه شوم عاشق تو ،
كه برايت بشوم واله و حيران و خراب ،
مرحمت فرموده ، همه عشق و مي و ساغر خود را تو زما بيرون كش؟
عذر من را بپذير ! اين امانت بده مخلوق دگر !
مي روم تا كپه ام بگذارم. صبح بايد بروم بر سر كار ،
پي اين بد بختي، پي يك لقمه نان!
به گمانم فردا ، جلوه عشق تو را مي بينم ، در نگاه غضب آلود رئيسم كه چرا دير شده ...... !
خوش به حالت كه غمي نيست تو را ،
نه رئيسي داري ، نه خدايي عاشق ، نه كسي بالا دست !
تو و يك آينه بي انصاف ، كج و كوله است و پر از گرد و غبار ، وقت آن نيست كمي آينه را پاك كني ؟
خواب سنگين به سراغم آمد. كم كمك خواب مرا پوشانيد.
نيمه شب شد و صدايي آمد. از دل خلوت شب، از درون خود من ،
من خدايت هستم
هر چه را مي خواهي، عاشقانه به تو تقديم كنم.
تو خودت خواسته اي تا باشي ! به همان خنده شيرين تو سوگند كه تو ، هر چه را مي بيني .
ذهن خلاق خودت خلق نمود.
هر چه را خواسته اي آمده است. من فقط ناظر بازي توام.
منتظر تا كه چرا يا كه كه را خلق كني!
تو فقط يك لحظه و فقط يك لحظه ، ز ته دل ، ز درون ،
خواهشي نا محسوس ، نه به فرياد بلند ، بلكه از عمق وجود ، ز براي عدم خود بنما ،
تو همان لحظه دگر نا بودي ، به همان سادگي آمدنت .
خواهش بودن تو ، علت خلق همه عالم شد . تو به اعماق وجودت بنگر، ز چه رو آمده اي روي زمين ،
پي حس كردن و اين تجربه ها ، حس اين لحظه تو ، علت بودن توست .
تو فقط لب تر كن ، مثل آن روز نخست ، هر چه را مي خواهي ، چه وجود و چه عدم ،
بهر تو خواهد بود ، در همان لحظه خواستنت ، و تو را ياد نباشد كه چه با من گفتي ،
دلبرم حرف قشنگت اين بود :
شهر زائيده شدن اين باشد تا توانم كه فلان كار كنم و در اين خانه ره عشق نهان گشته و من مي يابم.
پدرم آن آقا، خلق و خويش ، روشش ، ميراثش ، همه اش راه مرا مي سازد.
بنده مي خواهم از اين راه از اين شهر به منزل برسم.
همه را با وسواس تو خودت آوردي ، همه را خلق نمودي همه را ،
تو از آن روز كه خودت خواسته پيدا گشتي ، من شدم عاشق تو ، دست من نيست ،
تو را مي خواهم ، به همين شكل و شمايل كه خودت ساخته اي ،
شر و بي حوصله و بازيگوش ، مثل يك بچه پر جوش و خروش ، نا سزا گفتن تو باز مرا مي خواند،
كه شوم عاشق تر، هر چه معشوق به عاشق بزند حرف درشت ،
رشته عشق شود محكمتر .........................!
دير بازي است به من سر نزدي !
نگرانت بودم، تا كه آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندي !
و به آواز بلند ، رمز شب را گفتي :
من چرا آمده ام روي زمين؟
باز هم بادم باش ! مبر از ياد مرا
همه شب منتظر گرمي آغوش توام .
عشق بي حد و حساب من و تو بهر تو باد ............................ !
خواب من خواب نبود ! پاسخي بود به بي مهري من ،
پاسخ يك عاشق ..................................
به خداوند قسم ، من از آن شب ،
دل خود باخته ام بهر رسيدن
به عزيزم به خدا

سلام سيما جون

:heart:چقدر متنت قشنگ بود، واقعا عالي بود:heart: مي‌دوني از كيه؟
 

امیر Amir

کاربر حرفه ای
قانون جذب در فرهنگ ایرانی

قانون جذب در فرهنگ ایرانی

قانون جذب در فرهنگ ایرانی



● قانون جذب در فرهنگ ایرانی

ـ بخند تا دنیا به روت بخنده.

ـ شکر نعمت، نعمتت افزون کند، کفر، نعمت از کفت بیرون کند.

ـ عاقبت جوینده یابنده بود.

ـ دنیا رو هر طور بگیری همون‌طور می‌گذره.

ـ مار از پونه بدش می‌آد در لونش سبز می‌شه.

احتمالاً تا حالا خیلی از این عبارات معروف رو شنیدین و خودتون هم ازشون استفاده کردین. همه این عبارات از مدت‌ها قبل توی فرهنگ ایران بودن و در بحث‌های تخصصی تکنولوژی فکر یه اسم دارن: ”قانون بسیار عجیب جذب“
به‌طور خلاصه این قانون می‌گه آدم همه چیز رو از طریق افکارش جذب می‌کنه چه مثبت! چه منفی!
و نتیجه مهمی که از قانون جذب به‌دست می‌آد اینه که: تمام اتفاقات اطراف آدما چه مثبت! چه منفی! مسبب اول و آخرش خودشونن.
بیائیم با مطالعه و آگاهی همه با هم پروانه‌وار پر بگیریم تا اوج بی‌نهایت.
 

امیر Amir

کاربر حرفه ای
قانون...جذذذذذب

قانون...جذذذذذب

قانون جذب میگوید هر چه فکر کنی همان می‌شود. هیچوقت نباید فراموش کنیم که ما به چیزی که فکر میکنیم میرسیم نه به چیزی که دوست داریم. همیشه یک حس خوب یک فکر خوب به دنبال میاورد .پس حس خود را سرشار از عشق و شوق کنیم.

در زير به معرفي و توضيح قانون هاي جذب مي‌پردازيم:

1- قانون علت و معلول
هر چیز به دلیلی رخ می دهد . برای هر علتی معلولی هست ، و برای هر معلولی علت یا علت های بخصوصی وجود دارد ، چه از آنها اطلاع داشته باشید چه نداشته باشید . چیزی به اسم اتفاق وجود ندارد .

2- قانون ذهن
همه ی علت ها و معلول ها ذهنی هستند . افکار شما تبدیل به واقعیت می شوند . افکار شما آفریننده اند . شما تبدیل به همان چیزی می شوید که درباره ی آن بیشتر فکر می کنید .
همیشه درباره ی چیز هایی فکر کنید که واقعا طالب آن هستید و از فکر کردن درباره ی چیزهایی که خواستار آن نیستید اجتناب کنید .


3- قانون عینیت یافتن ذهنیات
دنیای پیرامون شما تجلی فیزیکی دنیای درون شماست . کار اصلی شما در زندگی این است که زندگی مورد علاقه ی خود را در درون خود خلق کنید .
زندگی ایده آل خود را با تمام جزئیات آن مجسم کنید و این تصویر ذهنی را تا زمانی که در دنیای پیرامون شما تحقق پیدا کند حفظ کنید .

4- قانون رابطه ی مستقیم
زندگی بیرون شما بازتاب زندگی درونی شماست . بین طرز فکر و احساسات درونی شما از یک طرف و عملکرد و تجارب بیرونی شما از طرف دیگر رابطه مستقیم وجود دارد .




ادامه دارد...
 

sima.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام سيما جون

:heart:چقدر متنت قشنگ بود، واقعا عالي بود:heart: مي‌دوني از كيه؟
سلام خواهش مي کنم. کار xphoenix بوده. نمي دونم از کجا آورده. خودشم ديگه اينجا نمياد حتما داره واسه کنکور ميخونه. اميدوارم موفق باشه.
 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستان
سیما جان اعتراض شما کاملا وارده
اظهار نظر کردن رو به هر روشی یاد گرفته بودم الا روش دوست گرامییمان امیر آقا.
دیروز با امیرآقا یه بحثی رو دنبال کردیم و در انتهای بحث به ایشون پیشنهاد دوستی دادم و اینجا هم از ایشون می خوام که اگر از من دلخوره همین لحظه ببخشه چون امروز خیلی فکر کردم که چرا با کوچکترین سنگریزه البته امیر جان رو نمیگم به یاد حرف آقای بختیاری صاحب ایس پک که از هر دوستی نه میشنیدم بیشتر خوشحال میشدم برای ادامه راهم و انگیزه ام دوچندان میشد پس بیشتر روی این مورد باید کار کنم.
به قول دوستمون امیر آقا بااحترام
 

xphoenix

عضو جدید
سلام دوستان!!!!!!!!منو یادتونه؟؟؟؟:lol::w23:
مطالبتون خیلی زیبا بود....ممنون...:w23::w16:یه داستان هم من میذارم...
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين كلاس بود. هميشه لباس هاى كثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه كرد.
امسال كه دوباره تدى در كلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند كمكش كند.
معلّم كلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تكاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت كامل".
معلّم كلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همكلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش كه در خانه بسترى است دچار مشكل روحى است.
معلّم كلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي كند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نكند او به زودى با مشكل روبرو خواهد شد.
معلّم كلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها كرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در كلاس خوابش مي برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشكل او پى برد و از اين كه دير به فكر افتاده بود خود را نكوهش كرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در كاغذ كادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى كه داخل يك كاغذ معمولى و به شكل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سركلاس باز كرد. وقتى بسته تدى را باز كرد يك دستبند كهنه كه چند نگينش افتاده بود و يك شيشه عطر كه سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى كلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع كرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند كرد. سپس آن را همانجا به دست كرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر كرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه كرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در كنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي كرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي كرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يكى از با هوش ترين بچه هاى كلاس شد و خانم تامپسون با وجودى كه به دروغ گفته بود كه همه را به يك اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.
يكسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت كرد كه در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد كه من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود كه دبيرستان را تمام كرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود كه شما همچنان بهترين معلمى هستيد كه در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت كرد كه در آن تدى نوشته بود با وجودى كه روزگار سختى داشته است امّا دانشكده را رها نكرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأكيد كرده بود كه خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود كه پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين كار را كرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب كرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه كمى طولاني تر شده بود: دكتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود كه با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج كنند. او توضيح داده بود كه پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش كرده بود اگر موافقت كند در مراسم عروسى در كليسا، در محلى كه معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چكار كرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست كرد و علاوه بر آن، يك شيشه از همان عطرى كه تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در كليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين كه به من اعتماد كرديد از شما متشكرم. به خاطر اين كه باعث شديد من احساس كنم كه آدم مهمى هستم از شما متشكرم. و از همه بالاتر به خاطر اين كه به من نشان داديد كه مي توانم تغيير كنم از شما متشكرم.
خانم تامپسون كه اشك در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي كنى. اين تو بودى كه به من آموختى كه مي توانم تغيير كنم. من قبل از آن روزى كه تو بيرون مدرسه با من صحبت كردى، بلد نبودم چگونه تدريس كنم.
بد نيست بدانيد كه تدى استودارد هم اكنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشكى است و بخش سرطان دانشكده پزشكى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است !
همين امروز گرمابخش قلب يك نفر شويد... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد
و مطمئن باشيد كه محبت شما به خودتان باز خواهد گشت...
:cry::cry:

تابعد!!!!!!!!!!!!;):lol:
 

xphoenix

عضو جدید
سلام خواهش مي کنم. کار xphoenix بوده. نمي دونم از کجا آورده. خودشم ديگه اينجا نمياد حتما داره واسه کنکور ميخونه. اميدوارم موفق باشه.
همچی که اسم منو اوردین انگار مومو اتیش زدن...:lol:اره کم و بیش دارم واسه کنکور میخونم...کلی کلاس ملاس دارم...:cry:اخه هنوز جوابه تکمیل ظرفیت نیومده...:eek:منم با این مسیله کنار اومدم اگه امسال شد که شد...اگه نشد میترکونم واسه سال بعد شریف ایشالله!!!!!!:lol:(اعتماد به نفس رو داشتی!!!!:w01:)(راستی بچه ها طرح جدید مجلس یرای افزایش ظرفیتها پذیرفته شده واسه همین اینقدر طول داده شده...دیگه شانسم هم زیاد شدهااااااااا!!!!!!:lol:)(تازه اگه قبولم نشم این فرصتی که بهم داده شد خیلی توپ بود...حسابی با خودم و شرایط جدید کنار اومدم و خلاصه کلام اینکه الان کلا خیلی راضیم از همه چی...چه بشه چه نشه!!!!به قوله یکی از دوستان باور کن!:heart:)امیدوارم شماهم همتون موفق باشین و همچنان بتونید از همه انرژیتون برای بهبود امور بهره بگیرین!!!!اراستی اون شعره رو هم نمیدونم شاعرش کیه منم از یه سایت دیگه برداشتم که نمیدونستن...اگه تونستم بازم بهتون سر میزنم...:w23:فعلا!!!!:w11::w11::w11:
 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوستان!!!!!!!!منو یادتونه؟؟؟؟:lol::w23:
مطالبتون خیلی زیبا بود....ممنون...:w23::w16:یه داستان هم من میذارم...

همين امروز گرمابخش قلب يك نفر شويد... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد
و مطمئن باشيد كه محبت شما به خودتان باز خواهد گشت...
:cry::cry:

تابعد!!!!!!!!!!!!;):lol:

سلام به شما دوست بسیار گرامی خیلی دلمون برات تنگ شده بود این چه حرفیه معلومه که یادمونه :gol:
امیدوارم که همیشه موفق باشی :gol:
اگر تونستی بیشتر بیا جات خیلی خالیه:gol:
بابت مطلب خیلی جالبت هم خیلی ممنون:gol:
 

آرامش زندگي

عضو جدید
سخت‌ترین روزهای زندگی

سخت‌ترین روزهای زندگی


خواب ديدم برروي شنها راه ميروم و بر روي پرده شب تمام روزهاي زندگيم را مانند فيلمي مي‌ديدم. همان‌طور که به گذشته‌ام نگاه مي‌کردم روز به روز پرده ظاهر شد، يکي مال من يکي ازآن خداوند. راه ادامه يافت تا تمام روزهاي تخصيص يافته خاتمه يافت آنگاه ايستادم وبه عقب نگاه کردم. در بعضي جاها فقط يک رد پا وجود داشت. اتفاقا، آن محلها مطابق باسخت ترين روزهاي زندگيم بود. روزهايي بابزرگترين رنجها، ترسها، دردها، و ........ آنگاه از خدا پرسيدم: خداوندا تو به من گفتي که در تمام ايام زندگيم با من خواهي بود و من پذيرفتم زندگي کنم. خواهش ميکنم بگو چرا در آن لحظات درد آور مرا تنها گذاشتي.
خداوند پاسخ داد: ترادوست دارم و به تو گفتم در تمام سفر با تو خواهم بود من هرگز تو را تنها نخواهمگذاشت نه حتي براي لحظه اي و من چنين نکردم.
هنگامي که در آن روزها، يک رد پا برروي شن ديدي، من بودم که تو را به دوش کشيده بودم.

"اگر با دقت نگاه كنيم، هميشه ردپاي خدا را مي‌توان ديد."
 

zahra-d

عضو جدید
Each day we live is an opportunity to discover a completely world
This day has never before been seen;
It arrives fresh each morning Offering all the hope & promise of a fulfilling future
هر روز که در پیش رو داریم فرصتی است برای کشف دنیایی بسیار تازه و نو
چنین روزی پیش از این هرگز وجود نداشته است
هر صبحدم، تازه و شاداب فرا میرسد با امیدهایش و نویدهایش برای آینده بهتر...
 

alone_1980

عضو جدید
کاربر ممتاز
الفباي زندگي

الفباي زندگي

بياييد زندگي خود را آنچنانكه بايد ادامه دهيم:

A – Accept
: پذيرا باشيد: ديگران را همانگونه که هستندبپذيريد ، حتي اگر برايتان مشکل باشد که عقايد ، رفتارها و نظرات آنها رادرک کنيد

. B - Break away : خودتان را جدا سازيد: خود را از تمام چيزهاييکه مانع رسيدن شما به اهدافتان مي شود جدا سازيد

. C - Creat : خلق کنيد : خانواده اي از دوستان و آشنايانتان تشکيل دهيد و با آنها اميدها ، آرزوها، ناراحتي ها و شادي هايتان را شريک شويد

. D – Decide : تصميم بگيريد: تصميم بگيريد که در زندگي موفق باشيد . در آن صورت شادي راهش را به طرفشما پيدا مي کند و اتفاقات خوشايند و دلپذيري براي شما رخ خواهد داد

. E - Explore : کاوشگر باشيد : جستجو و آزمايش کنيد . دنيا چيزهاي زيادي برايارائه کردن دارد و شما هم قادريد چيزهاي زيادي را ارائه دهيد. هر زمان کهکار جديدي را آزمايش مي کنيد خودتان را بيشتر مي شناسيد

. F - Forgive : ببخشيد : ببخشيد و فراموش کنيد . کينه فقط بارتان را سنگين تر مي کند والهام بخش ناخوشايندي است. از بالا به موضوع نگاه کنيد و به خاطر داشتهباشيد که هر کسي امکان دارد اشتباه کند

. G - Grow : رشد کنيد: عادات واحساسات نادرست خود را ترک کنيد تا نتوانند مانع و سد راه شما براي رسيدنبه اهدافتان شوند

. H – Hope : اميدوار باشيد: به بهترين چيزها اميد داشتهباشيد و هرگز فراموش نکنيد که هر چيزي امکان پذير است ، البته اگر درکارهايتان پشتکار داشته باشيد و از خدا کمک بخواهيد

. I - Ignore : ناديدهبگيريد: امواج منفي را ناديده بگيريد . روي اهدافتان تمرکز کنيد و موفقيتهاي گذشته را بخاطر بسپاريد . پيروزي هاي گذشته نشانه و رابطي براي موفقيتهاي آينده هستند

. J – Journey : سفر کنيد: به جاهاي جديد سر بزنيد و بافکر روشن ، امکانات جديد را آزمايش کنيد . سعي کنيد هر روز چيزهاي جديديرا بياموزيد ، بدين صورت رشد خواهيد کرد و احساس زنده بودن مي کنيد

. K – Know : بدانيد: بدانيد که هر مساله اي هر چقدر هم که سخت و دشوار باشد درنهايت حل خواهد شد . همان طور که گرماي مطبوع و دلپذير بهار پس از سرمايطاقت فرساي زمستان مي آيد.

L – Love : دوست بداريد : اجازه دهيد که عشق به جاي نفرت ، قلبتان راپر کند. زماني که نفرت در قلب شما ساکن است هيچ فضاي خالي براي عشق وجودندارد ، اما موقعي که عشق در قلبتان ساکن است ، تمام خوشبختي و شادي دروجودتان قرار دارد

. M – Manage : مدير باشيد: بر زمان مديريت داشته باشيد، تا استرس و نگراني کمتري شما را رنج دهد . استفاده درست از زمان باعث ميشود که روي موضوعات مهم بهتر تمرکز کنيد

. N - Notice : توجه کنيد: هرگزافراد فقير ، نااميد ، رنج کشيده و ضعيف را ناديده نگيريد و هر نوع کمکيرا که قادريد به اين افراد ارائه دهيد از آنان دريغ نکنيد

. O -Open : بازکنيد: چشم هايتان را باز کنيد و به تمام زيباييهايي که در اطرافتان وجوددارد نگاه کنيد ، حتي در سخت ترين و بدترين شرايط ، چيزهاي زيادي برايسپاسگزاري وجود دارد

. P –Play : بازي و تفريح کنيد: فراموش نکنيد که درزندگيتان تفريح و سرگرمي داشته باشيد . بدانيد که موفقيت بدون شادي و لذتهاي مشروع ، مفهومي ندارد

. Q – Question : سوال کنيد: چيزهايي را که نميدانيد بپرسيد ، زيرا که شما براي ياد گرفتن به اين کره خاکي آمده ايد

. R – Relax : آرامش داشته باشيد: اجازه ندهيد که نگراني و استرس بر زندگي شماحاکم شود و به ياد داشته باشيد که همه چيز در نهايت درست خواهد شد.

S – Share : سهيم شويد: استعدادها ، مهارتها ، دانش و توانائيهايتانرا با ديگران تقسيم کنيد ، زيرا هزاران برابر آن به سمت خودتان برمي گردد

. T – Try : تلاش کنيد: حتي زماني که روياهايتان غير ممکن به نظر مي رسندتلاشتان را بکنيد . با تلاش و مشارکت در انجام کارها ماهرو خبره مي شويد

. U – Use : استفاده کنيد : از استعدادها و توانايي ها يتان به عنوان بهترينهديه استفاده کنيد . استعدادهايي که تلف شوند ارزشي ندارند. استفاده صحيحاز استعدادها و تواناييهايتان براي شما پاداش هاي غيرمنتظره اي به دنبالدارد

. V – Value : احترام بگذاريد: براي دوستان و اقوامي که شما را حمايتو تشويق کرده اند ، ارزش قايل شويد و هر کاري که از دستتان بر مي آيد برايآنها انجام دهيد

. X – X-Ray : اشعه ايکس: با دقت و شبيه اشعه ايکس به قلبهاي انسانهاي اطراف خود بنگريد در نتيجه شما زيبايي و خوبي را در قلب آنهاخواهيد ديد

. Y – Yield : اجازه دهيد: اجازه دهيد که صداقت و درستکاري واردزندگيتان شود. اگر شما در راه درستي حرکت کنيد در انتها خوشبختي را خواهيديافت

. Z – Zoom : تمرکز کنيد: زماني که خاطرات تلخ ، ذهنتان را پر کردهاست ، به جاهاي شاد برويد . اجازه ندهيد که تلخي ها مانع رسيدن شما بهاهدافتان شود. در عوض روي توانايي ها ، روياها و فردايي روشن تمرکز کنيد
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
;)از آسمان طلا مي‌بارد;)
:gol:گروه موفقيت:gol:

 

alone_1980

عضو جدید
کاربر ممتاز
هفت قانون مهارت ذهني

هفت قانون مهارت ذهني

1- قانون کنترل: اگر احساس کنيم اختيار زندگي را در دست داريم نسبت به خود احساس مثبتي پيدا مي کنيم.
2- قانون علت و معلولي: بر هر معلولي علتي وجود دارد.
3- قانون باور: هر انچه که ازته دل معتقديد به واقعيت مي پيوندد.
4- قانون انتظارات: آنچه در زندگي به دست مي آوريم لزوماً چيزي نيست که در زندگي مي خواهيم بلکه چيزي است که انتظار ان را داريم.
5- قانون جاذبه: بطور يکنواخت افراد و شرايطي را به زندگي تان جذب مي کنيد که همسو با افکارتان است.
6- قانون ارتباط: دنياي بيرون بازتابي از دنياي درون ماست.
7- قانون تعادل ذهني: افکار خود را مطرح کنيد انديشمندي ويژگي مردان و زنان موفق است.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
;)از آسمان طلا مي‌بارد;)
:gol:گروه موفقيت:gol:

 
آخرین ویرایش:

آرامش زندگي

عضو جدید
اولین شانس

اولین شانس

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيرد. کشاورز گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را يک به يک آزاد ميکنم، اگر توانستي دُم یکی از اين سه گاو رو بگيري، ميتواني با دخترم ازدواج کني.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تا حالا ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد گاوهاي بعدي، گزينه بهتري خواهند بود، پس به کناري دويد تا گاو از مرتع بگذرد و از در پشتي خارج شود.
دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمر چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. گاو با سُم به زمين ميکوبيد و خرخر ميکرد. جوان بار دیگر با خود فکر کرد گاو بعدي هر چيزي هم که باشد، از اين بهتر خواهد بود. به سمت حصارها دويد و گذاشت گاو دوم نیز از مرتع عبور کند. براي بار سوم در طويله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت..!
زندگي پر از فرصت هاي دست يافتني است. بهره گيري از بعضي فرصت ها ساده است و بعضي مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه اولين شانس رو بچسب!!!
 

alone_1980

عضو جدید
کاربر ممتاز
1- انسان جائزالخطاست و موفق ها هم اشتباه مي کنند.
2- حقيقت پيروزي و شکست را پيران با تجربه و کودکان درک مي کنند.
3- درون و کنار هر شکستي پيروزي وجود دارد.
4- چون شکست بي معني است اگر در بينهايت باز هم ضرب شود بي معني است.
5- قدرت بي منتها براي موفقيت در هر موجودي به وديعه گذاشته شده است.
6- برچسب خوب و بد به کارهاي زندگي زدن منطقي نيست و آرامش در رسيدن به موفقيت الزامي است.
7- برچسب زدن به انسان ها منطقي نيست.
8- اشتباهات و ناگواري ها مي تواند مرا به خدا نزديک تر کند.
9- کاميابي و آرامش واقعي در درونم متجلي است.
10- در ملکوت الهي شکست وجود ندارد.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
;)از آسمان طلا مي‌بارد;)
:gol:گروه موفقيت:gol:

 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
«خداوندا! آرامشی عطا فرما که بپذیریم آن‌چه تغییر‌نیافتنی است‌ و شهامتی که تغییر‌دهیم آن‌چه تغییر‌یافتنی است و خردی که تفاوت این‌دو را دریابیم!»
آرامش، تسلیم و سکوت، هنگامی فضیلت است که «به‌جا» باشد. برخی افرد هنگامی که باید بجنگند و مقاومت کنند، صحبت از «تسلیم و سرنوشت» می‌کنند! ترس و تنبلی خود را نباید به‌حساب قضا و قدر و سرنوشت بگذاریم. به قول «سِنِکا» فیلسوف روم باستان: «همیشه از دشواری امور نیست که جسارت نمی‌ورزیم، گاهی از جسارت نورزیدن ماست که امور، دشوار می‌شود!»
اگر در مقابل هر ظلم و انحراف و بدعتی، سر خم کنیم و آن‌را به حساب «تسلیم و رضا» بگذاریم، چه بر سر ما خواهد آمد؟!
و از آن‌سو اگر در مقابل هر تفاوت و دگراندیشی و ابتکاری، مقاومت و سرسختی نشان دهیم و تعصب سلیقه‌ای خود را به‌حساب «انجام وظیفه» بگذاریم، چگونه زندگی خواهیم داشت؟! این‌جاست که وظیفه‌ی دشوار آدمی رخ‌می‌نماید. در هر لحظه، آگاه و هوشیار باشیم که کدام احساس و رفتار ما «به‌جا» و کدام احساس و رفتار ما «نا‌به‌جا» است.
زندگی چه‌قدر شبیه «بندبازی» است!
 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه ی دوستان گرامی امروز تو یه سایتی این مقال رو خوندم و البته همتون میدونید ولی برای یادآوری آوردم تا شما هم ببینید البته یه قسمتایی از اون رو ولی من خودم بعضی اوقات از گفتن آرزوهای اینچنینی .....داشتم ولی با خوندن این مقاله پی به یه چیز خیلی ساده بردم امیدوارم که همتون لذت ببرید:
سوال: موفقيت فوق العاده كنوني خود را نتيجه چه مي داني ؟
بيژن :‌ نتيجه مطالعه ، تامل و شكار فرصت هاي طلايي ، تخصص و علاقه ي من در علم شيمي است و در سال ١٩٨١ موفق شدم ، جايزه " lg Nobel‌" را به خاطر عرضه عطرها و ادكلن هاي "DNA " به نام خودم بگيرم . من با عرضه اين عطرها و ادكلن هاي جادويي ، ابتدا براي مردان و بعد براي زنان توانستم معناي عطر واقعي را به مردم بشناسانم و از اين راه به ثروتي رويايي دست يابم . درحال حاضر درآمد سالانه من از بابت فروش عطرهاي بيژن در سطح جهان ، قريب ٣٠٠ ميليون دلار است ، حال آنكه در آمد حاصل از طراحي لباس، يك دهم آن يعني سي ميليون دلار درسال است . من به اين اصل معتقدم كه اگر قرار باشد " كائنات " ، ايده اي را به ذهن و دل يك انسان الهام كند، به سراغ انساني مي رود كه آمادگي علمي و ذهني پذيرش آن الهام را داشته باشد. من از همان دوران تحصيلي به دنبال عرضه محصولي به رقيب و گران قيمت مي گشتم و عطرها و ادكلن هاي " DNA " همان چيزي است كه سال هاي جواني ام را در جست وجوي آن سپري ساختم . در حال حاضر موسسه بزرگ توليد عطرهاي بيژن را به نام سه فرزندم نموده ام تا آنها از همين الان كه زنده ام ، مديريت و راهبري بزرگترين و ثروتمندترين شركت عطر سازي دنيا را بياموزند.
سوال : مي گويند فروشگاهي قصر مانند داري كه آن را براي پولدارترين ساكنين روي زمين آماده نموده اي تا براي ساعتي در سكوت و آرامش هز چه را مي خواهند از آن جا بخرند. چه شد كه به فكر ساختن اين فروشگاه قصر مانند افتادي ؟
بيژن : شم اقتصادي ! من يك تاجر زاده ام و درخانواده اي بزرگ شدم كه فرهنگ پول سازي و پول آفريني درآن غالب بود. براين باورم كه در رگ هاي من به جاي خون ، رودخانه اي از طلا جاري است و تك تك سلول هاي وجود من ازالماس ساخته شده اند. من خودم را بسيار گرانبها مي دانم و براين اعتقادم كه اگر يكي از پولدارهاي دنيا به نيويورك بيايد و بخواهد از فروشگاهي خريد كند، حتما بايد اين خريد از فروشگاه من صورت گيرد. يك سفارش چهارصد هزار دلاري ، حداقل خريدي است كه من از مشتريانم انتظار دارم و مشتريان من نيز خوب مي دانند چه موقع از من ، باز كردن درب فروشگاه را تقاضا كنند.فروشگاه بيژن هر چند به صورت شبانه روزي فعال است اما درب آن فقط به روي مشتريان خاصي باز مي شود . ديوارهاي سفيد اين فروشگاه هر هفته رنگ مي شوند. سوال: آيا ثروت پدري درموفقيت شما تاثيري داشته است ؟
ب
يژن : الان كه به گذشته نگاه مي كنم مي بينم بيشتر از ثروت پدر ، خلاقيت ، نوآوري وخود اتكايي خودم را دراين جايگاه قرارداده است .
به هر حال ثروت پاكزادي ها را خيليهاي ديگر هم داشتند اما پسر هيچكدام از آنها بيژن نشد. اكنون من درموسساتم كارمندان ثروتمندرا استخدام نمي كنم، بلكه شباه روز در جست وجوي افراد خلاق و توانمند هستم . تجربه به من ثابت نموده است كه اين افراد در كمترين زمان قابل تصور، ثروت ومكنت را به دست خواهند آورد و مي تواند شرايط رفتاري و ذهني لازم ، براي برخورد با پولدارترين هاي روي زمين را پيدا كنند
 

sima.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
به هر چيزي كه فكر كني به طرفش كشيده مي شوي«ضمير نا هشيار»
علت اين است كه اين مسير حركت ذهن هميشه به سوي هر چيز است و نه در جهت گريز از آن ها…. بارها شده كه به خود ما مي گوييم: كه فلان مسئله را نبايد فراموش كنيم و بعدها همان را فراموش مي كنيم. ذهن شما مي تواند از فراموش كردن بگريزد. ذهن بر اساس تصاوير عمل مي كند.
ذهن انسان شبيه به يك كوه يخ است و با آنكه آگاهي ما بيشتر از قسمت بيروني اين كوه اي همان ضمير هشيار است، اما قسمت زيرين يعني ضمير ناهشيار بيشترين تاثير را بر ما دارد. اعمال جسماني و نگرشها و تمام مهارتهاي آموخته شده به ذهن ناهشيار منتقل مي شود.
ضمير ناهشيار مجموع تمام انديشه هاي هشيار ما تا به اين لحظه و تمام انديشه هاي ديگري است كه از طريق تكرار مداوم در ذهن ناهشيار به وديعه گذاشته ايم و اينك شاهد نتايج حاصل از آن در زندگي خود هستيم. اگر مدام به بيماري و ضعف فكر كنيم و درباره آن صحبت كنيم، ضمير ناهشيار ما الگوهاي بيماري را در خود جذب مي كند و ما مستعد يك مزاج بيمار هستيم و بالعكس هم مي تواند اتفاق بيفتد با فكري كه مي كنيم.
انسان هر آنچه را كه در ذهن داشته باشد به سوي خود جذب مي كند. ناپلئون هيل در كتاب برجسته و موفق خود به نام «فكر كنيد و ثروتمند شويد»‌‌‌‌ مي نويسد: مغزها از طريق شايعترين انديشه هايمان خاصيت آهنربايي پيدا مي كند و اين آهنرباها به گونه اي كه براي بشر ناشناخته است افراد، نيروها و موقعيت هايي را كه با ماهيت اين افكار غالب همخواني دارند، به سوي ما جذب مي كنند.
 

sima.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
با هر کسی که مواجهه می شوید همواره به خود گوشزد کنید که این برخوردی مقدس است زیرا به همان گونه ای که او را می بینید خود را خواهید دید.به همان گونه ای که با او رفتار می کنید ، با خود رفتار خواهید کرد.این را هرگز فراموش نکنید چرا که در او یا خود را خواهید یافت یت خود را گم خواهید کرد.»
 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز

آخرين جرعه اين جام تهي


همه ميپرسند
چيست در زمزمه مبهم آب
چيست در همهمه دلكش برگ
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه ترا مي برد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوترها
چيست در كوشش بي حاصل موج
چيست در خنده جام
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام
من به اين جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاينده هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را ميشنوم
مي بينم
من به اين جمله نمي انديشم
به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال كه باشم به تو ميانديشم
تو بدان اين را تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گلها تو بخند
اينك اين من كه به پاي تو درافتاده ام باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه جانم باقي است
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش
شعر از : زنده ياد فريدون مشيري
 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مثل باران باش ... از بلندی ها ببار ...روی خشکی و آب ...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وقتی میباری فقط به بارش فکر کن نه به کجا باریدن ![/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مثل کوه باش ...استوار و قوی ... ولی آرام و صبور ...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] سکوت کن... مثل کوه که ساکت است چون نیازی به گفتن ندارد... [/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مثل دریا باش ...انعکاسی از آبیِ آسمان را در سطح ِ وجودت به نمایش بگذار... [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] واجازه بده امواج زود گذر از این سطح بگنرند تا به ساحل برسند ...[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مثل سنگ باش ... به این آسانی ها نشکن ! [/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مثل پرنده باش ....فقط پرواز کن ... و با پرواز از بد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به خوب کوچ کن ![/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مثل یک مورچه تو هم هرگز نا امید نشو .. هرگز دست از تلاش بر ندار ...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حتی اگر هزار بار به زمین خوردی برای بار هزارو یکم بلند شو ![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميدونم درست ميگيد....
اما در مورد من جواب نميده.... .:cool:
اميدوارم براي شما جواب بده.:smile:

سلام به شما دوست گرامی
خیلی خوش اومدی به خونه ی موفقیت خودت
میشه یه مختصر بگی که چیه داستان ؟ البته اگر دوست داری ؟
در ضمن ازتون خواهش می کنم از ابتدا اگر مطالعه نکردید حتما و حتما مطالعه کنید و در پایان دوباره اظهار نظر کنید که به نظرت چه کاری توسط شما باید انجام می گرفته و انجام نشده و در صورت امکان انجام دهید.

منتظر حضور گرم شما هستیم

شاید هدف از زندگی ما در این دنیا این نباشد که خدا رو بپرستیم، بلکه این باشد که او را خلق کنیم . ( سر آرتور سی کلارک )
 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز

.
برای رفتن همیشه منتظر طلوع خورشید نباشید
گاهی باید از سایه کوچ کرد تا روشنایی خودش را نشان دهد
اما خاطرت باشد که همان تاریکی و همان بارش بی امان می تواند جز خورشید سایبانی دیگر نیز داشته باشد
.
.
دستانت
 

Similar threads

بالا