یک راز ...قانون جاذبه را به کار ببریم!!حتی شما!!

یک راز ...قانون جاذبه را به کار ببریم!!حتی شما!!

  • بله

    رای: 556 90.7%
  • خیر

    رای: 29 4.7%
  • در مورد آن اطلاعی ندارم.

    رای: 28 4.6%

  • مجموع رای دهندگان
    613
  • نظرسنجی بسته .

raha 001

عضو جدید
.........

.........

تمام کسانی که به صورت جدی وارد هر نوع کارعلمی ای شده اند دریافته اندکه روی درهای ورودی معبد علم این کلمات نوشته شده است:

:gol:شما باید ایمان داشته باشید:gol:

ماکس پلانک

فکر میکنم مشکل عمده ما همینجاست:smile:
 

tirmah

عضو جدید
تمام کسانی که به صورت جدی وارد هر نوع کارعلمی ای شده اند دریافته اندکه روی درهای ورودی معبد علم این کلمات نوشته شده است:

:gol:شما باید ایمان داشته باشید:gol:

ماکس پلانک

فکر میکنم مشکل عمده ما همینجاست:smile:

فکر می کنم این جمله حرف روشن فکر جوانم باشه
شما الان روی 1نقطه ایستادید
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
هیچ وظیفه ای را همچون شاد بودن،حقیر و کوچک نشمرده ایم.
"رابرت لویی استیونسن"
 
آخرین ویرایش:

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه:gol:

ووووواااااای ی ی ی چه جای قشنگی درست کردید!!!منم میتونم عضو بشم؟؟؟:w05:دوست دارم مثل شما بشم:w33:پر انرژی


به به سلام به شما دوست پرانرژی و گرامی
خیلی خوش امدید، ممنونیم بابت تعریفتون امیدواریم که با آمدن شما فضای متفاوت تر شه!!;):gol::gol:;)
 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز

عزیز من.وقتی می گم هویجه،یعنی هویجه.:wallbash:
منم یه زمانی مثل شما هی می گفتم ایول یه راز وجود داره که من هرچی بخوام می تونم
مشکلاتشون حرف ویا مشورتی بکنن!
:gol::gol:راز واقعی=اعتماد به نفس+پشتکار+اعتقاد به خدا
:gol::gol:

خوب فکر کنید.راز خود شما هستید.نه کهکشانات!
حالا خواستید باور کنید،نخواستید باور نکنید. . .:gol:


سلام به دوست عزیز و گرامی
ورودتون رو تبریک میگیم و امیدواریم که همیشه شما رو در کنار خود داشته باشیم.
دوست عزیز با شما کاملا موافقم هویجه!!!!
فکر کنم 4 سال پیش بود که از شخصی بسیار با تجربه یه داستانی رو شنیدم که خیلی خوشم اومد و الان شاید موثر باشه.

ایشون میگفت: مستر سوزوکی شخصی که برای کلاسهای خودش هر دو سال یکبار 15 تا 20 نفر رو انتخاب میکنه تا با اتمام و گذروندن دوره اش بتونن متحول شن و از نظر شخصیتی کاملا تفاوت پیدا کنن در پایان دوره جناب مستر ازشون امتحان میگرفت و در صورت قبولی اونها فارغ التحصیل میشدن اما در صورت قبول نشدن باید اونها دوره رو مجددا میگذروندن.
تو یکی از این دوره ها شخص بسیار پولدار و باهوشی شرکت کرد و از اونجایی که ایشون کمی با دیگران متفاوت بودن دیدشون نیز تفاوت داشت.
در نهایت با اتمام دوره روز امتحان شد و امتحان برگزار گردید و نتایج اعلام شد اما این شخص نمره نیاورد و مردود شد.
سال بعد نیز از ابتدا بازهم دوره شروع شد و شاگردان جدید وارد شدن و بازهم به زمان امتحان رسید و این بارهم نمره نیاورد.
این شخص بسیار عصبی شروع به داد و فریاد کرد و مستر سوزوکی به ایشون گفت بیا اتاقم تا باهم صحبت کنیم، این شخص رفت و مستر ازشون خواست که دوتا چای باهم بخورن و این کار رو از ایشون خواست که انجام بده و زمانی که داشت چای میریخت مستر ایشون رو به حرف کشید در نهایت چای از تو فنجان بیرون ریخت که شاگرد عذر خواهی کرد اما مستر گفت دقیقا این همون چیزی بود که من میخواستم بهت بگم که این فنجون اندازه ای داره و بیشتر از اون نمیشه توش چای ریخت و وقتی که شما به اینجا اومدید عین همین فنجون پر بودید و من چیز زیاد برای آموختن به شما نداشتم اما اگر در ابتدا فنجونتون رو خالی میکردید الان برای بار دوم تو دوره های باقی نمی موندید.
دوست عزیز همه ی ما بدنبال راهی هستیم که میان بر باشه اما هر کاری قاعده و قوانین خاص خودش رو داره و هیچ کسی رو نمی شناسم که بگه من از موفقیت بیزارم اما بازهم کسی رو نمیشناسم که بگه به راحتی صاحب موفقیت شدم.
هر کاری نیاز به تلاش و پشتکار داره اما دوست گرامی این تلاش و پشتکار جزو اولین شرایط اعتماد به نفسه.
و این رو هم میدونیم که اعتماد به نفس= عزت نفس که عزت نفس هم یعنی شناختن عنصر وجودی.
میخوام ازتون خواهش کنم که در صورت امکان بیشتر به ما سر بزنید و از تجربیاتون بعنوان واکسن استفاده کنیم ممنون.


کنراد هیلتون صاحب هتلهای زنجیره ای هیلتون میگه:
« من به خدا ایمان دارم و معتقدم که با عبادت می توان به عشق الهی دست یافت»
«من به صداقت ایمان دارم و معتقدم هر کس دروغ بگوید، زندگی خود را تباه کرده است»
«من به شور، شوق و شهامت ایمان دارم و معتقدم بدون آنها قدرتمندترین توانایی های انسان، خفته و نهفته باقی می ماند و از بین میرود»
این مطالب رو نگفتم که بخوام روی حرف شما حرفی زده باشم اما دوست من ما همگی بدنبال ایجادیم و کسی نیازی نداره که بخواد از هفت خان رستم بگذره تا چیزی عایدش بشه اما برای رسیدن باید شرایطی رو لحاظ کرد نابرده رنج گنج میسر نشد مزد آن گرفت که جان فشفشه کار کرد;):gol::gol:;)

 

raha 001

عضو جدید
...........

...........


اگر کسی از من بخواهد تمام آنچه را که در زندگی آموختم مرور کنم و فقط یک توصیه مفید به او بکنم می گویم :
همیشه ناشاد بودن را زیر سوال ببرید.
هرگز احساسات بد خود را بی اهمیت نگیرید.
شادمان بودن جایزه بزرگ بازی زندگی است و شما می توانید برنده این جایزه باشید!;)

مندی ایوانز
 

raha 001

عضو جدید
........

........

به به سلام به شما دوست پرانرژی و گرامی
خیلی خوش امدید، ممنونیم بابت تعریفتون امیدواریم که با آمدن شما فضای متفاوت تر شه!!;):gol::gol:;)
سلام آقای فشفشه
ممنونم از لطفتون.منم امیدوارم بتونم هم به خودم و هم به شما کمک کنم:gol:
 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدمت تمامی عزیزان درود و سلام
با تشکر از تمامی دوستانی که برای انتخاب روز اهداف زمان مشخص کردن:

sheyda_star: شنبه يا دوشنبه
saraaa: شنبه
anis: پنج شنبه
omm!d: سه شنبه
feshfeshe: شنبه
بقیه عزیزان.....;):gol::gol:;)
 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
اصلا به بی‌پولی فكر نكنید!


تا به حال فكر كرده‌اید كه تعداد شن‌های ساحل دریا چقدر است؟ بگویید دیگر، چند تا؟ چند ستاره در آسمان هست؟ برای این كه بدانید، تنها راهش اینست كه بشمریدشان! حالا یك سوال دیگر، مگر نه اینست كه تمامی انسان‌‌ها و همه موجودات روی زمین نفس می‌كشند، پس چرا اكسیژن زمین هرگز تمام نمی‌شود؟!

واقعیت اینست كه ما در دنیایی بسیار گسترده زندگی می‌كنیم. جهان اطراف ما گسترده‌تر از آنیست كه حتی به فكر ما خطور كند. هیچ روزی پیش نیامده كه ما فكر كنیم كه ممكن است، دیگر هوایی برای تنفس نداشته باشیم یا این كه وقتی از خواب بیدار می‌شویم و شیردستشویی را باز می‌كنیم، آبی بیرون نیاید. هیچ چیز در این كائنات پایان‌پذیر نیست. فكر كرده‌اید كه چند تا دانه شن در ماسه‌های ساحل هست؟ چند تا ستاره در آسمان وجود دارند یا این كه تعداد خرچنگ‌های اقیانوس‌ها چقدر است؟ بهتر است فكر نكنید! چون قطعا سرسام خواهید گرفت!

دنیا بیكران و بی‌پایان است،‌ اما اكثریت ما در زندگی احساس كمبود می‌كنیم. چیزی را كم نداریم یا اصلا نداریم كه شاید مهم‌ترین عنصر زندگی ما باشد و آن پول و هزینه های اقتصادی است. احساس كمبود ما به این علت نیست كه پول به قدر كافی وجود ندارد. نه این طور نیست. پول هم مانند هر چیز دیگری در این دنیا نامحدود و بی‌اندازه است. مثل آب، هوا، شن‌های ساحل و هر چیز دیگر. آنقدر زیاد هست كه هر زن، مرد یا بچه بتواند به خوبی و خوشی و در رفاه زندگی كند. پس با این اوصاف چرا ما همیشه و هرروز بیش از پیش سعی می‌كنیم پول دربیاوریم و باز هم پول كم می‌آوریم؟! بعضی‌ها اعتراض می‌كنند و می‌گویند كه پول با بقیه چیزها متفاوت است. پول كه مثل آب و هوا و شن ساحل نیست؛ پول ساخته دست بشر است.

به واقع اینست كه این مفهوم چیزی نیست جز یك ابزار مبادله. ابزاری برای تبادل انرژی، زمان و ایده و طرح فكری با پول. پول تنها یك ابزار و واسطه است. پاسخ ما به مشكلات مالیمان به نحوه نگاه ما به این مسئله و مقوله پول وابسته است و این كه چگونه فكرمان را به كار بیندازیم. طرز فكر ماست كه مشخص می‌كند كمبود مالی داریم یا از این حیث هیچ كم و كسری نداریم.

اگر مدام فكر كنیم كه چقدر بی‌پولیم، زیر بار قرض داریم له می‌شویم و كرایه خانه‌مان عقب افتاده است،‌ این حس نداری و كمبود مدام قوت می‌گیرد. اگر به وجوه مثبت همان پولی كه داریم، فكر كنیم، آسوده‌تر خواهیم بود. اگر آن لذات و خوشی‌هایی كه این ثروت كوچك می‌تواند برایمان خلق كند را پیش چشم بیاوریم، ‌مبلغ آن چندان برایمان مهم نخواهد بود. علاوه بر این با طرز فكری اینچنین، توانایی كار كردن و خلق پول بیشتر را نیز خواهیم داشت.

اگر كه می‌خواهید بیشتر و بیشتر پول در بیاورید، سعی کنید به جای اینکه ‌به بی‌پولی خود فكر كنید، به ثروت‌تان و اندوخته ی فعلی‌تان بیندیشید و این كه چقدر امروز در دست و بالتان پول هست. اگر فكر می‌كنید كه این میلیونرهای شهیر دنیا با غصه خوردن و حرص خوردن پولدار شده‌اند، اشتباه می‌كنید. اصلا اینچنین نیست. پولدارهایی كه از فقر به ثروت رسیده‌اند، این طور نبوده‌اند. شما هم نباید باشید، البته اگر می‌خواهید این حس کم پولی در شما باقی نمان و همیشه هشتتان گروی نهتان نباشد!

گرچه در نگاهی گذرا اینطور بنظر می رسد که تقسیم ثروت در زندگی همگان چندان عادلانه نبوده و دارای تناقضاتی نیز هست، با این حال زیباست. یادتان باشد، برکتهای زندگی آنقدر هست که استرس و نگرانی را بدان راهی نباشد و امیدواری به طلوع آینده ای بهتر نیز جزئی از زندگیست ...
 

saraaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
الگوهای عادتی و رفتارهای محدودکننده فقط تا زمانی وجود خواهند داشت که قدمی برای رفع آنها برنداریم.آنها را تشخیص دهید ، گیرشان بیندازید، در آنها مداخله کنید و رفتارهای بهتری را جایزین آنها سازید.آنگاه زندگی بهتر می شود."
 

*afsane*

عضو جدید
چگونه شاد زندگی کنیم؟

چگونه شاد زندگی کنیم؟



اغلب مردم تقريباً به همان اندازه اي شاد هستند که انتظارش را دارند. در واقع آنچه که در زندگي براي ما رخ مي دهد آنقدر ها تعيين کننده شادي ما نيست، بلکه بيشتر نوع واکنش ما نسبت به آن رخدادهاست که نقش تعيين کننده دارد.
فردي که تازه کارش را از دست داده است ممکن است اين پيشامد را به فال نيک بگيرد. پيشامدي که مي تواند منجر به بروز موقعيتي تازه براي يک تجربه شغلي جديد، کشف قابليتهاي تازه و محک زدن استقلال او در محيط کار گردد. در شرايط مشابه ممکن است تصميم بگيرد که خود را از يک ساختمان بيست طبقه پايين بيندازد و مشکل را تمام کند. بنابراين در برابر يک موقعيت يکسان يکي ممکن است به وجد بيايد و ديگري اقدام به خودکشي کند. يکي بدبختي و فلاکت را مي بيند و ديگري موقعيتها و فرصتهاي تازه را
.
شايد در اينجا مساله را کمي بيش از اندازه ساده فرض کرده باشيم اما به هر حال اين واقعيت به قوت خود باقيست که ما خود تصميم مي گيريم که در زندگي چگونه تحت تاثيرقرار بگيريم. حتي اغلب کساني که کنترل رواني خود را از دست مي دهند باز هم تصميم به اين امر مي گيرند در واقع اين افراد به خود مي گويند: مثل اينکه زندگي کمي بيش از اندازه براي من دشوار شده است شايد بهتر باشد براي مدتي کنترل ذهنم را از دست بدهم.
اما شاد بودن هميشه آسان نيست. شاد بودن مي تواند يکي از بزرگترين مبارزات ما در صحنه زندگي باشد و گاه مي تواند تمام پافشاري ها، انضباط فردي و تصميماتي را که براي خود فراهم آورده ايم مخدوش کند. معناي بلوغ، قبول مسئوليت شادي خويش و تمرکز بر داشته ها بجاي نداشته ها ست. از آن جايي که انسان افکار و انديشه هاي خود را بر مي گزيند الزاماً تعيين کننده ميزان شادي هاي خويش است. براي شاد بودن بايد بر افکار شاد تمرکز کنيم اما ما غالباً بر عکس عمل مي کنيم. اغلب تعريف ها و تمجيدها را ناشنيده مي گيريم اما حرفهاي ناخوشايند را مدتها در ذهن نگه کي داريم.
اگر اجازه بدهيد که يک تجربه يا يک حرف رکيک ذهن شما را به خود مشغول کند خود شما از عواقب آن رنج خواهيد برد. يادتان باشد که شما زير سلطه ذهن خود هستيد
اغلب مردم تعريف ها و تمجيدها را ظرف چند دقيقه فراموش مي کنند اما يک اهانت را سالها بخاطر مي سپارند. آنها مانند آشغال جمع کن هايي هستند که هنوز توهيني را که بيست سال پيش به آنها شده است با خود حمل مي کنند.
مثلاً مريم مي گويد: من هنوز يادم هست که در سال 1340 او چطور به من گفت که چاق و احمق هستم. احتمالاً مريم حتي تعريف و تمجيداتي را که ديروز از او شده است بخاطر نمي آورد اما هنوز سطل زباله 30 سال پيش را به اين طرف و آن طرف مي کشد.
يادم مي آيد بيست و پنج ساله بودم که يک روز صبح از خواب بيدار شدم و به خود گفتم: تا امروز به اندازه کافي گرفته و غمگين بوده اي، اگر تصميم داري که روزي در زندگي آدم واقعاً شادي بشوي چرا از همين حالا شروع نمي کني؟ تصميم گرفتم که آن روز بسيار شادتر از گذشته باشم و اين تصميم واقعاً کارساز شد. بعدها از آدمهاي شاد ديگر پرسيدم: شما چطور به اين شاديها رسيديد؟ در تمام موارد جوابهاي آنها دقيقاً بازتاب تجربه خود من بود. مي گفتند:
ما به اندازه کافي بيچارگي و درد و رنج و تنهايي کشيده بوديم و تصميم گرفتيم که اين وضعيت را تغيير بدهيم.

خلاصه کلام :
گاه شاد بودن مي تواند کاري بس دشوار باشد. لازمه شاد زيستن، جستجوي زيباييها و خوبيهاست. يکي زيبايي منظره را مي بيند، ديگري کثيفي پنجره را. اين شما هستيد که انتخاب مي کنيد چه چيز را ببينيد و به چه جيز بينديشيد. کازانتزا کيس گفته است:
« قلم و رنگ در اختيار شماست. بهشت را نقاشي کنيد و بعد، وارد آن شويد.»
 

sima.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آن ها به داخل گودال عمیقی افتاند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه گفتند دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند.
اما قورباغه ها دیگر دائما به آن ها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید به زودی خواهید مرد.
بلاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته ای دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت و پس از مدتی مرد.
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.
بقیه قورباغه ها فریاد می زدند دست از تلاش برداره اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : " مگر تو حرف های ما را نشنیدی؟ "
معلوم شد قورباغه ناشنوا است . در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند
 

sima.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
امت فاکس» نويسنده و فيلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمريکا براي اولین در عمرش به یک رستوران سلف سرويس رفت ...


وي که تا آن زمان، هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست با اين نيت که از او پذيرايي شود.

اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشکيبايي او از اينکه مي ديد پيشخدمتها کوچکترين توجهي به او ندارند،شدت گرفت.

از همه بدتر اينکه مشاهده مي کرد کساني پس از او وارد شده بودند ؛ در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!!

وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود،نزديک شد و گفت:

«من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشسته ام بدون آنکه کسي کوچکترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد!موضوع چيست؟مردم اين کشور چگونه پذيرايي مي شوند؟!»


مرد با تعجب گفت:« ولي اينجا سلف سرويس است !!!»

سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:

« به آنجا برويد، يک سيني برداريد و هر چه مي خواهيد، انتخاب کنيد،پول آن را بپردازيد،بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد...! »

امت فاکس، که قدري احساس حماقت مي کرد، دستورات مرد را پي گرفت.

اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف سرويس است :

همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد ؛ در حالي که اغلب ما بي حرکت به صندلي خود چسبيده ايم و آن چنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم که چرا او سهم بيشتري دارد ، که از میز غذا و فرصتهای خود غافل می شویم ...؟!!

در حالی که هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است، سپس آنچه مي خواهيم،برگزينيم...
 

raha 001

عضو جدید
.......

.......

فکر میکنم بهتر هرکدوم از ماهمیشه یه سری موزیک شاد و مهیج همراهمون باشه (توسط گوشی موبایل یا ...) و بیشتر اوقات فراغتمونو به این موسیقی ها گوش کنیم:w31:.اگه بتونیم همیشه خودمونو شاد:w32::w33: نگه داریم براحتی همه چیزای خوبو جذب میکنیم.:w40:به همین راحتیه.;)
 

*anis*

عضو جدید
سمبه‏ نشان کردن اهداف

سمبه ابزار می دانید چیست ؟
در صنعت وسیله ای به نام سمبه ابزار وجود دارد که بوسیله آن اثری بسیار ریز و کوچک بر روی فلز، شیشه، چوب های صیقلی و … می گذارند (دستی یا توسط دستگاه) تا هنگام سوراخ کردن آن قطعه، سر مته دقیقا همانجا را سوراخ نماید و اینطرف و آنطرف نرود و در واقع مته مسیر خود را به راحتی پیدا کند.
سمبه نشان نیز نام اثری است که توسط سمبه ابزار بر روی همان قطعه ایجاد نموده ایم تا آنرا سوراخ نماییم.
ما به سختی می توانیم بدون وجود سمبه نشان یک قطعه مثلا فلز یا شیشه را بوسیله های مختلف سوراخ نماییم. شاید بتوان بدون سمبه نشان کردن اینکار را انجام داد اما سوراخ دقیقا در همان نقطه مد نظر ما ایجاد نخواهد شد.
در زندگی قبل از نفوذ به هر کاری، قبل از شروع هر عملی، قبل از رخنه در هر دلی، قبل از شروع هر اقدامی جهت نیل به اهداف، باید آنرا نشانه گذاری کرده و هدف را با مقیاس دقیق آن اندازه گیری و مشخص نماییم. پس از آن می توانیم به راحت سوراخ را ایجاد نماییم. بدون هیچ انحرافی و اتلاف وقت و انرژیی. در صورت عدم مشخص کردن دقیق هدف، شاید به نتیجه برسیم ولی نه آن نتیجه مطلوبی که ما مد نظرمان بوده است.
مثلا هدف من خرید یک واحد آپارتمان است. اما آیا همین کافیست ؟
من این هدف را به این صورت سمبه نشان می کنم : من یک منزل ۱۰۰ متری با ۲ اتاق خواب طبقه اول یا دوم یک آپارتمان که دارای پارکینگ هم باشد و همچنین در حاشیه خیابان نبوده و در نزدیکی آن مدرسه نباشد و همچنین یک پارک چه کوچک و چه بزرگ در نزدیکی این اپارتمان باشد و مبلغ آن حداکثر ۱۳۰میلیون باشد.
من دقیقا همین مشخصات را به بیش از ۲۰ مشاور املاک داده و همچنین در راستای هدفم صبحها در ساعات بیکاری ام به صفحات نیازمندیهای روزنامه مراجعه کرده و عصرها به سایر مشاورین املاک سر میزنم. و در آخر پس از یک یا دوماه با من تماس گرفته می شود و می گویند : آقا منزلی که مد نظر شما بود پیدا شده، تشریف بیارید برای معامله.
بلی همین است. اهداف باید مشخص شده با جزئیات کامل و ریزه کاریها انتخاب شوند. در غیر اینصورت شاید به هدف مدنظرمان برسیم اما نتیجه آن دقیقا همانی نخواهد بود که ما در نظر داشتیم.
 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خدا نگوییم یک مشکل بزرگ دارم، به مشکل بگوییم من یک خدای بزرگ دارم

http://www.www.www.iran-eng.ir/files/articles//667119244.jpg [FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هنگامی که حکم اخراج بی دلیلش را از رییس دریافت کرد، یک نفس عمیق کشید و محترمانه به او گفت:"شاید قدرت و مقام شما از من بیشتر باشد اما من خدایی دارم که قدرتش بی نهایت است، می‌دانم تا او نخواهد من اخراج نمی شوم و شماهم هیچ نمی توانید بکنید" و ضمن ادای احترام از اتاق رییس خارج شد. با خیالی آسوده به خانه رفت و آن شب را در میان خانواده جشن گرفت و به سرور پرداخت. او همیشه درچشمانش سخنان بی شماری با خدا داشت و رفتارش با دیگران نمونه ای از عبادت بدون شرط بود. درمواقع گرفتاری خونسرد و آرام بود و از ناامیدی پرهیز می کرد، به مسایل نگاه مثبت داشت و از موج منفی دیگران رویایی سبز و زیبا می ساخت.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]فردای آن روز بی تفاوت به اتفاقی که افتاده است به محل کارش رفت. به پشتوانه احساسی که در ذهنش به وجودآمده بود و یقین به حل مشکلش، امیدش دوچندان شده بود. وارد دفتر کارش شد و آرام آرام به سوی اتاق رییس گام برداشت، در ذهن دغدغه مشکلش را احساس نمی کرد و منتظر یک اتفاق یا پیشنهاد جدید بود. بعد از احوالپرسی، از منشی رییس اجازه ورود خواست اما موفق به ورود نشد...[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هنگامی که انسان در مسیر زندگی با مشکلاتی مواجه می شود قطعا به دنبال فردی، وسیله ای یا قدرتی می گردد تا به کمک او مشکل خود را حل کند. آدم ها معمولا اگر از حضور فردی توانمند و با نفوذ در زندگی خود برخوردار باشند که بتوانند مشکلات خود را به راحتی توسط او حل و فصل نمایند، جسارت، آرامش و امنیت خاطر پیدا می کنند و درهنگام رویارویی با مشکلات فورا به یاد او می افتند و از او طلب یاری می کنند و یا پشتوانه وی به نورد مشکلات می روند. آن ها همیشه آن فرد بانفوذ را به یاد دارند و مورد ستایش و تقدیر خود قرار می دهند. فرد توانمند را برگ سبز مشکلات می دانند و سعی می کنند با ادای احترام و انجام اعمال و رفتاری که مورد پسند وی باشد او را برای خود حفظ نمایند تا از موقعیت و امتیازاتش بهره مند گردند. [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در این هنگام فرد از رویارویی با مشکلات احساس ناتوانی و ترس و دلهره ندارد و به فکر نذر و دعا و راز و نیاز برای رفع مشکل خود نمی افتد. او با خیال آسوده تنها چشم امید به حامی توانمند و بانفوذ خود دارد و با ستایش و تمنا از او سعی بر رفع مشکل می کند.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شاید در نظر برخی افراد این موضوع ایده آل باشد و همیشه حسرت داشتن چنین موقعیتی را در دل کشیده باشند. آن ها از اینکه بتوان مشکلات را به کمک دیگری به راحتی و بدون دردسر حل نمود اظهار خرسندی می کنند و در زمان مواجهه با مشکلات به دنبال فرد یا موقعیتی می گردند که به این شکل مشکل خود را حل کنند. آن ها مدت ها به دنبال چنین شخص و موقعیتی می گردند اما کم تر کسی از این افراد توانمندترین و بانفوذترین حلال مشکلات را به یاد می آورد و به امید او وارد مشکلات می گردد.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]به ادامه داستان بالا بر می گردیم، بعد از احوالپرسی، از منشی رییس اجازه ورود خواست اما موفق به ورود نشد زیرا رییسی وجود نداشت که او بخواهد وارد اتاقش شود، منشی به او گفت که اول صبح امروز طی حکمی از مقامات بالا رییس اداره به منطقه دیگری انتقال یافت و به این ترتیب حکم اخراج او هم لغو گردید و می تواند در صورت تمایل به کار خود ادامه دهد.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بله، ما آدم ها همیشه در آرزوی داشتن قدرت، موقعیت یا شخص بانفوذ و فوق العاده ای هستیم که بتوانیم توسط آن بر مشکلات فائق آییم اما هیچ گاه به این نتیجه نمی رسیم که خداوند بزرگ و توانا، پدر دلسوز و مهربان ماست که با قدرت بی کران خود می تواند همه مشکلات ما را در یک لحظه ناپدید کند، ما فراموش می کنیم که او عاشق یاری رساندن به ما است و تنها کسی است که تمام و کمال از مشکل ما و راه حل آن باخبر است، فراموش می کنیم که مشکل ما تنها با خواست و اراده او حل شدنی است و اگر او بخواهد یا نخواهد هیچ قدرتی توان مقابله یا تغییر نظر او را ندارد. [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]جالب است! ما انسان ها که همیشه به دنبال فرد توانمند و بانفوذی می گردیم تا حامی و حلال مشکلات ما باشد و سعی می کنیم تا با ادای احترام و انجام اعمال مورد پسند وی، او را برای خود حفظ کنیم چرا خدا و قدرت بی کران او را از یاد می بریم و هیچ گاه به داشتن او افتخار نمی کنیم و با انجام اعمال و رفتار مورد پسند و ی سعی نمی کنیم تا تنها او که عاشق واقعی ما است را برای خود حفظ کنیم. چرا ما تنها زمانی از خداوند طلب یاری می کنیم که تمام درها بر روی ما بسته شده است و هیچ کسی نمانده است تا توان حل مشکل مارا داشته باشد؟ چرا در همان لحظه اول حضور پدر دلسوز، مهربان و قدرتمند خود را از یاد می بریم و به سراغ آفریده های او می رویم تا مشکل ما را حل نمایند؟ ما فراموش می کنیم که فرد مورد نظرمان خود آفریده خداوند است و تنها با خواست و اراده خدا توان حل مشکل ما را دارد. بنابراین به اشتباه به او متوسل می شویم و از او درخواست کمک می کنیم.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اما اگر ما به جای توسل و توکل به قدرت ناچیز دیگران به خداوند توانا عنایت کنیم تنها با حفظ یاد او در دل هایمان به خواسته هایش توجه کنیم همیشه مورد لطف و عنایت بدون منت و بدون قید و شرط او قرار خواهیم گرفت. قدرتی که بی کران است و هیچ چیز و هیچ کس توان مقابله با آن را ندارد. آن وقت است می‌توانیم به جای این که بعد از بسته شدن تمام درها به درگاه خدا برویم و بگوییم که خدایا من یک مشکل بزرگ دارم، در همان ابتدای کار با خیالی آسوده و بدون نگرانی به مشکلات بگوییم که من یک خدای بزرگ دارم.;):gol::gol:;)[/FONT]
 

*afsane*

عضو جدید
بامبو (درس زندگی)

بامبو (درس زندگی)

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزي به خدا شکايت کردم که چرا من پيشرفت نميکنم ديگر اميدي ندارم ميخواهم خودکشي کنم؟[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]![/FONT]


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ناگهان خدا جوابم را داد و گفت[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آيا درخت بامبو وسرخس را ديده اي؟؟؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفتم:بله ديده ام[/FONT]



[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خدا گفت:موقعيکه درخت بامبو و سرخس راآفريدم ، به خوبي ازآنها مراقبت نمودم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خيلي زود سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را گرفت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اما بامبو رشد نکرد… من از او قطع اميد نکردم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در دومين سال سرخسهابيشتر رشد كردند اما از بامبو خبري نبود[/FONT]



[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند[/FONT]



[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در سال پنجم جوانه كوچكي از بامبو نمايان شد[/FONT]



[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ودر عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر رفت[/FONT]



[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آري در اين مدت بامبو داشت ريشه هايش را قوي ميکرد[/FONT]



[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آيا ميداني در تمامي اين سالها كه تو درگیر مبارزه با سختيها و مشكلات بودي[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در حقيقت ريشه هايت را مستحكم ميساختي ؟؟؟[/FONT]



[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زمان تو نيز فرا خواهد رسيد و تو هم پيشرفت خواهي کرد . ناامید نشو[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] ![/FONT]​


 

*afsane*

عضو جدید
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد . جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]توهماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نكن;):smile:[/FONT]
 

*afsane*

عضو جدید
استعفا

استعفا

به این وسیله من به طور رسمی از بزرگسالی استعفا می دهم و مسوولیت های یک کودک هشت ساله را قبول می کنم .
می خواهم به یک ساندویچ فرو شی بروم و فکر کنم که ان جا یک رستو ران پنچ ستاره است .
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است چون می توانم ان را بخورم .
می خواهم زیر درخت بلوط بزرگ بنشینم وبا دوستانم بستنی بخورم.
می خواهم درون چاله ای اب بازی کنم و باد بادک خود را در هوا پرواز دهم.
می خواهم به گذشته بر گر دم ٫وقتی همه چیز ساده بود ٫وقتی داشتم رنگ های جدول ضرب و شعر های کودکانه را یاد میگرفتم
می خواهم فکر کنم که دنیا چه قدر زیباست وهمه راست گو و خوب هستند.
می خواهم ایمان داشته با شم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگی های دنیا بی خبرباشم .
می خوا هم دو باره به همان زندگی ساده ی خود برگردم ٫نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک های اداری٫ خبر های ناراحت کننده ٫صورت حساب٫ جریمه و...
می خوا هم به نیروی لبخند ایمان داشته با شم ٫ به یک کلمه ی محبت امیز
این دسته چک من٫کلید ماشین ٫کارت اعتباری و بقیه مدرک ها مال شما .
من به طور رسمی از بزرگ سالی استعفا می دهم.
 

*afsane*

عضو جدید
درسی از ادیسون

درسی از ادیسون

«اديسون» در سنین پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به‌شمار مي‌رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال، در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود، هزينه می‌كرد.اين آزمايشگاه، بزرگ‌ترين عشق «ادیسون» بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل‌می‌گرفت تا آماده‌ی بهينه‌سازي و ورود به بازار شود. همين روزها بود كه نيمه‌هاي شب، از اداره‌ی آتش‌نشاني به پسر «اديسون» اطلاع دادند که آزمايشگاه پدرش در آتش مي‌سوزد و كاري از دست كسي برنمي‌آيد و تمام تلاش مأموران، فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمان‌هاست!
آنان تقاضا داشتند كه موضوع، به‌نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود.پسر با خود انديشيد كه به احتمال زیاد، پيرمرد با شنيدن اين خبر، سكته مي‌کند بنابراین از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه، روي يك صندلي نشسته و سوختن حاصل تمام عمرش را تماشا مي‌كند!پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي‌انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش به‌سر مي‌برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سرشار از شادي گفت: «پسر تو اين‌جايي؟ مي‌بيني چه‌قدر زيباست؟ رنگ‌آميزي شعله‌ها را مي‌بيني؟ حيرت‌آور است! من فكر مي‌كنم كه آن شعله‌هاي بنفش، به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به‌وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اين‌جا بود و اين منظره‌ی زيبا را مي‌ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره‌ی زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟»پسر حيران و گيج جواب داد: «پدر، تمام زندگي‌ات در آتش مي‌سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله‌ها صحبت مي‌كني؟ چه‌طور مي‌تواني؟ من تمام بدنم مي‌لرزد و تو خونسرد نشسته‌اي؟!»پدر گفت: «پسرم از دست من و تو كه كاري برنمي‌آيد. مأموران هم كه تمام تلاش‌شان‌ را مي‌كنند. در اين لحظه بهترين كار، لذت‌بردن از منظره‌اي‌ست كه ديگر تكرار نخواهد شد. در مورد آزمايشگاه و باز‌سازي يا نو‌سازي آن، فردا فكر مي‌كنيم! الآن موقع اين‌‌كار نيست! به شعله‌هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!»«توماس آلوا اديسون» سال بعد، دوباره در آزمايشگاه جديدش، مشغول به‌كار بود و همان سال، يكي از بزرگ‌ترين اختراع‌های بشريت يعني «ضبط صدا» را تقديم جهانيان نمود. او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
به این وسیله من به طور رسمی از بزرگسالی استعفا می دهم و مسوولیت های یک کودک هشت ساله را قبول می کنم .
شود از کوهی از مدارک های اداری٫ خبر های ناراحت کننده ٫صورت حساب٫ جریمه و...
می خوا هم به نیروی لبخند ایمان داشته با شم ٫ به یک کلمه ی محبت امیز
این دسته چک من٫کلید ماشین ٫کارت اعتباری و بقیه مدرک ها مال شما .
من به طور رسمی از بزرگ سالی استعفا می دهم.


سلام و درود به دوست عزیز و گرامی خودمون
بابت متنهای بسیار زیباتون سپاس .
موفق باشید
;):gol::gol:;)
 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد:
او می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد .
او میگوید نه و چیز بهتری به تو می دهد.
او می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد.:gol::gol::gol:
 

sima.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان

داستان

در روزگاران قديم، پادشاهى بود كه وزير مدبّرى داشت. آن وزير نسبت به پادشاه بسيار وفادار و سرسپرده بود، به طورى كه پادشاه هرگز از خدمات و توصيه و راهنمايى‏اش بى‏نياز نبود و در هيچ راهى بدون همراهى وزيرش قدم نمى‏گذاشت. روزى در حالى كه سلطان ميوه‏اى را به دو قسمت تقسيم مى‏نمود، تصادفاً انگشتش را بريد. همان‏طور كه دست سلطان را مداوا مى‏نمودند، او از وزيرش سؤال كرد كه چگونه اين اتّفاق براى او افتاد و اضافه كرد كه: "من بسيار مراقب بودم، امّا به نظر مى‏رسد كه چاقو به طور خود به خود در دستم لغزيد." وزير با كمال ملايمت گفت: "راجا، نگران نباشيد. مسلّماً خيرى در اين رويداد نهفته است." پادشاه خشمناك شد: "اين ديگر چه فلسفه‏اى است؟ انگشتم بريده شده و خون از آن جارى است و تو در آنجا به آرامى ايستاده‏اى و مى‏گويى كه خيرى در آن است. اگر من صرفاً همين قدر براى تو اهمّيت دارم، ديگر نمى‏خواهم كه در كنارم باشى." پادشاه نگهبانانش را صدا كرد و دستور داد تا وزير را به زندان بيندازند.
وزير خود را در كمال آرامش تسليم كرد و هنگامى كه او را به زندان مى‏بردند با لحنى ساده گفت: "بله، در اين هم (يعنى به زندان فرستادن من) خيرى وجود دارد." چند روز بعد شاه تصميم گرفت به شكار برود. شاه با گروه بزرگى از همراهان به اعماق جنگل رفتند. ناگهان او شروع به تعقيب گوزن زيبايى كرد و چون داراى سريع‏ترين اسب بود، در اندك زمانى ديگران را با فاصله زيادى پشت سر گذاشت. با اين وجود گوزن همچنان فرار مى‏كرد تا هنگامى كه پادشاه متوجّه شد كه از همراهانش بسيار دور افتاده است. دير هنگام بود و او به عمق جنگل رفته و راهش را گم كرده بود. خوشبختانه راجا از قبل تجربه ماجراهاى زيادى را داشت و از اين رو آرامش خود را از دست نداد. او بسيار خسته و تشنه بود. در همان نزديكى درخت سبز بزرگى بود كه نهر كوچكى از كنارش مى‏گذشت. او با آن آب رفع عطش كرده، سپس به آن درخت تكيه داد و به خواب فرو رفت. پس از مدّت كوتاهى، پادشاه با صداى خش خشى از خواب بيدار شد. آهسته چشمانش را باز كرد و از ديدن صحنه‏اى كه در مقابل چشمش قرار داشت، گويى از شدّت ترس منجمد شد. شير بزرگى در كنار او ايستاده و بدن او را بو مى‏كرد.

او نمى‏دانست چه كار كند. بدون حركت مانده و شير را نظاره مى‏نمود. در حالى كه شير يكى از دستان شاه را بو مى‏كرد ناگهان غرّشى كرد و گريزان از محل دور شد. پادشاه از خوش‏اقبالى خود مات و مبهوت مانده بود. او فوراً برخاست و به سوى همراهانش كه تازه او را پيدا كرده بودند، فرياد كشيد و به آنها گفت: "گوش كنيد، در حالى كه خواب بودم شيرى به سراغم آمده بود. شير بسيار بزرگ و درنده‏اى بود كه آماده خوردن من بود. امّا نمى‏دانم چه روى داد كه ناگهان شير از محل دور شد." آنها خوشحالى خود را از سلامتى شاه ابراز كردند، امّا هيچ يك نتوانستند دليل گريختن شير از محل را كشف كرده و توجيه كنند. وقتى به قصر بازگشتند، پادشاه دستور داد تا وزيرش را از زندان به نزد او بياورند. شاه جزئيات داستان را براى او تعريف كرد. وزير به سادگى گفت: "در هر كار، خيرى وجود دارد ماهاراجا." شاه پرسيد: "منظورت چيست كه در آن خيرى وجود دارد؟ اگر راست مى‏گويى دليل اينكه چرا شير بدون صدمه رساندن به من محل را ترك نمود بيان كن.

"وزير گفت:"ماهاراجا، شير سلطان حيوانات است، همان‏طور كه شما پادشاه مردم هستيد، وقتى كه كسى ميوه‏اى را به شما تقديم مى‏كند مى‏بايست ميوه پاك و سالمى باشد. لحظه‏اى كه مشام آن شير بوى ناخوش زخم را از انگشت بريده شما احساس كرد، فهميد كه شما به طور كامل سالم و تندرست نيستيد و او به عنوان سلطان حيوانات تمايل نداشت از جاندارى تغذيه كند كه جسمش ناسالم و آلوده است. بنابراين، اى راجا، مى‏بينيد كه همان انگشت بريده و چركين شما زندگى‏تان را نجات داد. حال مى‏توانيد به خوبى به اين امر پى ببريد كه در هر كار، خيرى وجود دارد. و امّا در مورد زندانى شدن من كه گفتم در آن هم خيرى نهفته است: همان طورى كه مى‏دانيد ما هرگز از همديگر جدا نمى‏شديم و اگر اين اتّفاق نمى‏افتاد، من در شكار نيز همراه شما مى‏آمدم و در جنگل سايه به سايه شما حركت مى‏كردم. زمانى كه آن شير فرا مى‏رسيد، ما هر دو در زير آن درخت در خواب بوديم، هر چند كه شير به سبب زخم انگشت شما و بوى نامطبوع جراحت از دريدن شما صرف‏نظر مى‏كرد ولى مرا حتماً تكّه تكّه كرده ومى‏بلعيدامّا وقتى شما مرا به زندان انداختيد،درواقع زندگى من هم نجات پيدا كردواين همان خير نهفته در اين كار بود."

اغلب، ديدن مصلحت‏ها به هنگام وقوع مصيبت، كار ساده‏اى نيست. به هر حال خوب است به هنگام ابتلا به درد و رنج و گرفتارى، داستان اين شاه و وزير را به ياد بياوريد. و بدانيد كه اى بسا دردى كه بدان دچار آمده‏ايد خيرى در آينده نزديك برايتان داشته باشد و به نتيجه مثبت آن گرفتارى، اعتقاد داشته باشيد. در اين موارد مى‏توانيد به خودتان بگوييد: "حتماً در آن خيرى هست." به نوعى هم، مانند مانترا عمل مى‏كند، مى‏توانيد دائماً آن را تكرار هم بكنيد و به خودتان در مقابله با مشكلات شهامت بيشترى ببخشيد
 

sima.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعي کن در زندگي مثل زودپز باشي يعني دراوج جوش آوردنت سوت بزني.

وقتي زندگي چيز زيادي به شما نمي دهد ، دليلش آن است که شما هم چيز زيادي از او نخواسته ايد

هيچ وقت عشق را گدايي نکن چون معمولا چيز با ارزشي رو به گدا نمي دن.

آن چه مغز انسان تصور و باور کند به آن مي رسد.

مردم درست به همان اندازه خوشبختند که خودشان تصميم مي گيرند.
 

feshfeshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
درود و سلام به تمامی دوستان گرامی

پیروزمندان بر این عقیده اند که امروز خوب است ، فردا بهتر، و دفعه بعد کاملا به هدف خواهم رسید. پیروزمندان بر این باور هستند که همواره در حال تغییر و پیشرفت هستند. پیروزمندان اعتقاد دارند که اگر برای پیروزی کسی کمک کنند خودشان نیز پیروز میشوند، اگر جهان و موجودات پیروز شوند، همه پیروزند.
پیروزمندان ایمان دارند که هرگونه رفتار کنی، انعکاس آن را در زندگی خواهی دید. برای روشن شدن این مطلب به تمثیل انعکاس زندگی اشاره می کنیم:

پدر و پسر در کوه قدم می ردند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآآی ی ی!!!! صدایی از دور دست آمد: آآآآی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز باسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب از پدرش پرسید" چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت:" پسرم خوب توجه کن...." و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد:" تو یک قهرمان هستی! پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است، ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیز که بگویی یا انجام دهی زندگی به تو جواب میدهد.

اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی ، زندگی همان را به تو خواهد داد.
بهتر است بگویم" اگر معنای زندگی را یافتید در همه چیز زیبایی می بینید"
در مجموع خودآگاهی مثبت یا خودشناسی، خودارزیابی مثبت یا عزت نفس، کنترل خود و قبول مسوولیت، خودانگیزی مثبت، خودانتظاری مثبت، خود پنداری مثبت، خود جهت گیری مثبت، داشتن حس نظم و انضباط مثبت، وسعت نظر، پرتو افکنی مثبت یا انعکاس افکار خود، از مولفه های اساسی روان شناسی پیروز است. در پایان، مناسبت دارد که فرمول موفقیت به صورت زیر ارایه شود.


پنداشتن+معتقد بودن=انجام دادن
مجسم کردن+در باطن پذیرفتن=پی بردن
تصور+ذهنی ساختن= درک و تحقق



منابع:
1.روان شناسی پیروزی"دنیس ویتلی
2.توهمانی که می اندیشی"جیمز آلن
برگرفته از موفقیت
 

Similar threads

بالا