شهید محمد حسین یوسف الهی
********************************
یکی از مسائل که در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود ، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر
داشت . بچه ها برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را
نشانه گذاری کرده و کنار ساحل ، داخل آب فرو کرده بودند . این میله یک نگهبان داشت که وظیفه اش ثبت
اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود .
اهمیت این مساله در این بود که می بایست زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب
تلاقی نکند .
چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا می برد . از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از
سمت دریا حرکت می کرد ، موجب می شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت
راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود .
اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد مطلبی بود که می بایست
محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد .
بچه های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا کردند . میله ای را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل
آب فرو بردند . این میله سه نگهبان داشت که اندازه های مختلف را در لحظه های متفاوت ثبت می کردند .
حسین بادپا یکی از این نگهبانها بود . خود حسین بادپا اینطور تعریف می کرد که :
« دفترچه ای به ما داده بودند که هر پانزده دقیقه درجه روی میله را می خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت
می کردیم . مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود . »
آن شب خیلی خسته بودم ، خوابم می آمد . در آن نیمه های شب نوبت پست من بود . نگهبان قبل ، بالای
سرم آمد و بیدارم کرد .
گفت : حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست .
همانطور خواب آلود گفتم : فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می شوم .
نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید ، به این امید که من بیدار شده ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با
خوابیدن او من هم خوابم برد .
چند لحظه بعد یک دفعه از جا پریدم . به ساعتم نگاه کردم . بیست و پنج دقیقه گذشته بود . با عجله بلند
شدم . نگاهی به بچه ها انداختم . همه خواب بودند . حسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی هم که اهواز
بودند . با خودم فکر کردم خب الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشده است . از سنگر بچه ها تا میله ، فاصله
چندانی نبود . سریع به سر پستم رفتم . دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشتهای درون
دفترچه بیست و پنج دقیقه ای را که خواب مانده بودم از خودم نوشتم .
روز بعد داخل محوطه قرار گاه بودم که دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یک
راست آمد طرف من . از ماشین پیاده شده و مرا صدا کرد .
گفت : حسین بیا اینجا .
جلو رفتم .بی مقدمه گفت : حسین تو شهید نمی شوی .
رنگم پرید . فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود مهم بود .
گفتم : چرا ؟ حرف دیگری نبود بزنی ؟
گفت : همین که دارم به تو می گویم .
گفتم : خب دلیلش را بگو .
گفت : خودت می دانی .
گفتم : من نمی دانم تو بگو .
گفت : تو دیشب نگهبان میله بودی ؟ درست است ؟
گفتم : خب بله .
گفت : بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی . آدمی که می خواهد شهید شود باید
شهامت و مردانگی اش بیش از این ها باشد . حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و
می نوشتی که خواب بودم .
گفتم : کی گفته ؟ اصلا چنین خبری نیست .
گفت : دیگر صحبت نکن . حالا دروغ هم می گویی . پس یقین داشته باش که دیگر اصلا شهید نمی شوی .
با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ کار خودش رفت .
با این کارش حسابی مرا برد توی فکر . آخر چطور فهمیده بود . آن شب که همه خواب بودند و تازه اگر هم
کسی متوجه من شده بود که نمی توانست به محمدرضا کاظمی چیزی بگوید . چون او اهواز بود و به محض
ورود با کسی حرف نزد و یک راست آمد سراغ من .
و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می دانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام .
تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود . هر چه فکر می کردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد
راه به جایی نمی بردم .
بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم : چند دقیقه بیا کارت دارم .
گفت : چیه ؟
گفتم : راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت کنم .
گفت : چی می خواهی بگویی .
گفتم : حقیقتش را بخواهی ، تو آن روز درست می گفتی ، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود .
نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم که چطور شد خوابم برد .
گفت : تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودی ، می خواستی مرا به شک بیندازی ؟
گفتم : آن روز می خواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف می زنی فهمیدم که
باید حتما خبری باشد .
گفت : خب حالا چه می خواهی بگویی .
گفتم : هیچی ، من فقط می خواهم بدانم تو از کجا فهمیده ای .
گفت : دیگر کار به این کارها نداشته باش . فقط بدان که شهید نمی شوی .
گفتم : تو را به خدا به من بگو . باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است .
گفت : چرا قسم می دهی نمی شود بگویم .
گفتم : حالا که قسم داده ام تو را به خدا بگو .
مکثی کرد و با تردید گفت : خیلی خوب حالا که این قدر اصرار می کنی می گویم ولی باید قول بدهی که زود
نروی و به همه بگویی . لااقل تا موقعی که ما زنده ایم .
گفتم : هر چه تو بگویی .
گفت : من و حسین یوسف الهی توی قرار گاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم . نصف شب
حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت : محمدرضا ! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و
مد آب را اندازه بگیرد . همین الان بلند شو برو سراغش .
من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی گوید و بی حساب حرفی نمی زند بلند شدم که بیایم اینجا .
وقتی که خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت : محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمی شوی چون بیست و پنج
دقیقه خواب ماندی و بعد هم دفترچه را از خودت پر کردی .
حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان صحبت می کردم .
وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد .
او را خوب می شناختم . باور کردم که دیگر شهید نمی شوم .
منبع : کتاب نخل سوخته