گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
گناهان هفته ...

گناهان هفته ...


.
.
.






صدای انفجار آمد و سنگر رفت هــــــوا

هر چه صدایش زدیم جواب نداد.رفتیم جلو

سرش پر از ترکش شده بود

جیب هایش را خالی کردیم. یک کاغذ جالب تویش پیدا کردیم

گناهان هفته :

شنبه : احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل

یکشنبه: زود تمام کردن نماز شب

دوشنبه : فراموش کردن سجده شکر یومیه

سه شنبه: شب بدون وضو خوابیدن

چهارشنبه: در جمع با صدای بلند خندیدن

پنج شنبه: پیش دستی فرمانده در سلام کردن

جمعه: تمام نکردن صلواتهای مخصوص جمعه ...


،

و اما ، مــــــا ... !!
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
دعـــــای مـــــادر ...

دعـــــای مـــــادر ...


.
.
.





پدر نداشت ...

از کسی هم حساب نمی‌برد


مادر پیرش هم نمی‌توانست کاری کند!!

هیکلش درشت بود و بزن بهادر ...


هیچ‌کس جلودارش نبود و هر شب کاباره ، دعوا ، چاقوکشی و ...

سند خانه همیشه روی طاقچه بود
!

مادرش تقریبا ماهی یک بار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می‌رفت!

رییس کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود!


با تمام این‌ها مادرش هر وقت می‌خواست دعا کند،


می‌گفت:

«خدایا! شاهرخ مرا از سربازان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قرار بده ...


خدایا عاقبت به خیرش کن...»

دیگران به او می‌خندیدند و می‌گفتند:

«شاهرخ و سربازی امام زمان...؟!»


تا این که دعای مادر اثر کرد و شاهرخ شد عاشق امام خمینی (رحمت الله علیه) پای سخنرانی امام گریه می‌کرد !


رفت جبهه ...

شده بود سرباز حقیقی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ...

شهید که شد حتی پیکرش هم پیدا نشد؛


شاید ...

می‌خواست حضرت (زهرا سلام الله علیها) برایش مادری کند ...


،

منبع : افسران جنگ نرم



 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم.
حاج آقا گفت : "میخوایم بریم سفر تو شب بیا خونمون بخواب"
بد زمستانی بود سرد بود. زود خوابیدم.
ساعت حدود 2 بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام.
در را که باز کردم دیدم آقا مهدی و چندتا از دوستانش از جبهه آمده اند.
آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که...
باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد.
از پنجره که نگاه کردم, دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دم صبح سجاده انداخته توی ایوان... سر به سجده....








وقتی یادت می یاد شهدا زنده اند...
وقتی یادت می یاد بهشون مدیونی...
اون موقع است که دلت میلرزه...


منبع
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلنوشته ی شهید رضا نادری که در پنجم مرداد ماه سال 1367 ، در عملیات مرصاد استخوان های مرگ را شکست!

"ای شکست! تو کوچتر از آن هستی که ما را توبه دهی، و ای پیروزی! تو فقیر تر از آنی که به ما انگیزه دهی، ای زندگی! تو بی چیز تر از آن هستی که ما را محافظه کار بار آوری، ای مرگ! ای آشنای دیرینه کجایی؟ سرخ روی باش تا چنان در آغوشت کشم که صدای شکستن استخوانهایت را خود بشنوی."

شادی روح شهدا صلوات {اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم}



 

nafis...

مدیر بازنشسته
شهید سید جمال آغاجاری از بچه های بسیجی شهر مقاوم آبادان، به عنوان رزمنده ای جوان و کم سن و سال، شجاع و ورزیده شناخته شد. تا اینکه در سال 1364 در حین عملیات والفجر 8 به شهادت رسید.
+++++++++++++++++++++
حدود 10 روز از عملیات گذشته بود و او در حالی که خدمه تانک بود از خود
رشادت های بسیاری بروز داد.
هنگامی که به خاطر این همه فعالیت و استقامت و انهدام ان همه تانک مزدوران عراقی از او تشکر کردم
دیدم گریه اش گرفت و با چشمانی اشک بار این آیه را تلاوت نمود:
"و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی"
و گفت به خدا قسم هیچ کدام از ان ها را من نزدم. من ماشه را می فشردم و مابقی ماجرا دست خداوند بود
.
.
.
.
او که همه موفقیت هایش را توفیقات الهی میدانست به لقا الله پیوست و با دیگر مقربان درگاه الهی همراه گردید.
:gol:
برگرفته از کتاب سفر عشق از ابوالفضل دربانیان
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
فــــدای جثـــــه کــوچــکـــــت ...
.
اگــر تـــــو با ایــن کـــــلاه گشـــــــــــاد بــه نمایـــش غیــــــــــرت نمیرفتی
.
چــــه کـــــلاه گشـــــــــــــــــــــــــادی سرمــــــــان میــــرفـــــــت ...



 

Saeed.bi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید سید جمال آغاجاری از بچه های بسیجی شهر مقاوم آبادان، به عنوان رزمنده ای جوان و کم سن و سال، شجاع و ورزیده شناخته شد. تا اینکه در سال 1364 در حین عملیات والفجر 8 به شهادت رسید.
+++++++++++++++++++++
حدود 10 روز از عملیات گذشته بود و او در حالی که خدمه تانک بود از خود
رشادت های بسیاری بروز داد.
هنگامی که به خاطر این همه فعالیت و استقامت و انهدام ان همه تانک مزدوران عراقی از او تشکر کردم
دیدم گریه اش گرفت و با چشمانی اشک بار این آیه را تلاوت نمود:
"و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی"
و گفت به خدا قسم هیچ کدام از ان ها را من نزدم. من ماشه را می فشردم و مابقی ماجرا دست خداوند بود
.
.
.
.
او که همه موفقیت هایش را توفیقات الهی میدانست به لقا الله پیوست و با دیگر مقربان درگاه الهی همراه گردید.
:gol:
برگرفته از کتاب سفر عشق از ابوالفضل دربانیان

فک کنم فامیلی صحیح ایشون "آقاجری" باشه...آغاجاری اسم شهر ماست و این اطراف فامیلی آقاجری هم داریم
آقاجری اسم یک طایفه هست
 

nafis...

مدیر بازنشسته
فک کنم فامیلی صحیح ایشون "آقاجری" باشه...آغاجاری اسم شهر ماست و این اطراف فامیلی آقاجری هم داریم
آقاجری اسم یک طایفه هست
سلام جناب مهندس
من دقیقا از روی کتاب معرفی شده تایپ کردم. برای اطمینان از اینکه این اشتباه از طرف من نبوده ،دوباره هم نگاه کردم، نویسنده همین اسم رو نوشته بودن !
با این حال این شهید بزرگوار همشهری شما هستن و شما اطلاعات بیشتری دارین.
تشکر از اطلاعاتتون
:gol:
 

طوبی01

عضو جدید
شهید محمد حسین یوسف الهی

********************************


یکی از مسائل که در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود ، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر

داشت . بچه ها برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را

نشانه گذاری کرده و کنار ساحل ، داخل آب فرو کرده بودند . این میله یک نگهبان داشت که وظیفه اش ثبت

اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود .

اهمیت این مساله در این بود که می بایست زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب

تلاقی نکند .

چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا می برد . از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از

سمت دریا حرکت می کرد ، موجب می شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت

راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود .

اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد مطلبی بود که می بایست

محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد .

بچه های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا کردند . میله ای را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل

آب فرو بردند . این میله سه نگهبان داشت که اندازه های مختلف را در لحظه های متفاوت ثبت می کردند .

حسین بادپا یکی از این نگهبانها بود . خود حسین بادپا اینطور تعریف می کرد که :

« دفترچه ای به ما داده بودند که هر پانزده دقیقه درجه روی میله را می خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت

می کردیم . مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود . »

آن شب خیلی خسته بودم ، خوابم می آمد . در آن نیمه های شب نوبت پست من بود . نگهبان قبل ، بالای

سرم آمد و بیدارم کرد .

گفت : حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست .

همانطور خواب آلود گفتم : فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می شوم .

نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید ، به این امید که من بیدار شده ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با

خوابیدن او من هم خوابم برد .

چند لحظه بعد یک دفعه از جا پریدم . به ساعتم نگاه کردم . بیست و پنج دقیقه گذشته بود . با عجله بلند

شدم . نگاهی به بچه ها انداختم . همه خواب بودند . حسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی هم که اهواز

بودند . با خودم فکر کردم خب الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشده است . از سنگر بچه ها تا میله ، فاصله

چندانی نبود . سریع به سر پستم رفتم . دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشتهای درون

دفترچه بیست و پنج دقیقه ای را که خواب مانده بودم از خودم نوشتم .

روز بعد داخل محوطه قرار گاه بودم که دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یک

راست آمد طرف من . از ماشین پیاده شده و مرا صدا کرد .

گفت : حسین بیا اینجا .

جلو رفتم .بی مقدمه گفت : حسین تو شهید نمی شوی .

رنگم پرید . فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود مهم بود .

گفتم : چرا ؟ حرف دیگری نبود بزنی ؟

گفت : همین که دارم به تو می گویم .

گفتم : خب دلیلش را بگو .

گفت : خودت می دانی .

گفتم : من نمی دانم تو بگو .

گفت : تو دیشب نگهبان میله بودی ؟ درست است ؟

گفتم : خب بله .

گفت : بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی . آدمی که می خواهد شهید شود باید

شهامت و مردانگی اش بیش از این ها باشد . حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و

می نوشتی که خواب بودم .

گفتم : کی گفته ؟ اصلا چنین خبری نیست .

گفت : دیگر صحبت نکن . حالا دروغ هم می گویی . پس یقین داشته باش که دیگر اصلا شهید نمی شوی .

با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ کار خودش رفت .

با این کارش حسابی مرا برد توی فکر . آخر چطور فهمیده بود . آن شب که همه خواب بودند و تازه اگر هم

کسی متوجه من شده بود که نمی توانست به محمدرضا کاظمی چیزی بگوید . چون او اهواز بود و به محض

ورود با کسی حرف نزد و یک راست آمد سراغ من .

و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می دانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام .

تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود . هر چه فکر می کردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد

راه به جایی نمی بردم .

بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم : چند دقیقه بیا کارت دارم .

گفت : چیه ؟

گفتم : راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت کنم .

گفت : چی می خواهی بگویی .

گفتم : حقیقتش را بخواهی ، تو آن روز درست می گفتی ، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود .

نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم که چطور شد خوابم برد .

گفت : تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودی ، می خواستی مرا به شک بیندازی ؟

گفتم : آن روز می خواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف می زنی فهمیدم که

باید حتما خبری باشد .

گفت : خب حالا چه می خواهی بگویی .

گفتم : هیچی ، من فقط می خواهم بدانم تو از کجا فهمیده ای .

گفت : دیگر کار به این کارها نداشته باش . فقط بدان که شهید نمی شوی .

گفتم : تو را به خدا به من بگو . باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است .

گفت : چرا قسم می دهی نمی شود بگویم .

گفتم : حالا که قسم داده ام تو را به خدا بگو .

مکثی کرد و با تردید گفت : خیلی خوب حالا که این قدر اصرار می کنی می گویم ولی باید قول بدهی که زود

نروی و به همه بگویی . لااقل تا موقعی که ما زنده ایم .

گفتم : هر چه تو بگویی .

گفت : من و حسین یوسف الهی توی قرار گاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم . نصف شب

حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت : محمدرضا ! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و

مد آب را اندازه بگیرد . همین الان بلند شو برو سراغش .

من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی گوید و بی حساب حرفی نمی زند بلند شدم که بیایم اینجا .

وقتی که خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت : محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمی شوی چون بیست و پنج

دقیقه خواب ماندی و بعد هم دفترچه را از خودت پر کردی .

حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان صحبت می کردم .

وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد .

او را خوب می شناختم . باور کردم که دیگر شهید نمی شوم .

منبع : کتاب نخل سوخته
 

nafis...

مدیر بازنشسته

برگرفته از کتاب شیرصحرا(شهید آب شناسان)
:gol:
برای رهایی باید هر چه غير خداست را از دل بيرون کرد. از ریشه کند. امکان پذیر هست که از همه ی این لذت های کوتاه مدت دست کشید و طعم رهایی را چشید؟!!
خوشا به حالشان و بدا به حال من که تنها با یک حرف وا میرم و ناامید ادامه راه...!!

:w05:

 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای شهـــید...

من، نمی‌شناسمت. باور کن! بهانه نیست. حرف، حرف دل است. شاید از دلی غافل. گاهی، آن هم به بهانه‌ای، نامت را شنیده‌ام.

سوسو زنان به هر سو، چشم دوختم تا نوری از وجودت را دریابم، تا چشمانم بیدار شود.

می‌گویند: شجاعت، شرمنده شمایل شما بوده. مروت، درمانده مردانگی‌هاتان و «خوبیها» وامدار خوبیهاتان. کجا رفته‌اید؟! خوبان خدادوست کجا رفته‌اید؟! غریبان شهر!


http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=209358&stc=1
 

پیوست ها

  • 1532148_457099347726326_7250651048981834198_n.jpg
    1532148_457099347726326_7250651048981834198_n.jpg
    41.7 کیلوبایت · بازدیدها: 0

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
دخـتـر کـه بــاشی
میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـت پـــِدرتـه
دخـتـــر کـه بــاشی میـدونـی محکــم تــریـن پنــاهگــاه دنیــا
آغــوش گــرم پـــدرتـه
دخـتــــر کـه بــاشی میـدونـی مــردانــه تـریـن دستــی
کـه مـیتونی تو دستــت بگیـــری و

دیگـه از هـــیچی نترسی
دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه
هر کـجای دنیـا هم بـــاشی
چه بـاشه چـه نبــاشه...

http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=209803&stc=1
 

پیوست ها

  • 10322770_456429687793292_2590567279874752381_n.jpg
    10322770_456429687793292_2590567279874752381_n.jpg
    20 کیلوبایت · بازدیدها: 0

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
خلبانی که استاد جنگ های الکترونیک بود و رفتار منحصر به فردی داشت. صدام را مسئول تمام مصائب ناگواری می دید که دامن گیر مردم ایران و عراق شده بود. از این رو نام تمام اهداف از پیش تعیین شده را صدام می گذاشت تا میزان تنفرش از صدام دقت او را در زدن اهداف بالا ببرد. تا زمان عملیان الی بیت المقدس - آزادسازی خرمشهر - پنجاه - شصت صدام را مورد هدف قرار داده بود. دقت نظری مثال زدنی داشت. در عملیات ازادسازی خرمشهر در هواپیمایی دیگر به فکر انهدام صدام هایی بود که برای خودش نامگذاری کرده بود. ان روز در وضعیتی که خودش مورد هدف موشک های میراژهای عراقی قرار گرفته بود موشک هایش را به سمت اهداف مورد نظرش رها کرد و من شاهد بودم که دقیقا موشک ها به اهداف اصابت کردند.

پس از خروج اضطراری از هواپیما برخلاف مقررات بین المللی که خلبان با چتر نجات در آسمان محفوظ است دژخیمان بعثی او را هدف قرار دادند و شهید سرلشگر خلبان جهانگیر انقطاع پروازی دیگر را آغاز کرد





برگرفته از خاطرات سرتیپ خلبان سیروس باهری
 
بالا