گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز








به یاد رزمندگان عملیات بیت المقدس۲ با رمز یا زهرا (س) در ساعت ۱ و ۱۵ دقیقه ۲۵ دی ماه ۱۳۶۶
برای آزادسازی ارتفاعات غرب شهر ماووت عراق درمنطقه‌ای به وسعت ۱۳۰ کیلومترمربع آغاز شد.




 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
راه ما راه ثارالله

با مایند شهدا همراه

اینک موسم فتح ماست


بسم الله

……

به دست غیر مبادا امیدواری ما

نیامده ست به جز ما کسی به یاری ما

به رنج راه بیامیز تا بیاموزی

به مشق آبله اسرار پایداری ما

مدام داغ جوان دیده ایم و در تشییع

ندیده است کسی اشک سوگواری ما

به سربلندی سرویم و استواری کوه

به رودهای جهان رفته بی قراری ما

نمانده جای شکایت که در پی هر زخم

بلندتر شده طومار بردباری ما

بگو به بولهبان نور مصطفی با ماست

مسیر روشن عشق است یادگاری ما

غروب غیرت ما را کسی نخواهد دید

قسم به روشنی راه شهریاری ما

…..

خصم اگر با سلاح شب آید

ما همه غیرت آفتابیم

چشم در راه خورشید موعود

شهریاران این انقلابیم

آتشی شعله ی نفرت افروخت

تا مگر عشق پایان بگیرد

غافل از اینکه او مثل ققتوس

تازه در شعله ها جان بگیرد




حامد زمانی
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
من با كمال ميل، به اين جبهه كه فرمانده اش امام زمان «عج» است، مى روم زيرا ما امانتى از سوى خدا در اين جهانيم. شهيد عليرضا بهرامى



معلم جديد بى حجاب بود.مصطفى تا ديد سرش رو انداخت پايين.معلم برجا داد.بچه ها نشستند.هنوز سرش رو بالا نياورده بود.دست به سينه محكم چسبيده بود به نيمكت،خانم معلم اومد سراغش،دستش رو انداخت زير چونه اش كه «سرت رو بالا بگير ببينم.»
مصطفي چشماش رو بست،سرش رو بالا آورد و از كلاس زد بيرون تا بره خونه.تا وسطاى حياط هنوز چشماش رو باز نكرده بود !
خاطره اي از زندگي طلبه شهيد مصطفي رداني پور


 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
شهیدی که به امر حضرت زهرا (س) به جبهه رفت...

شهیدی که به امر حضرت زهرا (س) به جبهه رفت...

[h=1]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شهید سید کمال فاضل دهکردی معروف به حاج کمال[/FONT]...[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]
[/h]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif](فرمانده گردان یازهرا(س) [/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]تیپ 44 قمربنی هاشم[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] شهرکرد)



[SIZE=+0]بغض گلویم را فشرد. شب جمعه بود با ناراحتی به خواب رفتم.درعالم خواب بانوی مجلله ای به سویم آمد، باورم نمی شد، به نظرم آمد حضرت زهراسلام الله علیها را زیارت می کنم. خودش بود،جذبه معنوی اش چنان بود که با سنگینی خاصی لفظ مادر بر زبانم جاری شد. وقتی گفتم :مادر در جواب شنیدم: من مادرت خواهم بود به یک شرط! عرض کردم:چه شرطی؟ فرمود:به شرط آن که پیمان ببندی جنگ و جهاد در راه خدا را هیچگاه ترک نکنی. خواستم چیزی بگویم که آ ن بزرگوار از نظرم ناپدید شد...

[h=3][FONT=arial,helvetica,sans-serif]گذری بر زندگی فرمانده گردان یازهرا تیپ44قمربنی هاشم[/FONT]
[/h][FONT=arial,helvetica,sans-serif]سید کمال سوم تیر ماه سال 1342در«شهرکرد» چشم به جهان گشود. پرورش در خانواده ای مذهبی دلیلی بود بر ابراز علاقه اش به خاندان عصمت و طهارت (ع) به ویژه صدیقه طاهره، حضرت زهرا (س) .[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دوران انقلاب و علاقه به امام خمینی (ره) او را برآن داشت تا کلاس‌های درس را به کلاس مبارزه با طا‌غوت تبدیل کرد و در راه مبارزه با طاغوت، از خود شجاعت بی نظیری نشان داد .

[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با شروع جنگ تحمیلی پرواز دیگری به سوی آسمان کمال آغاز کرد و همراه سه برادر خود مشتاقانه به سوی جبهه‌های حق علیه با طل شتافت به خاطر شجاعت و لیاقتی که از خود نشان داد .در عملیات محرم به عنوان فر‌مانده گروهان انتخاب گردید.در همین عملیات به شدت مجروح شد . طوری که پزشکان معالج از بهبودش نا‌امید شدند. از آنجا که تقدیر خداوند بر زنده‌ ماندنش بود؛ در عالم خواب مادر بزرگوارش حضرت زهرا (س) او را شفا داد و خطاب به او فرمود: پسرم تو شفا پیدا کردی. بر خیز! ولی باید قول بدهی که جبهه را ترک نکنی. این رخداد به عنوان خاطره‌ای فراموش نشدنی، همیشه در وجودش می‌جوشید و تاب و قرار را از او می‌گرفت. پس از آن بلافاصله در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد و دوباره مجروح شد. پس از مدتی استراحت دوباره به جبهه برگشت و در عملیات والفجر4 باایمان و اخلاص عجیبی که داشت حماسه‌ها آفرید و قسمت های زیادی از مواضع دشمن را به همراه 15 نفر از یاران با وفایش، بدون آب و غذا و مهمات ؛ به قول خودش تنها با استعانت از امام زمان (عج) و بعد از چندین ساعت در‌گیری فتح نمود و حفظ کرد که مورد تشویق فرماندهان به ویژه سردار سید رحیم صفوی قرار گرفت. از آن به بعد بود كه به عنوان فرمانده گردان انتخاب شد.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]او آنقدر والا و بزرگ‌ منش بود که دوستان در پی سلوک و طرز رفتارش قدم بر‌می‌داشتند. به عنوان نمونه برخی از بسیجیانی که در جبهه نبرد گاهی سیگار می کشیدند یا با هم شوخی خارج از عرف می‌کردند؛‌ با برخورد منطقی شهید فاضل، که در میان عرفا می‌توان نمونه آن را دید،رفتارشان را تغییر می‌دادند.
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif] همواره دعایش این بود که خدایا مرا به پیشگاه خود فرا خوان
[/FONT]
او سرانجام در 23بهمن ماه 1365 که مصادف با دهه فاطمیه بود در عملیات پیروزمندانه والفجر 8 از ناحیه پیشانی و پهلو همچون مادرش فاطمه زهراء (س) مورد اصابت ترکش قرارگرفت و به دیدار حق شتافت .

ادامه و منبع....

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT][SIZE=+0]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]​
[/FONT][SIZE=+0]
[SIZE=+0]
[SIZE=+0]


[/SIZE]​
[/SIZE][/SIZE]
[/SIZE]
[/SIZE][/FONT]
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز


هر چند همچو گل همه بر باد رفته اند
هرگز گمان مدار که از یاد رفته اند
اینان نه آن گل اند که گویی در این بهار
از یاد رفته اند چو بر باد رفته اند
اینان نه آهویند که گویی دریغ و حیف
در چنگ ظالمانه صیاد رفته اند
جای دریغ نیست بر ایشان که این گروه
با عزم آهنین و دل شاد رفته اند
« استاد » گفته بود که با جان و دل به پیش
اینان بنا به گفته استاد رفته اند
سرباز آهنین نبرد نهایی اند
پولاد زیست کرده و پولاد رفته اند
در راه پی گذاری کاخ جهان نو
بر جا نهاده پایه و بنیاد رفته اند
در راه آفرینش باغی پر از شکوه
بی خس و خار و آفت و اضداد رفته اند
« پیروز باد ملت ما، انقلاب ما»
گویان، به رغم دشمن جلاد رفته اند
« کوبنده باد جنبش خلاق رنجبر»
برگوش عالمی زده فریاد رفته اند
بر باد رفته نیز نبایست گفتشان
در قلب ما نهاده بسی یاد رفته اند


مهدی اخوان ثالث (م-امید)
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شهیدی که گروهکهای تروریست کرد،برای دستگیری او جایزه تعیین کرده بودند


گروهک‌های تروریست کرد،در مناطقی که شهید یدالله حاجیان خدمت می‌کرد اعلامیه داده بودند که هر کس او را به صورت زنده و یا مرده بیاورد جایزه می‌گیرد.

شهید یدالله حاجیان
مادر شهید می‌گوید: قبل از تولد شهید حاجیان هیچ فرزندی نداشتم و هر چه فرزند به دنیا می‌آوردم به گونه‌ای از دنیا می‌رفت، برای اینکه یدالله زنده بماند نذر کردم و با گریه و زاری به درگاه خداوند متوسل شدم، خلاصه پسرم بدنیا آمد، شادی و شادمان سراسر خانه را در بر گرفت.
پدر و مادر تمام تلاش خود را برای سلامتی او به کار می‌برند، طفل نورسیده روز به روز بزرگ می‌شود و پس از مدتی به مکتب می‌رود تا قلب و جانش با نور قرآن آشنا شود.
بعد از تاسیس مدرسه در سریش‌آباد با همسن و سالانش به مدرسه می‌رود و مقطع ابتدایی را به پایان می‌رساند، علی‌رغم علاقه خاصی که به درس و مدرسه داشت به دلیل فقر و شرایط مالی خانواده نیمکت مدرسه را ترک می‌کند و در کنار پدرش به کارهای کشاورزی و کارگری مشغول می‌شود.

شهید از زبان پدر
یدالله فرزندی مهربان و دلسوز بود از همان دوران کودکی در محبت به من و مادرش سنگ تمام می‌گذاشت، خوب بیاد دارم زمانی که کودکی بیش نبود همیشه می‌گفت: پدر جان دیگر ناراحت نباش من بزرگ شده‌ام و دیگر نمی‌گذارم شما زیاد کار کنید و خسته شوید.
پس از آنکه به سن نوجوانی رسید به عنوان شاگرد روی ماشین یکی از اهالی سریش‌آباد مشغول به کار شد.
چهارده سال داشت که پدرش از دنیا رفت از این رو بار زندگی و تامین تمام مخارج خانواده به او محول شد.
به همین دلیل از رفتن به خدمت سربازی معاف می‌شود، با تلاش و پشتکاری که داشت طولی نکشد که خودش یک وانت خرید و علاوه بر انجام کارهای کشاورزی خودشان با وانت هم کار می‌کرد.
در سن 24 سالگی با برگزاری یک مراسم عقد و عروسی بسیار ساده تشکیل خانواده داده و در کنار همسرش زندگی ساده‌ای را شروع می‌کند.

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران به فرمان حضرت امام(ره) به سازمان پیشمرگان مسلمان پیوست.
برای پاکسازی منطقه از دست گروهک‌های تروریست کرد ضد انقلاب به کامیاران می‌رود درگیری سختی با گروهک‌های تروریست کردی اتفاق می‌افتد، شهید حاجیان که در آن وقت عضو واحد عملیات سپاه قروه بوده است با تجهیزات کامل و لباس کردی به شهرستان کامیاران می‌آید و او نیز وارد عمل می‌شود.

از او به خاطر تلاش و شجاعت زیادی که در راه مبارزه با گروهک‌های تجزیه طلب و جنایتکار کردی، از خودش نشان می‌دهد از سوی مسولان عالی‌رتبه سپاه به فرماندهی سپاه پاسداران شهرستان کامیاران منصوب می‌شود.
پس از این کار به پاکسازی تمام روستاهایی که در محور کامیاران قرار دارند می‌پردازد و از این کار هم موفق بیرون می‌آید بعد از مدتی فرمانده گردان عملیاتی جندالله سردشت می‌شود در زمستان سال 1361 به منطقه بوکان می‌رود بعد از آنکه موریت او در بوکان تمام می‌شود باز به سردشت می‌آید پس از چند روز مرخصی می‌گیرد و همراه دو نفر از نیروهای خود که هر دو نفر آن‌ها اهل سریش آباد بودند به مرخصی می‌آید نیروهای تروریست کردی، خبر به مرخصی رفتن شهید حاجیان را می شنوند و مسیر حرکت او را به طور کامل بررسی می‌کنند.
بنابراین در پشت صخره بزرگی که در مسیر جاده دیواندره - سنندج قرار دارد به صورت کاملا ساکت و پوشیده کمین می‌گیرند و به محض اینکه ماشین شهید حاجیان را می‌بینند شروع به شلیک می‌کنند و به طرز بسیار فحیعی هر سه نفر آن‌ها را به شهادت می‌رسانند.

سیری در خصوصیات شهید

امام را خیلی دوست داشت همیشه یک نمونه از عکس حضرت امام را در جیب خود نگهداری می‌کرد حتی بعضی از وقت‌ها هنگامی که می‌خواست بخوابد عکس اما را از جیب خود بیرون می‌آورد و روی سینه خود می‌گذاشت و بعد می‌خوابید.
نیروهای خودش را از هر نظر مورد تفقد قرار می‌داد یعنی به عنوان مثال اگر می‌دید یکی از نیرو هایش زیادی به مرخصی می‌رود پیش او می‌رفت و اگر مشکل مالی داشت به او کمک می‌کرد و در بعضی اوقات از بچه‌ها پول جمع می‌کرد و به شخص مورد نظر می‌داد.
منظور از این گفته‌ها این است که شهید حاجیان نیرو را صرفا برای سختی و زحمت نمی‌خواست بلکه از هر نظر او را مورد تفقد و دلجویی قرار می‌داد. گروهک‌های ضدانقلاب به تمام مناطقی که شهید حاجیان در آنجا خدمت می‌کرد اعلامیه داده بودند که هر کس شهید حاجیان را چه به صورت زنده و چه به صورت کشته نزد ما بیاورد مبلغ بسیار زیادی پول و جایزه به او می‌دهیم.
این گفته می‌رساند که شهید حاجیان اهمیت قابل توجهی را سازماندهی نیروها و طراحی عملیات‌ها و در نهایت سرکوب گروهک‌های تروریست کردی داشته است، شهید حاجیان به خوبی می‌دانست که گروهک‌های تجزیه طلب و تروریست کردی،نمی‌توانند با او روبرو شوند و این گفته را بارها در میان نیروهای خود تکرار کرده بود او گفته بود که گروهک‌ها نمی‌توانند او را از روبرو مورد هدف قرار دهند مگر کمین ایجاد کنند و به خواسته خود دست یابند و می‌بینیم که این گونه هم شد.

 
آخرین ویرایش:

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
تربیت هوشمندانه

بعد از کفش خودش ، کفش پسر بزرگمون رو هم واکس زد​
علت این کارش رو که پرسیدم ، گفت:​
پسرمون جوونه
ممکنه اگه مستقیم بهش بگم کفشت رو واکس بزن جواب نده​
می خوام به طور عملی واکس زدن رو بهش یاد بدم...​
خاطره ای از زندگی شهید علی صیاد شیرازی
روای : همسر شهید
 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز
حسن سال 1315 در امامزاده یحیى، نزدیک نازی آباد، به دنیا آمد. چون تولدش چند روز قبل از شهادت امام حسن (ع) بود، مادرش اسمش را گذاشت حسن.
سال 1335 بعد از گرفتن دیپلم تصمیم گرفت برود دانشگاه افسرى، اما احتیاج به کسی داشت که ضمانتش را بکند. مادرش گفت می‌رویم نزد عمویم. سرهنگ زنده نام احترام زیادی برای آبشناسان‌ها قائل بود. هر چند هیچ وقت به زبان نمی‌آورد، اما حسن را خیلی دوست داشت. سرهنگ، حسن را نصیحت کرد و گفت حرفی ندارد ضامنش بشود، اما اگر توی ارتش می‌رود باید خودش را فراموش نکند و آدمها و محیط اطرافش تحت تأثیر قرارش ندهد.

حسن در سال 1339 با درجه ستوان دومى فارغ التحصیل شد و دوره مقدماتى را در سال 1340 به پایان رساند. پس از فارغ‌التحصیلی، از همان ابتدا در شهرستانهای دور افتاده به خدمت مشغول گشت و برغم همه مشکلات و نابسامانیها، باهمت و جدیت کار می‌کرد. اولین دوره رنجر را که در ایران تشکیل شد، طى کرد و در سال 1356 دوره هاى عالى ستاد فرماندهى را را هم با موفقیت پشت سر گذاشت.
بعد از خوزستان در سال پنجاه به استان فارس منتقل شد و حدود ده سال شیراز بود. در این مدت دوره تکمیلی چتربازی و تکاور کوهستان را در داخل کشور و اسکاتلند گذراند و به زبان انگلیسی مسلط شد. ورزیدگی و آمادگی بالای روحی و جسمی او همواره زبانزد بود. او در تمامی لحظات عمرش از اوان جوانی به ورزش و تحرک پایبند بود و در طول خدمت در درجات پایینتر همواره در سمت افسر ورزش یگان انجام وظیفه می‌نمود. شهید آبشناسان، در ورزشهای دوومیدانی، والیبال، بسکتبال، پینگ پنگ، شنا، سوارکاری و جودو صاحب مهارتهای بالایی بود.

حسن تا قبل از شروع جنگ درکردستان بود. او در اوایل جنگ تحمیلی، مسوولیت یکی از تیپهای لشکر ‌٢١ حمزه را به عهده داشت، لیکن با تشکیل ستاد جنگهای نامنظم به آن ستاد پیوست و با تعدادی معدود از بسیجیان داوطلب، عملیات چریکی خودرا در منطقه دشت عباس شروع کرد و در مدت کوتاهی، تلفات سنگینی به نیروهای عراقی وارد نمود. در عملیات گشتی و شناسایی، این فرمانده رشید ‌اولین اسرای عراقی را به اسارت درآورد.
در اوایل جنگ یک بار مجروح شد،اما به اشتباه خبر شهادت او در منطقه پیچید.مردم دشت عباس، که یاران او در نبرد بودند، با شنیدن خبر شهادت وی به او لقب "شهید صحرا" دادند؛ ولی وقتی او پس از مداوای سطحی به منطقه برگشت و اهالی دشت عباس او را زنده دیدند، لقب "شیر صحرا" برای او باقی ماند. این لقب برای او چنان با مسما بود که رادیوهای دشمن هم با همین عنوان از او نام می بردند.حسن موتورسیکلت سوارهای حرفه‌ای را از کوچه و خیابانهای نازی آباد جمع کرد و به آنها آموزشهای خاصی داد و همه را با عنوان گروه ویژه اسب آهنی به جبهه فرستاد.
آن موقع که عراق خیلی شهرها را موشک باران می‌کرد، حسن نامه‌ای به صدام نوشت:
«اگر جناب صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب می‌داند و نظریه‌پرداز جنگی است، پس به راحتی می‌تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه‌ای که می‌پسندد، بجنگد؛ نه این‌که با بمب افکنهای اهدایی شوروی محله‌های مسکونی و بی‌دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد.»
در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه‌اش به دشت عباس فرستاد تا عبدالحمید به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سالها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتشهای منتخب جهان دیده بود. آن‌جا گروه او اول شد و عراقیها هفتم شدند. حالا در میدان جنگ حقیقى، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و بعد از یک درگیری طولانى، لشکرش را شکست داد و خودش را اسیر کرد.
یکی از همرزمانش، داستانی از شجاعت سرهنگ را برای دیگران این گونه بازگو می کرد: باور نمی‌کنید اگر بگویم چهل کیلومتر پیشروی کردیم. مطمئن هستم که باور نمی‌کنید. خود ما هم باور نمی‌کردیم، اما سرهنگ بی‌توجه به اضطراب ما و موقعیت دشمن تا آن‌جا جلو رفته بود. طی یک کمین در محور دشت عباس، دو خودروی عراقی را منهدم کردیم و حدود پانزده نفر از آنها را اسیر گرفتیم و برگشتیم عقب. در تمام طول راه، سرهنگ با نقشه راه را کنترل می‌کرد که گم نشویم. وقتی برگشتیم و سرهنگ گزارش کار را ارائه کرد، دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود. این کار با هیچ قاعده‌ای جور در نمی‌آمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجام رسانده بود؛ بدون دادن حتی یک نفر تلفات. یکی از افسران جلو آمد و با حالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار می‌کرد، پرسید: «جناب سرهنگ، من اصلا متوجه نمی‌شوم. آخر چطور می‌شود که شما چهل کیلومتر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید و بگیرید، بدون حتی یک کشته؟»
او دستی به ته‌ ریش چند روزة صورتش کشید و لبانش را به خنده باز کرد. صدای مردانه و پر هیبتش در گوشمان پیچید: «من یک افسر نیروی مخصوص هستم. انجام عملیات نفوذی و ضربه‌زدن به دشمن در خاک خودش با حداقل نفرات و تلفات، جزء وظایف من است. من کاری بیشتر از وظیفه خودم انجام نداده‌ام.»
سرهنگ بعد از آن عملیات، تصمیم گرفت چند عملیات دیگر از این دست انجام دهد، اما به دلیل فقدان نیرو، حتی همان حداقل نیرو، میسر نشد؛ یعنی دیگر هیچ افسر و درجه‌داری حاضر نبود با سرهنگ همراه شود.
گروهبان میرزایی، از همرزمانش، در توصیف او می گوید: "توان جسمى فوق‌العاده‌اى داشت. او حدود 45 تا بارفیکس مى‌رفت و هر روز تو جبهه ورزش مى‌کرد. تنها فرمانده‌اى بود که چادرش جلوتر از همه نیروها و نزدیکتر به عراقیها بود. تا به حال رنجرى با قدرت و شجاعت او، حتى در فیلمها هم ندیده‌ام."سرهنگ آدم غریبی بود. آرام، کم حرف و همواره در حال تفکر یا مطالعه. مردی کوشا وجدی، با اعتماد به نفس بسیار، شجاع، پرتوان و محکم و پابرجا و افسری عالم و فرماندهی مبتکر بود، کم صحبت می کرد، کم می خورد، کم می خوابید، اما بسیار خوب فکر می کرد و بسیار خوب عمل می کرد، برغم جدیت و قاطعیت، ازخلق و خوی بسیار رئوف و مهربان برخوردار بود، افراد کم کار و ضعیف از او ناراضی بودند و افراد زحمتکش و پر کار او را به عنوان سمبل و الگوی خود پذیرفته بودند، او هیچ‌گاه بیکار نمی‌ماند و هنگامی که در منطقه عملیات بود و یا در مدت کوتاه استراحت، به مطالعه و تفکر مشغول بود.سرتییپ دادبین می گفت: "من آن موقع سروان بودم و او سرهنگ. براى رسیدن به آمادگى فیزیکى هر روز تمرین مى‌کردیم. باورش براى هر چریک زبده‌اى سخت است. مطمئنم که او نیروى فوق‌انسانى داشت که به اعتقادش برمى‌گشت. حداکثر پیاده‌روى یک نظامى چریک در کوهستان از 6ـ5 ساعت تجاوز نمى‌کند، اما آبشناسان حدود 8 ساعت پیاده‌روى مى‌کرد و بعد که همه گروه، خسته به مقر برمى‌گشتند و همان‌طور با پوتین مى‌خوابیدند، او وضو مى‌گرفت، و ادکلن تی رز به خودش مى‌زد و نماز مى‌خواند."او بر سر یک سفره با سربازان و دیگر کارکنان غذا می‌خورد و تاکید داشت بعد از نماز جماعت همه افراد در نمازخانه و سر یک سفره و از یک غذا میل کنند.
شهید آبشناسان فرمانده لشکری است که در خط مقدم نبرد به شهادت رسید و این نشانگر جسارت و روحیات تکاوری ایشان بوده است. هیچ گاه از منطقه عملیاتی دور نبود. درست مثل یک نیروی پیاده تک تیر انداز در میدان حاضر بود. همیشه در کنار سربازان بود و از نزدیک یگان خود را هدایت می کرد و در کنار نیروها بر عملیات نظارت می کرد. در فرماندهی جدی و قاطع بود و هیچ فرقی بین پرسنل درجه بالا و درجه پایین نمی گذاشت. اصرار فراوانی برای فرستادن افسران و درجه داران به خط مقدم داشت و مخالف حضور آن ها در پشت جبهه بود و می گفت: تا زمانی که افسر مسئول شخصاً در میدان نبرد نباشد، چگونه می توانیم از سرباز انتظار داشته باشیم در زیر آتش و گلوله مقاومت کند و خوب بجنگد؟
او اعتقاد داشت که بی عدالتی یگان را از بین خواهد برد و اصلاً تبعیض را دوست نداشت و روی مسائل اخلاقی بسیار حساس بود. در عین داشتن آن همه جسارت و جرات و قاطعیت،قلبی رئوف و مهربان و عاشق داشت. به حرفه خود به شدت علاقه داشت و معتقد بود که در جنگهای چریکی نسبت به عملیات منظم، اگر حساب شده و دقیق عمل شود، با امکانات کمتر و تلفات و ضایعات ناچیز می‌توان تلفات و ضایعات زیادی به دشمن وارد ساخت و دشمن را از درون و برون متلاشی نمود.
شهید حسن آبشناسان در در تاریخ 8/7/1364، در حالی که فرماندهی لشکر ۲۶ نوهد (نیروی ویژه هوابرد)، فرماندهی قرارگاه حمزه و لشکر 23 نیروهای مخصوص را بر عهده داشت، همزمان با عملیات قادر، که خود طراحی آن را به عهده داشت، در منطقه سرسول بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به شهادت رسید. وقتی خبر شهادتش منتشر شد چهار روز بعد از عاشورا بود. این خبر از رادیو عراق با شادی و مارش پیروزی پخش شد.

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست


شهید سرلشکر حسن ابشناسان

 
آخرین ویرایش:

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
دغدغه ی شهدا ظهور و سلامتی آقا بود...





نمازهای مستحبی زیاد می خوندولی به خوندن دو رکعت خیلی مقید بودهمیشه بعد از نماز صبح می خوندش و وقت خوندن هم حال و هوای خاصی پیدا می کردمی دونستم پشت هر کارش حکمت و دلیلی خوابیدهروی همین حساب یکبار ازش پرسیدم: این نماز که می خونی چیه؟اول از جواب دادن طفره رفت ، اما اصرار که کردم گفت:اگه قول بدی تو هم همیشه بخونی بهت میگمقول که دادم گفت:من هر روز این دو رکعت نماز رو برا سلامتی و فرج آقا امام زمان عج می خونم...

خاطره ای از زندگی شهید سید علی حسینی
معاونت اطلاعات عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء
منبع: کتاب ساکنان ملک اعظم3 ... راوی همسر شهید

 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز

[SIZE=-0]"[/SIZE] معبر " جلاد معروف ساواک اومده بود خونه شون
می خواست کمد سید حسین رو بازرسی کنه
با کفش اومد روی قالی
سید حسین سرش داد کشید و با صدای بلند گفت:
ما روی این فرش نماز می خونیم ، کفشات رو در بیار
غرور " معبر " شکست

۱۴ سالش بود که ساواک دستگیرش کرد
انداختنش توی بند زندانیان نوجوان بزهکار
فکر می کردند اینجوری از راه به در میشه و دیگه کار انقلابی نمیکنه
توی زندان نوجوونای بزهکار اذیتش می کردند
اما سید حسین با صبر و حوصله سعی کرد هدایتشون کنه

بعد از مدتی مأمورین ساواک صحنه ی عجیبی دیدند
دیدند همون جوونای لا اوبالی به امامت سید حسین توی زندان دارن نماز می خونن
کلاس قرآنشون هم براه بود...

خاطره ای از نوجوانی سردار شهید سید حسین علم الهدی
منبع: کتاب سفر سرخ ، صفحه
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بر حسین علیه السلام...


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]امام جماعت واحد تعاون بود[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بهش می گفتند حاج آقا آقا خانی[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روحیه عجیبی داشت[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زیر آتیش سنگین عراق ، شهدا رو منتقل می کرد عقب[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو از تنش جدا کرد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چند قدمیش بودم[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هنوز هم تنم می لرزه وقتی یادم میاد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از سر بریده اش صدا بلند شد: « السلام علیک یا اباعبدالله »

[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] خاطره ای از زندگی روحانی شهید محسن آقا خانی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] منبع: کتاب پیشانی سوخته ، صفحه99[/FONT]
 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز


شهید سرلشگر خلبان محمود خضرایی


در سال های ۱۳۴۹ و ۱۳۵۰ برای اموزش خلبانی به امریکا اعزام شده بودیم‏. پایگاه ریس در شهر لاباک پایگاهی برای تعلیم دانشجویان خلبانی سایر کشورها بود. از ان جا که جناب خضرایی از فارغ التحصیلان دانشکده افسری بود و بار دیگر برای طی نمودن دوره خلبانی در جمع دانشجویی قرار گرفته بود بالطبع ارشد گروه ما نیز بود. او سعی می کرد که بیشتر با ما باشد و مشکلات احتمالی را با کمک سایر بچه ها حل نماید. چون ارشد گروه ما بود پیشنهاد ورزش صبحگاهی داد بچه ها نیز پذیرفتند در سایر موارد نیز او را امین خود می دانستیم. ایشان خیلی پایبند به مقررات بودند و به مسائل دینی و مذهبی نیز اگاهی خوبی داشتند و لذا گاهی اوقات برای اگاهی بیشتر از ان چه در کلیساها می گذشت در مراسم انان شرکت می کردیم.
یک بار کلیسا از ما دعوت کرده بود که برای پاسخگویی به سوالات انان در رابطه با دین اسلام در گردهمایی شان شرکت کنیم. پس از مشورت با جناب خضرایی تصمیم به شرکت در اولین گردهمایی را گرفتیم. او عقیده داشت که به یاری خداوند قادر خواهیم بود تا حد توان پیام دینمان را به انان ارائه نماییم. پس از ورود به کلیسا با احترام خاصی از ما خواستند تا در جایگاه قرار بگیریم و به پاره ای از سوالات شرکت کنندگان پاسخ دهیم. انان خیلی تمایل داشتند اطلاعات بیشتری در مورد اسلام داشته باشند. ان گاه ایشان پشت تریبون قرار گرفت و حدود بیست یا بیست و پنج دقیقه در توصیف دین اسلام سخنرانی کردند. فراموش نمی کنم که یک پیرزن امریکایی که خیلی هم پای بند به کلیسا به نظر می رسید بلند شد و گفت: اقا‏!‏‏ ایا این چیزهایی که می گویید واقعا عمل می کنید‏?‏
او پاسخ داد: ببینید خانم‏!‏ دین ما دین نوپایی نیست هزار و چهارصد سال قدمت دارد اما هنوز طراوت و تازگی خود را حفظ کرده است پس دستورات و قوانین ان قطعا عملی است اما چگونگی عملکرد به یک دین از اصالت و حقانیت ان جداست در واقع ما باید سعی کنیم هر چه بیشتر به انچه می گوییم عمل هم بکنیم.
او ان روز سخنانی ایراد کرد که نه تنها برای مسیحی ها بلکه برای من نیز تازگی داشت. او با استناد به قران کریم به راحتی و با تسلط خوبی به سوالات پاسخ می داد و گویا از قبل خودش را برای چنین مباحثی اماده کرده بود. در ان روز فراموش نشدنی که قریب به ۶۰۰ یا ۷۰۰ نفر در ان جلسه حضور داشتند سکوت خاصی در کلیسا حکمفرما شده بود او همچون خطیبی توانا با سخنان پر مغزش جلسه را در اختیار داشت.
سرانجام پس از پایان جلسه پرسش و پاسخ گروهی دور ما حلقه زدند و همچون تشنگانی حریص هر یک با ولعی خاص سعی بر ان داشتند هرچه بیشتر از اسلام این سرچشمه سرشار از حکمت بهره ببرند.

خاطره ای از سرتیپ آزاده خلبان محمدرضا صلواتی

برگرفته از کتاب شاهدان سپهر اسمان - نشر آجا ۱۳۸۵
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
سوژه ی عکاسی !!

سوژه ی عکاسی !!





صدایی نظرم را جلب کرد.برگشتم

گفت :برادر یک عکس هم از ما بگیر!

گفتم:شرمنده،تعداد کمی فیلم برایم

مانده،دنبال سوژه ام.

گفت حتما باید شهید یا زخمی بشیم

تا سوژه پیدا کنی؟

با شرمندگی گفتم:نه،برادر این چه حرفی

است؟!من در خدمتم.

نشست وچفیه اش را به سر بست وبا زدن عطر "تی رز"به خودش

،صدای خنده بچه ها به آسمان بلند شد.

عکس را که گرفتم کلی تشکر کرد.


هنوز چند قدم از او جدا نشده بودم که خمپاره ای کنارمان به زمین خورد.

 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمیدونم این مادر شهید تو خاطرتون هست یا نه؟ همون که کلیپش بارها از تلویزیون پخش شده،با یه قاب عکس دنبال پسرش بود وقتی که شهدای گمنام رو میاوردن! بالاخره به آرزوش رسید...

مادر شهید بهروز صبوری که پس از 31 سال فراق و چشم انتظاری امروز برای زیارت مزار فرزندش به بوشهر آمد در فرودگاه بین المللی این شهر مورد استقبال جمعی از مردم قرار گرفت.

استقبال کنندگان بوشهری با نثار دسته ها و حلقه های گل از مادر و دیگر اعضای خانواده شهید صبوری به گرمی استقبال کردند. عزاداری و نوحه خوانی هیات های مذهبی بوشهر و شعارهای انقلابی از دیگر برنامه های استقبال کنندگان بوشهری از مادر شهید صبوری بود.

مادر و خانواده شهید صبوری پس از استقبال پرشور مردم بوشهر و دیدار با نماینده ولی فقیه دراستان و امام جمعه بوشهر، برسر مزار فرزند خود در دانشگاه خلیج فارس حضور یافت و بعد از 31 سال دوری سنگ مزار او را در آغوش گرفت.

گفتنی است شهید صبوری در سال 1361 در منطقه سامور و در عملیات مسلم بن عقیل به شهادت رسید و تا سال 89 مفقود الاثر بود که در این سال به عنوان شهید گمنام در دانشگاه خلیج فارس بوشهر خاکسپاری شد. در ادامه تلاش مسئولان برای تشخیص هویت این شهید با آزمایشات دی ان ای سبب شد خانواده او بعد از 31 سال امروز به دیدار فرزندشان در بوشهر بروند. عکس های خبرگزاری تسنیم از بوشهر را در زیر می بینید.























 

tracer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عده ای در خون و آتش، عـــــده ای در پول خلق
هر دو رقصیدند، اما این کجـــــا و آن کجـــــا؟

عده ای سرب و گلوله، عده ای میلیــــــــــاردهـا
هردو تا خوردند، اما این کجــــــا و آن کجــــــا؟

عده ای بر روی میــــــــــن و عده ای بر بال قــــو
هر دو خوابیــدند، اما این کجــــــا و آن کجــــــا؟

این یکی از سوز ترکش، آن یکی هم در ســـونا
سوختند این هر دو اما، اما این کجـا و آن کجــا؟

این یکی بر تخت ماســــاژ, آن یکی بر ویلچــری
هردو آرامنــــــــد،اما این کجـــا و آن کجــا؟

این یکی در عمق دجــــله، آن یکی آنتالیــــــــــا
هردو در آب اند، اما این کجـــــــا و آن کجــــــــا؟

عده ای کردند کـــار و عــــــده ای بستند بــــــار
هردو فعــــــــــــالند، اما این کجـــا و آن کجــا؟
 

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز


تاریخ شهادت - 12 اسفند 1392
-پرواز ازمایشی حوالی جزیره کیش

پ.ن : بعد از نقص فنی بر فراز اسمان کیش خلبانان برای جلوگیری از اسیب دیدن مردم جت فالکن را به سمت اب های ساحلی هدایت کردند و هر 4 نفر خدمه به شهادت رسیده و پروازی دیگر را آغاز نمودند:gol:
 
آخرین ویرایش:

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
بر دیوار کتابخانه‌اش نوشته بود: خدایا! من منتظر لقاي تو هستم

بر دیوار کتابخانه‌اش نوشته بود: خدایا! من منتظر لقاي تو هستم

در عملیات کربلای ۴ هم مانند عملیات دیگر با اینکه می‌توانست در پشت جبهه بماند و وظایفش را انجام دهد، در کنار رزمندگان حاضر شد. به علت متوقف شدن عملیات، دستور عقب‌نشینی صادر می‌شود. آقا موسی دیگران را بر‌می‌گرداند، اما خودش حاضر به بازگشت نمی‌شود. یکی از رزمندگان مأموریت می‌یابد که آقا موسی را بر‌گرداند، ولی ایشان در آن قایق تعدادی از مجروحین و یارانش را سوار می‌کند و وقتی به او برای بازگشتن اصرار می‌کنند، می‌گوید: چگونه بر گردم در حالی که این بچه‌ها مجروح اینجا افتاده‌اند.
.
.
.
.
.
.

آقا موسی که خود مجروح شده بود، در کنار سایر مجروحان که امکان بازگشت برایشان نبود در جزیره سهیل می‌ماند و آماده پرواز به عرش الهی می‌شود.
.
.
.
.
.
.
.
او که سال‌ها قبل بر دیوار کتابخانه‌اش نوشته بود: «خدایا! من منتظر لقای تو هستم»، سر‌انجام در دی ماه سال ۱۳۶۵ در جزیره سهیل به آرزوی دیرینه‌اش رسید و شهید شد.


سردار شهید موسی اسکندری، رئیس ستاد لشکر۷ ولیعصر (عج)
 
بالا