گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

self.f_t_m990

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز

غروب شلمچه -اسفند 92

 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

خیلی‌ها باید از این سه نفر حلالیت بطلبند+عکس

«
رستگار»، «بهمنی» و «شیری»، 30 سال است که در جوار رحمتِ حضرت حق، پای سفره سیدالشهدا متنعم‌اند و به دنیا و دنیا‌پرستان خنده‌ مستانه می‌زنند اما بد نیست به بعضی‌ها یادآوری شود که حق و حقوقی از این سه علمدار، برگردن دارند و باید از آنان حلالیت بطلبند





اندازه اين تصوير تغيير داده شده است براي نمايش اندازه واقعي كليك نماييد .




به گزارش سرویس فضای مجازی خبرگزاری فارس، سایت مشرق نوشت: 23 اسفند ماه، سال گشت شهادت مردانی که که تصویر آنان را پیش رو دارید:


از راست؛ شهید «ناصر شیری» ، شهید «کاظم نجفی رستگار» و شهید «حسن بهمنی»
مردانی که در ساحل شرقی رودخانه ی «
دجله»، هم زمان و در کنار هم، بال در بال ملائک گشودند. پیکرهای سوراخ سوراخ و غرق در خونِ دوتایشان به تهران برگشت اما، 13 سال طول کشید، تا چند قطعه استخوان از «کاظم رستگار» به لطف «کمیته جستجوی مفقودین»، پیدا و در بهشت زهرای تهران دفن شود.
مردانی که 40-50 روز قبل از شهادتشان، در زمره‌ی به‌ترین فرماندهانِ رزمنده‌گان تهران قرار داشتند اما زمانی که به منطقه عملیاتی «
بدر» آمدند، فقط بسیجیانِ ساده‌ی حضرت روح‌الله بودند.
مردانی که عشقشان به امامشان را خشمشان عوض نکردند.
مردانی که پیشانی بند «
لبیک یا خمینی» را با تحلیلشان تاخت نزدند.
مردانی که گلایه هایی داشتند اما وقتی انگشت حجتشان به علامت سکوت بالا رفت، یک کلام دیگر دم نزدند و در رکابش ماندند و با پایانی سرخ، معرفت خود را به رخِ مدعیان کشیدند.
مردانی که با شهادت مظلومانه و غریبانه شان، نقشه‌ی راهِ «
ولایت پذیری» را این گونه ترسیم کردند که آزمونِ مدعیانِ «ولایت مداری»، آن زمان آغاز می شود که «ولی»، حکمی کند که مطابق بر تشخیص تو نباشد...
بگذریم...
«
رستگار» و «بهمنی» و «شیری»، 30 سال است که در جوار رحمتِ حضرت حق، و پای سفره ی «سیدالشهدا(صلوات الله علیه)» متنعم اند و به دنیا و دنیا‌پرستان خنده‌ی مستانه می زنند اما بد نیست این روزها، به بعضی ها (و شاید خیلی ها) یادآوری شود که حق و حقوقی از این سه علمدار، برگردن دارند و باید از آنان حلالیت بطلبند.
همان ها که در برابر خرده گیری های این عزیزان، رسم معرفت و هم‌سنگری را به جا نیاوردند.
همان ها که حرف های حساب این سه نفر را، بدون رعایت انصاف، با خرده شیشه های بی‌خردانه مخلوط کردند تا از وزن و متانتِ استدلال های هوشمندانه‌ی آنان بکاهند.
همان ها که در «مقر [...]» صدای ناکوکِ کوتوله‌ای بی ریشه و هویت را (که امروز کارش به انکار «امام زمان» کشیده)، آن قدر بلند کردند تا کسی آوای دلسوزانه‌ی سردارانِ لشکر «
سیدالشهدا(صلوات الله علیه)» را نشنود.
همان هایی که هیچ گاه راست و حسینی، گوش جان نسپردند به حرفِ دلِ این سه فرمانده‌ی تهرانی و هم‌سنگرانشان.
همان ها که از فردای قرائت پیامِ امام در «پاد‌گان [...](روحی له الفداء)» از سکوت و اطاعتِ این سربازانِ روح الله را، برداشتِ غلط کردند و حتی شهادتِ مردانه‌ی آنان در خطوط مقدم نبرد، آنان را از اشتباه درنیاورد.
همان هایی که تا سال ها بعد از «
عملیات بدر»، نامی نبردند از «رستگار» و «بهمنی» و «شیری» و یادی نکردند از آنان، تا در پسِ پرده‌ی گم نامی نگاهشان دارند.
همان هایی که وقتی فرماندهانِ مستعفی، با کسوتِ بسیجی در خط مقدمِ نبرد حاضر شدند، با آنان مهربانی نکردند و از بغضِ سنگینِ غربتِ آنان ، دست‌کم با نگاهی برادرانه و سلامی گرم، کم نکردند.
همان هایی که حتی وقتی که پیکرِ «کاظم رستگار»، 9 سال پس از پایانِ جنگ به تهران آمد، حداقل به ادبِ سربازی، در مراسم تشییع او حاضر نشدند.
همان هایی که امروز هم در ادای حقِ این فرماندهان صبور و پیش‌کسوتِ سپاه _که بر بسیاری سردارانِ جنگ، حق استادی دارند_کوتاهی می کنند و برای روشن شدنِ حق‌طلبی و حسن‌ِتدبیر آنان، قدمی برنمی دارند.
همان هایی که شاید امروز هم نفهمیده اند، اگر به جای دست رد زدن به سینه‌ی پرچمدارانِ لشکر «
سیدالشهدا(صلوات الله علیه)»، دست در دست آنان می گذاشتند، کارنامه دست‌آوردهایشان، نمرات قابل قبول‌تری داشت.
همان هایی که [...]
باز هم بگذریم
اما
شما ای سردارانِ غریبِ لشکر «
سیدالشهدا(صلوات الله علیه)»!
حضرات «
حسن بهمنی»، «کاظم رستگار» و «ناصر شیری»!
جان به فدای جان های تابناک و دل های شکسته‌ی شما
سینه های دریده و سرهای مُنشقِ شده‌ تان در نبرد با دشمنانِ دین خدا، گواهی است بر مرامِ حیدری شما.
عیشِ جاودان در بارگاهِ قربِ حضرت حق (جل و علا) گوارای وجودتان باد. شما اسطوره‌گان «
ولایت مداری» و «ولایت پذیری» هستید. ما راه و رسم وفای بر بیعت و پیمان را از شما به خوبی آموخته ایم.
سلام بر شما در روزی که زاده شدید
و در روزی که در خونِ خویش، جان دادید
و در روزی که دیگر بار، زنده و برانگیخته خواهید شد
.
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
آخرین پنجشنبه سال ( زیارت اهل قبور و شهــــدا ) ...

آخرین پنجشنبه سال ( زیارت اهل قبور و شهــــدا ) ...


.
.
.


و امروز آخرین پنجشنبه سال بود!

خوش به حال اونایی که رفتن به دیدار شهـــدا ...

،

لحظه های بغض و آه بود سر مزار شهدا !

مادری تنها ، کنار یه قبر نشسته و تمام چادرش خاکیه!

داره آروم آروم درد ودل میکنه!

وقتی نزدیک تر میری و روی قبر ها رو نگام میکنی ، تازه متوجه میشی که اینجا قطعه شهدای گمنامه ...





نمیدونم چی باید گفت!

خودم رو میگم :

واقعا شرمنده ام ... :(:gol:
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز

آخرین بار سه‌شنبه تماس گرفت ساعت چهار و نیم عصر شانزده اسفند.





چند بار گفت: خیلی دلم برات تنگ شده، گفت: می‌خواهم ببینمتان. اگر شد که بیست و چهار ساعته می‌آیم می‌بینمتان و برمی‌گردم. اگر نشد یکی را می‌فرستم بیاید دنبالتان. می‌آیید اهواز اگر بفرستم؟ سختت نیست با دو تا بچه. و من با خوشحالی گفتم: «با تمام سختی‌هایش به دیدن تو می‌ارزد. یک هفته گذشت اما نه ابراهیم تماس گرفت و نه آمد.

ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام کرد، فرمانده لشکر حضرت رسول (ص) شهید شد. من داخل مینی‌بوس بودم. آبروداری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم. جلو مسافرهایی که نمی‌دانستند چی شده.

سرم سنگین شده بود از جیغ‌هایی که می‌زدم. دلم می‌خواست ببینمش. کشو را آرام‌آرام باز کردند. اما آن ابراهیم همیشگی نبود چشم‌های همیشه قشنگش نبود. خنده‌اش نبود. اصلا! سری نبود. همیشه شوخی می‌کردم می‌گفتم: «اگر بدون ما بروی گوش‌هایت را می‌برم می‌‌گذارم کف دستت. خیلی ازش بدم آمد. گفتم: تو مریضی ماها را نمی‌توانستی ببینی. ابراهیم چطور دلت آمد بیاییم این جا چشم‌هایت را نبینم. خنده‌هایت را نبینم. سر و صورت همیشه خاکیت را نبینم. حرف‌هایت را نشنوم.

روزهای آخر یکبار به من گفت: دلم خیلی برایت تنگ می‌شود ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم، و با این کلامش آتش به جانم زد.
 

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز



آخرین دست نوشته شهید احمدرضا احدی رتبه اول کنکور پزشکی
سال 1364 است که تنها ساعتی قبل از شهادت به رشته تحریر در آمده است.
چه کسی می تواند این معادله را حل کند ؟؟؟
چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟
چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن ،یعنی آتش ،یعنی گریز به هر جا ،
به هر جا که اینجا نباشد ،یعنی اضطراب که کودکم
کجاست ؟ جوانم چه می کند ؟دخترم چه شد ؟
به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود ،
از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است ؟ آن مظاهر شرم و حیا را
چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده
به رسم اجدادشان به گور سپردند.
کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست ؟ چه کسی در هویزه جنگیده ؟
کشته شده و در آنجا دفن گردیده ؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند :
“نبرد تن و تانک؟!” اصلا چه کسی می داند تانک چیست ؟
چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز
و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود ؟
آیا می توانید این مسئله را حل کنید ؟
گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه ی خود از فاصله هزار متری شلیک می شود
و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوارخ کرده وگذر می کند ،
حالا معلوم نمایید سر کجا
افتاده است ؟ کدام گریبان پاره می شود ؟ کدام کودک در انزوا وخلوت اشک می ریزد ؟
وکدام کدام…؟ توانستید؟؟ اگر نمی توانید،این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید :
هواپیمایی با یک ونیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین ،
ماشین لندکروزی که با سرعت در جاده مهران-دهلران حرکت می نماید،
مورد اصابت موشک قرار می دهد،اگر از
مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن می سوزد؟کدام سر می پرد ؟
چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید ؟
چگونه باید آنها را غسل داد ؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم وفقط درس بخوانیم.
چگونه می توانیم در ها را به روی خود ببندیم و چون موش در
انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم ؟ کدام مسئله را حل می کنی؟
برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت
را از چه پر می کنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب شامخ دکتر یا از
آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد؟
کدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس،
دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟
“صفایی ندارد ارسطو شدن،خوشا پر کشیدن ،پرستو شدن“
آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی
تو داغدار شده است؟
جوانی به خاک افتاده است؟
آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد به اشک نشانده اند؟
و آنان را زنده به گور کردند؟ هیچ می دانستی؟ حتما نه!…
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
نزدیک عملیات بود. میدانستم دختر دار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم: این چیه؟
گفت: عکس دخترمه.
گفتم: بده ببینمش.
گفت: خودم هنوز ندیدمش.
گفتم: چرا؟
گفت: الان موقع عملیاته. میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد.

شهید مهدی زین الدین
 

shaqaieq

عضو جدید
امام عشق

امام عشق

بعد از تو باغ ها همه در دود گم شدند
خورشیدها در آن شب مسدود گم شدند

دریادلانِ مدعیِ روزهای جنگ

در میزهای کوچک و محدود گم شدند

تقصیر ما نبود، بلدهای کاروان

در کوره راه های مه آلود گم شدند

دیگر کسی به معجزه ای پا نمی شود

پیغمبران در آتش نمرود گم شدند

این ها که می خورند چرا داد می زنند

این ها که در مراتع موعود گم شدند

بسیار برده اند و پشیزی نداده اند

این ها در این معامله چیزی نداده اند

این ها برای جنگ برادر نداده اند

اما چه حق به جانب و سخت ایستاده اند

این اسکناس، آجر کاخ معاویه است

این میز، پاره هیزم اعماق هاویه است

این بی وفا به هیچ رییسی وفا نکرد

دنیا به بردن دل خلق، اکتفا نکرد

دل را که برد، دین تو را نیز می برد

آری تمام این همه را، میز، می برد

احمد! ببخش! تلخ ام و شیرین نمی شوم
بد دیده ام عزیز! که خوش بین نمی شوم

من سال ها طلوع و غروبی نداشتم

تنها شدم، برادرِ خوبی نداشتم

اما کسی به قدر تو تنها نبوده است

لب ریز بغض و خشم و تماشا نبوده است

تو می شناسی این غم جان کاه و سخت را

این ضربه های سخت تبر بر درخت را

بعد از تو سروهای سهی، دیدنی شدند

مردان سربلند، کج و منحنی شدند

بعد از تو آفتاب و هوا را فروختند

ابلیس خدعه کرد، خدا را فروختند

با پول آن مقام و جهنم خریده اند

نان را به نرخ پستی آدم خریده اند

هر پله را به زور دروغی گرفته اند

اما از آن چه بود فراتر نرفته اند

این نردبان به اوج، به بالا نمی رسد

با آن، کسی به وسعت فردا نمی رسد

دیگر بس است از «احمد» و «سلمان» حیا کنید!
یک لحظه از نگاه شهیدان حیا کنید!

برای شادی روح
شهدای ایران اسلامی صلوات ...
 

Lamister-iran

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز






سید حسن نصر الله دبیرکل حزب الله لبنان :

ما با شخصیتی عظیم و استثنایی روبه‌رو هستیم که بسیاری در میان امت، چیزی درباره او نمی‌دانند و کمتر کسی با این شخصیت آگاه هستند ما می دانیم که این رهبر در میان امت و حتی در ایران چقدر مظلوم است حتی در بارزترین و روشن‌ترین بعد در شخصیت ایشان یعنی بعد رهبری و سیاسی ایشان مظلوم است. شما در برابر شخصیتی قرار داری که دشمنان، او را محاصره کرده اند و دوستان نیز حق او را آن‌گونه که باید ادا نمی‌کنند:





حضرت آیت الله خامنه ای : بزرگترین درس انقلاب اسلامی به ملت ایران این بود که نشان داد، راه رسیدن به آرمانهای بلند، مجاهدت و جانفشانی و ایستادگی بر سر این آرمانها است.
 

s.1.8.1.18

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم،
تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس هار ا که دید،
گفت«تو این شرایط جنگی وابسته م می کنین به دنیا.»
گفتم«آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی؟» بالاخره پوشید.
وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم.
خودش گفت«یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت.»
منبع:كتاب زين الدين انتشارات روايت فتح



نماینده ی حرب رستاخیز می آید توی دبیرستان,
با یک دفتر بزرگ سیاه.
همه ی بچه ها باید اسم بنویسند.. چون و چرا هم ندارد.
لیست را میگذارند جلوی مدیر,
جای یک نفر خالی است..
شاگرد اول مدرسه!! اخراجش میکنند.
مجبور میشود رشته اش را عوض کند.
در خرم آباد, فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت.. رفت تجربی...


 

Lamister-iran

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

کم حرف میزد . سه تا پسرش شهید شده بودند .
ازش پرسیدم : چند سالته مادر جان ؟!
گفت : هزار سال...
خندیدم .
گفت : شوخی نمی کنم ، اندازه ی هزار سال بهم سخت گذشته .
صداش می لرزید...
"منبع: کتاب روزگاران11"

منبع تو عکس هست.
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
بابای گمنام فاطمه ...



همه ی زندگی اش با حضرت زهرا علیها سلام پیوند خورده بود
وقتی ازدواج کرد مهریه ی زنش شد مهریه ی حضرت زهرا علیها سلام
دو تا آرزو توی زندگی داشت:
اول اینکه خدا بهش یه دختر بده تا اسمشو بذاره فاطمه
دوم اینکه وقتی شهید شد گمنام بمونه مثل حضرت زهرا علیها سلام
جفت آرزوهاش مستجاب شد و بابای فاطمه گمنام موند...
خاطره ای از زندگی شهید حمزه علی احسانی
منبع: کتاب خط عاشقی 2 ، صفحه 15

 

shaqaieq

عضو جدید
بابا

بابا

شهید.jpg


دو بخش دارد : با ... با ... که می شود بابا
همین که هست در آن قاب عکس ، آن بالا

همین که زل زده بر چشم های غمگینم
نشسته در دل سنگر کنار آن آقا

همین که نیست که همبازی ام شود گاهی
اتاق با نفسش گر بگیرد از گرما

همین که نیست كه کشتی بگیرد او با من
و گاه لج کنم و بد شوم و او دعوا ...

همین که نیست که با هم به مدرسه برویم
و یا به مسجد ، هیئت ، خرید یا هرجا

همین که نیست که ما را مسافرت ببرد
شلمچه ، تهران ، قم ، مشهد امام رضا

همین که نیست بگوید : صد آفرین پسرم
!

همین که نیست کند کارنامه ای امضا...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز

موقع جدا شدن گفت:
دنیا ارزش ماندن ندارد....
و من هم میدانم که دیگر بر نمیگردم...
اما در این دنیا تنها نگران یک چیز هستم ... و آن هم دخترم است ...
بدون من اذیت خواهد شد...
چون نمیخواستم حرفاشو باور کنم .... نگاه خاصی بهش کردم و گفتم...:
این چه حرفیه که میزنی..!!!
حرفم را قطع کرد و گفت :
برایم مثل روز روشن است که دیگر بر نمیگردم ....
یا زهــــــــــــــــــــــــــــرا س...
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنگامي كه علي اكبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علي اكبر حسين (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم! چشمانت را باز كن تا يك بار ديگر تو را ببينم. آن گاه چشمانش را باز كرد» و اين چنين شهيد علي اكبر صادقي، پيك لشكر 27 محمد رسول ا... آخرين درخواست مادرش را اجابت كرد و براي ما تصاويري به يادگار گذاشت كه بدانيم «شهدا زنده اند».
شادی روح شـهـــدا صلوات {اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم}




 
بالا