گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

4831

عضو جدید


گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو زجر بدیم و پسته بشکنیم، پاشیم بریم بخوابیم.
با وجود این که او هم مثل من تا نیمه شب کار می کرد و خسته بود،
گفت: نه، اول اینا رو تموم می کنیم بعد می ریم می خوابیم؛ هر چی باشه ما هم باید اندازه خودمون به بابا کمک کنیم.
یادم هست محمود مدام یادآوری می کرد: نکنه از این پسته ها بخوری! اگه صاحبش راضی نباشه، جواب دادنش توی اون دنیا خیلی سخته.
اگر پسته ای از زیر چکش در می رفت و این طرف و آن طرف می افتاد,تا پیداش نمی کرد و نمی ریخت روی بقیه پسته ها، خاطرش جمع نمی شد.
موقع حساب کتاب که می شد، صاحب پسته ها پول کمتری به ما می داد؛
محمود هم مثل من دل خوشی از او نداشت ولی هر بار، ازش رضایت می گرفت و می گفت: آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده.


یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم.
اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد.
با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند. چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی ،چیزی گفت، جوابش را بدهم.
کاملاً خلاف انتظارم عمل کرد؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون.
این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم. در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، چیزی بگو،
همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که خون ها را پاک می کرد،
گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست.
چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، می مردم.




منبع

 
آخرین ویرایش:

مسعود.م

متخصص والیبال باشگاه ورزشی
کاربر ممتاز






شهید سرلشگر حسن آبشناسان

فرمانده لشگر 23 نیروهای ویژه هوابرد ارتش جمهوری اسلامی ایران

تاریخ شهادت : 1364/7/8 - عملیات قادر

فرازی از وصیت نامه شهید: از فرزندانم می خواهم با کسب دانش در خدمت اسلام کوشا باشند
:gol:


 
آخرین ویرایش:

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
من زودتر از جنگ تمام میشوم ..

من زودتر از جنگ تمام میشوم ..


hemat.jpg

وقتی به خانه می آمد ، من دیگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض می كرد ، شیر برایش درست می كرد. سفره را می انداخت و جمع میكرد ، پابه پای من می نشست ، لباس ها را می شست ، پهن می كرد ، خشك می كرد وجمع می كرد .

آن قدر محبت به پای زندگی می ریخت كه همیشه به او می گفتم : درسته كه كم می آیی خانه ؛ ولی من تا محبت های تو را جمع كنم ، براییك ماه دیگر وقت دارم .

نگاهم می كرد و می گفت : تو بیش تر از این ها به گردن من حق داری .
یك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان می دادم تمام این روزها را چه طور جبران می كردم.



شـادی روح شــهداصــلوات
 
آخرین ویرایش:

nafis...

مدیر بازنشسته
هنگام خداحافظی می خواستم صورتش را ببوسم، با دست گوشه ی پیشانی اش را نشان داد

و گفت "این جا را ببوس که جای گلوله شهادت است."

و همین گونه شد که در عملیات مرصاد با اصابت گلوله به همان قسمت در حالی که به حالت سجده افتاده بود به شهادت رسید.

:cry::gol:
"مادر شهید حجت الاسلام و المسلمین یوسف رائیجی"
 

nafis...

مدیر بازنشسته
از دست نوشته های شهید دکتر چمران
برگرفته از کتاب "خدا بود و دیگر هیچ نبود"

پ.ن:لطفا با چشم دل بخونید

هربار که این دست نوشته ها رو میخونم احساس میکنم چیز جدیدی یاد میگیرم
کاش کاش کاش روزی برسم به جایی که مثل دو خط اخر این دست نوشتت فکر کنم و عمل کنم. کاش!!
فرق من با شما این بود که شما به خدا اعتماد داشتی. اما من هنوزم اعتماد ندارم و میترسم. هنوزم به حرف مردم بندم!
کار از غبطه خوردن گذشته، وقتی دست نوشته هات رو میخونم فقط حسودیم میشه!
خوش به سعادتت. شهادت گوارای وجودت
:heart::gol:


 

Lamister-iran

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
همین که بگویی آقا من مطیع ولی فقیه بودم

همین که بگویی آقا من مطیع ولی فقیه بودم




سردار شهید مصطفی ردانی پور :

کجا شما می توانید جواب یکی از این خون ها را بدهید. کجا ما می توانیم جواب یکی از این شهدا را بدهیم. تنها چیزی که در قیامت همه ی ما می توانیم در قبال خون شهدا جواب بدهیم همین یک راه است، همین که بگویی آقا من مطیع ولی فقیه بودم ، اطاعت کردم و هیچ راه دیگری نیست. البته اگر واقعاً اطاعت کرده باشی، رعایت کرده باشی.
اسلامی که اگر سیلی به صورت کسی زدی و سرخ شد، باید دیه بدهی، آن وقت این اسلام به سادگی از خون عزیزترین افرادش می گذرد ؟ نمی گذرد ...
.
.
.
پی نوشت: حتما کتاب مصطفی (زندگی نامه و خاطرات سرلشکر شهید مصطفی ردانی پور | انتشارات شهید ابراهیم هادی) رو بخوانید. واقعا شخصیت فوق العاده ای داشتند این شهید بزرگوار. روحانی ای که دوست داشت پیکرش مفقود شود و شد! و شهید خرازی وصیت کرد که پیکرش را در کنار یادبود این شهید عزیز در گلستان شهدای اصفهان به خاک بسپارند و ...



__________________________

دانلود صوت اول: شهید ردانی پور در مراسم ازدواجش!


دانلود صوت دوم : از شهید ردانی پور : کار برای خدا !


دانلود صوت سوم: از شهید ردانی پور : انتظار فرج یعنی این!




 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
کمبود خواب
با یک روز مرخصی حل می شه!کمبود وقتبا مدیریت زمــان.
سایر کمبود ها نیـــز علاجی داره ...
با کمبود سایه بالای سرم چه کنــم ؟!
برخیز
من تمام دنیا را با دلخوشی داشتنت عوض می کنم
من تو را می خواهم.......

http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=214368&stc=1


 

پیوست ها

  • 10387418_474232919346302_4244932837230340731_n.jpg
    10387418_474232919346302_4244932837230340731_n.jpg
    25.4 کیلوبایت · بازدیدها: 0

یارانراد

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
امام را که پیدا کرد ، تمام نوشته هایش اعم از تراوشات فلسفی ، داستانهای کوتاه ، شعر و ... را درون چند گونی ریخت و آتش زد .
مي گفت:
« هنر امروز حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان . به فرموده حافظ ، تو خود حجاب خودی ، حافظ از میان برخیز . سعی کردم که ... خودم را از میان بردارم ، تا هر چه هست خدا باشد . البته آنچه که انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست ، امّا اگر انسان خود را در خدا فانی کند ، آنگاه این خداست که در آثار ما جلوه گر می شود ... »

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

EECi

مدیر بازنشسته
عکس حسن آمریکایی

عکس حسن آمریکایی

شهید حسن فتاحی معروف به حسن آمریکایی... بیسیم چی گردان غواص لشکر امام حسین .... معروف به حسن سر طلا... منطقه نهر خین عملیات کربلای چهار به شهادت رسید ... پیکر مطهرش هنوز هم برنگشته .... این اخرین عکس حسن است ...
 

طوبی01

عضو جدید
نگو نمی‌خوانم...
خاطره ای از شهید گمنام ابراهیم هادی.
پائیز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل ابراهیم به حضرت زهرا(س) بود. هر جا می‌رفتیم حرف از ابراهیم بود. خیلی از بچه‌ها داستان‌ها و حماسه آفرینی‌های او را در عملیات‌ها تعریف می‌کردند. همه آن‌ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره (س( انجام شده بود.به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر می‌زدیم، از ابراهیم می‌خواستند که برای آن‌ها مداحی کند و از حضرت زهرا(س) بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه‌های یکی از گردان‌ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند .آن‌ها چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.ابراهیم عصبانی شد و گفت: من مهم نیستم، این‌ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی‌کنم! هر چه می‌گفتم: حرف بچه‌ها رو به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت رو بکن، اما فایده‌ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که "دیگر مداحی نمی‌کنم"!ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می‌دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الآن موقع اذانه.
بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی‌دونه خستگی یعنی چی!؟ البته می‌دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می‌شود و مشغول نماز. ابراهیم بچه‌های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا(س(
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه‌ بچه‌ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه‌ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم.ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می‌خواهی بپرسی با این‌که قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می‌گویم تا زنده‌ام جایی نقل نکن.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی‌آمد. اما نیمه‌های شب کمی خوابم برد. یک‌دفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند:
نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم؛ هر کس گفت بخوان، تو هم بخوان
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی‌داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد
 

طوبی01

عضو جدید
می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم » یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم

یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و و قت نماز

گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت . جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف

او گذاشتم ، به پهلو ا فتاد . دیدم گلو له ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری

نداشت . صورتش را که دیدم زا نوهایم سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : «این که یوسف شریف ا ست ».
 

طوبی01

عضو جدید
می خواست برگرده جبهه بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…
… وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت: این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند
دیگه حرفی برا گفتن نداشتم خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد
 

پیوست ها

  • 1_siKwQX_401.jpg
    1_siKwQX_401.jpg
    53.9 کیلوبایت · بازدیدها: 0
بالا