گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]گمنـــــــــــا مــــ ها... [/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]همه جا هسـتـنـد....[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]امّــــــــا.... بازهمـــــــــ ....[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]گمنـــــــــا مـنــد...
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]

[/FONT]
 

nafis...

مدیر بازنشسته
<<به نقل از همسر شهید همت>>

یک شب، پیش از عملیّات مسلم بن عقیل، به خانه آمد. سر تا پایش خاکی بود و چشم‌هایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتش عود کند. دیدم رفت که وضو بگیرد. گفتم: «حالا که حالت خوب نیست، اول غذا بخور بعد نماز بخون!»
گفت: «من با این‌همه عجله آمده‌ام که نمازم را اول وقت بخوانم دیگر!»
وقتی ایستاده بود به نماز، دیدم از شدت ضعف دارد می‌افتد. رفتم ایستادم کنارش تا مواظبش باشم.



به زحمت جارو را از دستش گرفتم.داشت محوطه را آب و جارو می کرد .کار هر روز صبحش بود.
ناراحت شد و گفت ((بذار خودم جارو کنم ، این جوری بدی های درونم هم جارو می شن.))

.
.
.
:gol::heart:

 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
زندگینامه شهید سید احمد پلارک :
شهید سید احمد پلارک در یکی از پایگاه های زمان جنگ ، به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد.
او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همیشه بوی بدی بدن او را فرا میگرفت . تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامی که او در حال نظافت بوده ، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود . بعد از بمب باران ، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند ، متوجه میشوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می آید . وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود .
هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرا تهران ، در قطعه 26 به خاک میسپارند ، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس میشود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک میباشد بطوریکه اگر سنگ قبر شهید پلارک رو خشک کنید ، از اونطرف سنگ خیس می شود و از آن گلاب بیرون می آید .
می گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر ( ص ) در صدر اسلام ، " غسیل الملائکه " بوده است ." غسیل الملائکه " به کسی می گویند که ملائکه غسلش داده‌ باشند .
حالا گفته می شود شهید احمد پلارک عزیز هم اینچنین است و برای همین است که همیشه قبر او خوشبو و عطرآگین است . کسایی که زیاد بهشت زهرا می روند ، به او می گویند شهید عطری. خیلی‌ها سر مزارشهید سید احمد پلارک نذر و نیاز می کنندو از خدای او حاجت و شفاعت می خواهند.
آدرس مزار: بهشت زهرای تهران قطعه 26 ، ردیف 32 ، شماره22

 

Lamister-iran

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یادمان هست که مدیون شهیدان هستیم

یادمان هست که مدیون شهیدان هستیم




یادتان هست همه عین برادر بودند
تاجر و کارگر انگار برابر بودند

یادتان هست چه شوری همه جا برپا بود
عجم و ترک و لر و کرد و عرب آنجا بود

یادتان هست همه گوش به فرمان بودند
سینه چاک سخن پیرجماران بودند

یادتان هست که می گفت اگر پرباریم
همه را از نمک ماه محرم داریم

یادتان هست که از حیله دشمن می گفت
یادتان هست که از پیله دشمن می گفت

گفت دلداری دشمن دلتان را نبرد
مثل طوفان زده ها حاصلتان را نبرد

جنگ جنگ است فقط رنگ عوض می گردد
نقشه ها درپی هرجنگ عوض می گردد

چشم وا کن اخوی خوب ببین یارکجاست
نخل بسیار ولی میثم تمار کجاست

أین عمار کجائید جوانان وطن
أین عمار بیائید جوانان وطن

ما محال است که از بیعتمان برگردیم
تاکه مثل پسر فاطمه بی سرگردیم

پس از این شام سیه بال سحر می آید
یوسف گمشده دارد ز سفر می آید

یادمان هست که مدیون شهیدان هستیم
اهل جمهوری اسلامی ایران هستیم!!!!

منبع
 

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شايد جنگ خاتمه يافته باشد ، اما مبارزه هرگز پايان نخواهد يافت و زنهار ![/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
اين غفلتي كه من و تو را در خود گرفته ،ظلمات قيامت است ! …
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
شهيد سيد
مرتضي آويني
[/FONT]


 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
مسئول ثبت نام به قد و بالایش نگاه کرد و گفت :

دانش آموزی ؟؟ جواب داد : بله .

گفت : میخوای از درس خوندن فرار کنی ؟؟؟

ناراحت شد .ساکش را گذاشت روی میز و باز کرد ،‌

کتابهایش رو ریخت روی میز و گفت :

نخیر ،‌اونجا درسم رو میخونم.

بعد کارنامش رو نشون داد ، همه نمره هاش بیست بود .
 

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز

(خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت)

بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .
حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟
نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم .
حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .

من زودتر از جنگ تمام مي شوم

وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .
نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري .
يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.
 

میلیشیا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ حق است ...
پس چه بهتر که آن را چون حسين عليه السلام خود، انتخاب کنيم و به سعادت ابدي برسيم.
هرگز از مرگ نترسيده ام، چون با آن خو گرفته ام.
برادران و خواهران
باز هم اتحاد خود را حفظ کنيد و سدي آهنين باشيد در مقابل امپرياليزم صهيونيسم.

فرازي از وصيت نامه شهيد اسماعيل عباسي چيني جاني رودسر



 

میلیشیا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تُفنـــگــــــ کاغـــــذي!
من از دنيا نمي ترسم، تُفنگ کاغذي دارم
اگر مـادر نفهمد، مي نويسـم تـازه رازي را
من و احسان، هميشه توي راه خانه مي جنگيم!
شهيد آنکه شود مثل شما، او بُرده بازي را ...

"تصوير سردار شهيد عباس وراميني رئيس ستاد لشكر 27 محمد رسول الله"

 

olel_albab

مدیر تالار ریاضی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
بسم الله الرحمن الرحيم ...؛ اين وصيت حسين‌بي‌علي است به برادرش محمد حنفيه. حسين گواهي مي‌دهد به توحيد و يگانگي خداوند و اين که براي خدا شريکي نيست و محمد (ص) بنده و فرستاده اوست و آئين حق ( اسلام ) را از سوي خدا ( براي جهانيان ) آورده است و شهادت مي‌دهد که بهشت و دوزخ حق است و روز جزا بدون شک به وقوع خواهد پيوست و خداوند همه انسان‌ها را در چنين روزي زنده خواهد نمود. »

امام در وصيت نامه‌اش پس از بيان عقيده خويش درباره توحيد و نبوت و معاد، هدف خود را از اين سفر اين چنين بيان نمود:

« من نه از روي خودخواهي و يا براي خوشگذراني و نه براي فساد و ستمگري از شهر خود بيرون آمدم؛ بلکه هدف من از اين سفر، امر به معروف و نهي از منکر و خواسته‌ام از اين حرکت، اصلاح مفاسد امت و احياي سنت و قانون جدّم، رسول خدا (ص) و راه و رسم پدرم، علي‌بن‌ابيطالب (ع) است. پس هر کس اين حقيقت را از من بپذيرد ( و از من پيروي کند ) راه خدا را پذيرفته است و هر کس رد کند ( و از من پيروي نکند ) من با صبر و استقامت ( راه خود را ) را در پيش خواهم گرفت تا خداوند در ميان من و بني‌اميه حکم کند که او بهترين حاکم است.
و برادر ! اين است وصيت من به تو و توفيق از طرف خداست. بر او توکل مي‌کنم و برگشتم به سوي اوست.



شهدای ما رهروان راه امام عاشقان و آزادگان شدند.:(
 

میلیشیا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماجرای عزاداری در کمپ 7 عاشورای 67

ماجرای عزاداری در کمپ 7 عاشورای 67

تير ماه سال 67 بود. صبح وقتى كه با صداى شليك گلوله، بيدار شديم تصور كرديم آنچه سال‌ها آن را انتظار كشيده بوديم، در آغوشمان خواهد كشيد. سالهاى اسارت با خيال پرواز سپرى شد، امّا خبرى از بال و پر نبود و اين شليك‏هاى پياپى، براى ابراز شادى بود، نه قَتل عام عمومى؛ ابراز شادى از پايان جنگ!

ماه محرم هم كم كم داشت فرا مى‏رسيد و برنامه‏ ى عزادارى‏ها بايد آماده مى‏شد. ابتدا تصميم بر اين شد كه بطور غير علنى عزادارى شود تا موجب تحريك عراقى‏ ها نگردد؛ گرچه احتمال آزادى قريب الوقوع مى‏رفت؛ امّا تقدير، برنامه‏اى ديگر را براى ما رقم زده بود.

مدّاح، در بين اسرا مى‏خواند و همگى با بدهنهاى برهنه بر سرو سينه مى‏زدند؛ تا زمانى كه سربازان به پنجره‏ها نزديك مى‏شدند؛ در آن وقت، ديگر مدّاح در بين اسرا گم مى‏شد و همگى با هم اين نوا را زمزمه مى‏كردند:

قال رسول اللّه نور عينى

حسين منى انا من حسينى

حسين جان! كربلا!

و بدين ترتيب، مدّاح از ديد آنها پنهان مى‏ ماند! و اگر هم تنبيهى بود، براى همه رقم مى‏خورد. شب‏هاى اول بدين طريق گذشت تا شب درد و خون، شب عاشورا؛ آرامشى بى‌سابقه اردوگاه را فرا گرفته بود؛ آرامشى مانند آرامش قبل از توفان. امّا طولى نگذشت كه سايه ى سنگين توفان به ساحل رسيد. آنها با چهره‏هايى از غضب افروخته، همه‏ى اسرا را براى آمار خارج كردند واز هر آسايشگاهى - برحسب سوابق گذشته - 5 يا 6نفر را جدا نمودند. 40 نفرى انتخاب شده بودند؛ در ميان ميدان اردوگاه، با بدن‌هاى برهنه... تا فرشتگان، بدن‌هاى نحيف مردان خدا را بهتر مشاهده كنند. پس از چندى مأموران اردوگاه با كابْل و چوب بر سر آنها آوار شدند؛ صداى زمزمه‏ها و آه‏ها درهم پيچيده شده بود.

غم و غربت دست در گردن هم آويخته و همه‏ ى وجود بچه‏ ها را احاطه كرده بود. ما نيز در انتهاى آسايشگاه در حال سجده، حال خوبى داشتيم و شميم حضور ملائك، فضاى ما را نيز معطر كرده بود؛ حالتى ميان فرحت و غربت، زجر و لذت...

صحن حياط از خون بچه‏ ها رنگين شده بود. ديگر مجالى براى سكوت نبود؛ ياد مولايمان افتاديم و حسابى گريستيم. نيمه شب از صداى فرياد درد آلود بچه‏ ها بيدار شديم. مى‏ دانستيم قصه هنوز تمام نشده. فردا كه براى شستن لباسهاى خونى و خاك آلود بچه‏ ها رفتيم، متوجه نشانه‏ هاى سوختگى بر روى زخم‏ها شديم كه بر اثر آتش سيگار بوجود آمده بود. آنجا بود كه يكى از رفقاى آسمانى‌مان، خواب ديشبش را تعريف كرد و همه را غرق در هواى دوست نمود.

او در خواب ديده بود كه اردوگاه 7 در هاله‏اى از سكوت و ماتم فرو رفته و گرد و خاك غريبى سراسر اردوگاه را پوشانده است و بچه‏ها، بى حركت در گوشه‏اى خزيده‏اند. ناگهان در اردوگاه باز مى‏شود و دو خانم پوشيه‌دار و دو مرد نورانى، وارد حياط مى‏شوند. سه نفر از آنها فقط نگاه مى‏ كردند و يكى از خانم‌ها شروع مى‏ كند به پاك كردن گرد و غبار و بعد هم يكراست مى‏رود به سراغ زخمى‏ها و با دست الهى‏اش شروع مى‏كند به مرهم نهادن بر زخم‏ها...

به هر حال به علت شكستگى و جراحت شديد، بچه‏ها آزاد شدند و به جمع بقيّه‏ى دوستان برگشتند. امّا نتيجه‏ى اين خون‏ها كجا به بار مى‏ نشست؟!

اين سؤالى بود كه دو ماه ذهن ما را مشغول ساخته بود؛ تا اينكه خبر جديدى در اردوگاه پيچيد: خبر زيارت عتبات عاليات براى همه‏ى اسرا به دستور شخص صدام! ترديدها با مشاهده‏ى آقاى ابوترابى (ره) بر صفحه‏ى تلويزيون، كم رنگ شد و سُرور جاى آنرا در دل‌ها گرفت. امّا اتفاقى افتاد كه همه را حيرت زده كرد، تصميم براى تمرّد از دستور صدام از طرف بچه‏ها...! از آن عجيب‏تر، تمكين عمومى بچه‏ها بود، از اين تصميم بزرگان... بچه‏ها آرزوى سالهاى سالشان را فراموش كرده بودند وبا زيارت عتبات، تحت اشراف و عنايت صدام(!) مخالفت مى‏نمودند.

اين مخالفت براى عراقى‏ها بسيار گران تمام شده بود؛ تا اينكه كار به جاى بالاتر كشيد و پاى يكى از ژانرال‌هاى صدام به نام قدوّرى به اردوگاه باز شد. قدّورى، كه مردى جلاد وبدسرشت بود، شخصا ما را تهديد كرد كه اگر با پاى خودمان نرويم، بوسيله‌ى نيروهاى ويژه، ما را به زيارت خواهد برد! كه در همين اثنا يكى از بچه‏ها از جا بلند شد و با لحنى آمرانه گفت: «آقاى قدّورى! اگر مى‏خواهى ما را به زور به زيارت ببرى، پس به نيروهايت بگو تيربارهايشان را در نجف و كربلا آماده كنند، كه آنجا را حمام خون خواهيم كرد!» قدّورى كه تا به حال با چنين تَحكمّى روبرو نشده بود، جا خورد ومصلحت ديد لحنش را تغيير دهد؛ آنوقت با خنده گفت: نه بابا! شوخى كردم! كى خواسته شما را به زور كربلا ببرد؟! ما ديديم شما خيلى علاقه‏مند زيارت هستيد، خواستيم لطفى كرده باشيم!! بعد هم با عصبانيت، اردوگاه را ترك كرد.

ديگر ما منتظر عكس العمل شديد آنها بوديم و اين كه چه تصميمى براى تنبيه ما خواهند گرفت؟ از طريق يكى از جاسوس‌هايشان تا حدودى از نظرات آنها با خبر شده بوديم؛ مثل: ضرب و شتم عمومى، تبعيد به بيابانهاى سوزان و بى‌آب و علف، يا ايجاد زندان عمومى... امّا آنچه دوست برايمان رقم زده بود، تنبيهى بود كه از هزار تشويق براى ما دلپذيرتر بود. اگر چه آنها اين را نمى‏دانستند... آنها تصميم گرفته بودند 200 نفر از فعالان اردوگاه را به كمپ 6 و 13 تبعيد كنند. امّا وضعيت اين دو كمپ با هم متفاوت بود. اين دو كمپ داراى 7 هزار اسير ايرانى بود؛ اسيرانى كه در اواخر جنگ اسير شده بودند. گرچه تعداد قابل توجهى از آنها از نيروهاى خوب و بسيجى بودند، امّا تعداد اراذل و اوباش و انسانهاى ضعيف وسُست عنصر هم در ميانشان كم نبود؛ تا جائى كه اكثرا به عنوان تقيه حتّى نماز نمى‏خواندند! تبليغات دشمن در آنجا غوغا مى‏كرد! پاى سازمان منافقين هم به آن اردوگاه باز شده بود و وعده‏ى آزادى، خيلى‏ها را مدهوش خود كرده بود و در جريان اين مدهوشى، تعداد بسيارى از آنها اعلام آمادگى كرده بودند تا وارد سازمان شوند... خلاصه اينكه چهره‏ى اردوگاه، هيچ شباهتى به اردوگاه‌هاى اسراى سلحشور ما در طول جنگ نداشت. تعدادى خائن و خودفروخته هم، كه از ميدان جنگ حركت خود را آغاز كرده بودند، در آنجا به فعاليت‏هاى خود، مصرّانه ادامه مى‏دادند. امّا دويست نفرى كه به خيال خام دشمن براى شكنجه‏ى دائمى و روحى به آنجا تبعيد شده بودند، انسانهايى آزاده و تربيت شده بودند كه دست و روى را در خون‏هاى ظهر عاشورا شسته بودند تا «سجّاد»وار به فعاليت بپردازند...

روز موعد فرا رسيد. انتقال از كمپ 7 به كمپ 6 و 13 آغاز شد و طبيعتا با مقدمه‏ى خودش، كه خالى شدن عقده‏هاى نو و كهنه‏ى دشمن با زدن ضربات كابْل و چوب بود!



از نظر مكانى، كمپ‌هاى 6 و 13 از بزرگترين اردوگاههاى نظامى ارتش عراق و درنزديكى شهر الرّمادى بود. در هنگام ورود، به اسراى ساكن در اردوگاه، دستور داده شده بود اسراى در حال ورود - يعنى ما - را از پشت پنجره تماشا كنند؛ تا - به حساب خودشان - اسرا خوارى و خفّت ما را ببينند! امّا رفتار وحشيانه‏ى آنها با تعدادى اسير نحيف، مى‏توانست چنان نتيجه‏اى را در برداشته باشد؟! ساعت‌ها در حالت سجده، ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند تا آن كه خورشيد هم رويش را از آنها كنار كشيد...

آنها يكى از بچه‏ها را وادار كردند كه به امام توهين كند؛ امّا او بر عكس آنچه سزاوار صدام بود، نثار او نمود و فرياد مرگ بر صدّامش، فضاى محوطه را پر كرد! اين حركت باعث شد كه فرمانده، با زير دستانش به مشاجره بپردازد كه ديگر ما را مجبور به توهين به امام نكنند؛ زيرا مى‏دانست نتيجه‏ى اين كار چيزى جز ناسزا گفتن به صدام نخواهد بود!

هر دو - سه نفر را وارد يك آسايشگاه كردند؛ بى اينكه خود بدانند هر لحظه ما را به هدفمان نزديك‏تر مى‏كردند. بعضى از اسرا، در حين ورود، ما را به چشم يك جُذامى مى‏ديدند و ازترس تنبيه به ما نزديك نمى‏شدند؛ گر چه گردش اشك در چشمانشان خبر از حقيقتى ديگر مى‏داد. آخرين فرصت‏ها براى ديدار و راز و نياز، داشت به انتها مى‏رسيد.

با بدنهاى زخمى و قلبهايى از آن زخمى‏تر، رو به سوى قبله‏ى نياز برديم و نماز ظهر و عصر را بجا آورديم و آنقدر در سجده‏ى شكر مانديم، تا نماز ظهر و عصر را با نماز مغرب و عشاء پيوند زديم؛ در زير سايه‌ى نگاه يار، تمام درد و رنج‌ها را از ياد برده بوديم. حتّى غريبى هم ديگر آزارمان نمى‏داد. معشوق چنان دست گرمش را بر گردنهايمان انداخته بود، كه طاقت جدايى نمانده بود و اين حال وهوا، تمام فضاى اردوگاه را معطر كرده بود.

كار ما شروع شده بود، كم كم عمر فاصله گرفتن‏ها از ما داشت به اتمام مى‏رسيد. دورمان را احاطه كرده بودند با آن حال خراب ساعت‌هاى متمادى به سؤالهايشان پاسخ مى‏داديم. جلو مى‏رفتيم و دست گرم مولاى غريبمان را روى شانه‏هامان احساس مى‏كرديم. اجر معنوى را - كه همان رضايت دوست بود - در كام جانمان مى‏چشيديم. در جمع رفقا، نصيحت و درس اخلاق گفتن را مناسب ندانستيم، پس قرار بر اين شد كه با اخلاق عملى و خدمت به هموطنانمان، اين حركت مقدس را ادامه دهيم. هر گونه كه مى‏شد خدمت مى‏كرديم؛ حتّى ظرف غذاى آنها را با زور مى‏شستيم، نظافت را بر عهده مى‏گرفتيم و از امور علمى و فرهنگى مثل آموزش زبان يا اجراى سرگرمى‏ها ونمايش طنز نيز فروگذار نمى‏بوديم. امّا در عين حال به حركات جدّى‏ترى هم دست مى‏زديم؛ مثل پاكسازى اردوگاه از وسائل گناه و قمار و نيز مبارزه با آن، هم چنين و ايجاد انگيزه‏ى روانى براى مقابله با تحقيرهاى سربازان بعثى كه يكى از نمونه‏هاى آن اين بود كه يكى از سربازان بعثى، شلّاقى را به هوا پرتاب مى‏كرد وهر كس آنرا مى‏گرفت، يك سيگار پاداش مى‏گرفت!

دو ماه از جريان آمدنمان نگذشته بود كه همه چيزها زير و رو شد! ديگر از پخش موسيقى و رقص دسته جمعى در اردوگاه خبرى نبود! ديگر از تحقير و ترس خبرى نبود! حالا از صد نفر، به جاى 5 نفر، 99 نفر نماز مى‏خواندند، آن هم با جماعت و شكوه! دعاهاى مرسوم مانند توسل و كميل و ندبه هم به جمع معنوى بچه‏ها باز گشته بود. صليب سرخ هم بنا به درخواستمان، امكاناتى از قبيل انواع كتاب، توپ و تور واليبال، يا ميز پينگ پنگ را فراهم كرده بود. حال و هواى عجيبى فضاى اردوگاه را در بر گرفته بود صداى گريه‏ها در سجده، نويدى بود كه ما را وادار به شكرانه‏اى عظيم مى‏كرد. حالا ديگر مشكل ما ترس از عراقى‏ها نبود، بلكه بچه‏ها با كوچكترين بهانه‏اى قصد ضرب و شتم عراقى‏ها را داشتند! حتّى در موردى كه يك سرباز عراقى، سيلى به من زد، با عكس العمل ده پانزده نفر روبرو شد! كه من مانع شدم... امّا اين تغييرات چه بر سر عراقى‏ها آورده بود، خدا مى‏داند! تا جايى كه به ما مى‏گفتند: «شما يك اردوگاه مطلوب را به اين روز درآورده‏ايد!» خواست الهى ظاهراً اين بود كه حماقت آن‏ها پايان نداشته باشد و دوباره در پى جداسازى ما و بچه‏هاى قديم ارودگاه نباشند! وليكن براى علاج واقعه به يك گروه 9 نفرى از منافقين كار كُشته متوسل شده بودند كه آن گروه، داراى مهارتهاى بسيارى بودند از جمله به چند زبان صحبت مى‏كردند و كلاس زبان نيز گذاشته بودند، امّا باز به لطف خداوند آنان، موفق به فعاليت نشدند و بعد از مدتى اردوگاه را ترك نمودند!



باز نوبت به قدّورى جلّاد رسيده بود، او با پنج نفراز فعّالان اردوگاه نشستى گذاشت و در آن‏جا همه‏ى ما را به مرگ تهديد كرد؛ امّا نهايتاً جلسه با افتضاح كامل به پايان رسيد و فهميد كه بايد مزه‏ى تلخ شكست را زير دندانهايش بچشد.

يك سال از جريان انتقال ما به اردوگاه گذشته بود. همه چيز نهادينه شد. وضعيت اردوگاه بسيار مطلوب شده بود، امّا طولانى شدن زمان آتش بس و عدم آزادى بچه‏ها، روحيه‏ى بعضى اسرا را خدشه‌دار كرده و موقعيت را براى حركت منافقين فراهم آورده بود. از هر اردوگاهى حدود 30 تا 40 نفر براى پناهندگى آماده شده بودند، امّا بنا بر سابقه‏ى گذشته‏ى كمپ 6 و 13 منافقين براى آنها حساب جدايى باز كرده و به فكر بهره‌بردارى افتاده بودند. لذا شخص دوم سازمان، يعنى مهدى ابريشم‌چى را براى ايراد سخنرانى و جلب نيرو به آنجا فرستادند. ظاهراً برادرهاى ناتنى‏شان - يعنى عراقى‏ها - به آنها نگفته بودند طى اين مدت چه اتفاقاتى در اين دو اردوگاه پيش آمده است! هنگامى كه ما از جريان مطلع شديم، از بچه‏ها خواستيم حركتى غير از عدم پذيرش نداشته باشند و در هنگام سخنرانى، براى خودشان اسباب خطر را ايجاد نكنند.

آنها ما را در حياط جمع كردند و بعد، ابريشم‌چى با چندين دستگاه پاترول و ماشين‏هاى ضد گلوله وارد شد و بعد از پياده شدن به پشت بلندگو رفت تا سخنرانى كند، امّا هنوز كلام اول را نگفته بود كه فضاى اردوگاه از شعارهاى كوبنده‏ى بچه‏ها منفجر شد! صداى شعار «مرگ بر منافق» يا «زن فروش برو گمشو» همه‏ى اردوگاه را پر كرد. حتّى از لابه لاى شعارها مى‏شد شعار «مرگ بر صدام» را هم تشخيص داد... بعد هم بارانى از آجر و سنگ و لنگه كفش بود كه بر سر ابريشم‌چى مى‏باريد. ابريشم‌چى و هيأت او همراه سريعاً محل را ترك كردند! امّا ذلّتى كه گريبانشان را گرفته بود؛ از آنها جدا نمى‏شد.

سوت «داخل باش» زده شد و همه در داخل اردوگاه جاى گرفتند و آماده شدند براى تنبيه، حتّى من سريعاً لباس كهنه‏ام را از ساك بيرون آوردم و به تن كردم، تا لباس نوى من زير ضربات پاره نشود؛ امّا در كمال ناباورى، تنبيه به اين صورت انجام نشد و فرمانده اردوگاه، سه روز حبس اجبارى را برايمان در نظر گرفت! بعد از آن سه روز، چند اتوبوس آمدند و ما فهميديم كه مسافر مقصد نامعلومى هستيم. دشمنِ زخمى مى‏خواست ما صد نفر انتقالى را ، به همراه 200 نفر از آشوب‏گران از اردوگاه خارج كند واين در حالى بود كه احساس غرور وپيروزى وجودمان را سرشار كرده بود.

وداع ما با بچه‏ها، وداعى تاريخى بود. علاقه‏اى كه طى اين مدت بين ما سيلان يافته بود، حالا بايد به نقطه‏ى جدايى مى‏رسيد. آنها حيات معنوى خود را مديون ما مى‏دانستند، براى همين در هنگام وداع با يكديگر، حال وهواى عجيبى بر جمع ما مستولى شده بود. ما بايد مى‏رفتيم، امّا ديگر، رفتن ما چيزى را عوض نمى‏كرد.

بعد از آزادى و ديدار با بچه‏هاى كمپ، خبردار شدم كه بعد از رفتن ما، عراقى‏ها تلاش كرده بودند اوضاع را به حالت دلخواه خود برگردانند؛ امّا با عكس العمل شديد بچّه ها مواجه شده بودند. همچنين مريم رجوى بعد از جريان آمدن ابريشم‌چى گفته بود كه: «اگر پيروز شوند، همه‌ى اسراى كمپ 7 را اعدام خواهند كرد!».

طى سالهاى آزادى با يكى از نمونه‏هاى تحول يافته‏ى كمپ 13 در مسير نازى آباد به طرف ترمينال برخورد كردم. او به شدت مرا در بغل فشرد و برايم از اوضاع آنجا گفت؛ از اينكه قبل از ورود ما چه حال و هوايى داشته... او برايم گفت كه در اردوگاه، وضعيت اخلاقى بدى داشته؛ امّا بعد از آن جريانات، هدايت شده است و هم اكنون نيز سالهاست كه در سايه‏ى عنايت امام زمان (عج) مشغول به تحصيل علوم حوزوى است.

تنها او نمونه‏ى تحّول يافته نبود، زيرا اين نور هدايت از سرچشمه پاك عاشورا نشأت مى‏گرفت... تصور اينكه تعداد زيادى از نيروهاى ما به سازمان منافقين بپيوندند و در اردوگاه‌هايشان چه بگذرد، چيزى نبود كه بشود براحتى از سرشكستگى آن رهايى پيداكرد واين رهايى چيزى نبود جز پاداش و خونبهاى خون عزاداران حسين در كمپ هفت، شب عاشوراى شصت و هفت...

راوى: برادر آزاده حبيب اللّه معصوم
 

nafis...

مدیر بازنشسته
:gol::heart:شهید عباس بابایی:heart::gol:

عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریان بود. شاید اگر كسی با او برخورد می كرد، خیلی زود به این ویژگی اش پی می برد.
زمانی كه عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود یك روز نامه ای از ستاد فرماندهی تهران رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود كه « این هدیه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را كه دید سكوت كرد و هیچ نگفت. ما هم اسامی را تهیه كردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با تردید نام او را جزء اسامی در لیست گذاشتم می دانستم كه او اعتراض خواهد كرد. از آنجا كه عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می رفت و یا مشغول انجام پرواز بود. یك هفته طول كشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضاء به او عرضه كنم. ایشان با نگاه به لیست و دیدن نام خود قبل از اینكه صحبت من تمام شود، روی به من كرد و با ناراحتی گفت:
ـ برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من.
گفتم:
ـ مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما... ؟
ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سكوت كردم و بی آنكه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم. روی اسم خود خط كشید و نام یكی دیگر از خلبانان را نوشت و لیست را امضا كرد.
در حالی كه اتاق را ترك می كردم. با خود گفتم كه ای كاش همه مثل او فكر می كردیم.


(راوی: امیرعلی اصغر جهانبخش)




عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها كه فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاك نعبد و ایّاك نستعین» را هفت بار با چشمانی اشكبار تكرار می كرد.
به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور كامل می گرفت. او به قدری نسبت به ماه رمضان مقیّد و حساس بود كه مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم می كرد تا كوچكترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می كرد.
فراموش نمی كنم، آخرین بار كه به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از روزهای قبل بود. از گفته های او در آن روز یكی این بود كه: وقتی اذان صبح می شود، پس از اینكه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بروی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخی دلیل این كار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت: اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد.
از آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تكرار می شود.


(راوی: اقدس بابایی)

 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
4- این نان را نمی شود خورد؟!



محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود.

در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.

سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:

ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!

ـ بله، آقا مهدی می شود.

دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد.

ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟

من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد.

ـ الله بنده سی*... پس چرا کفران نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟

بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.**




منبع: کتاب «خداحافظ سردار»، نوشته سید قاسم ناظمی، چاپ سوم، صفحه 25

 

nafis...

مدیر بازنشسته
شهید محمد رضا تورجی زاده
:gol::heart:

عاشق بود. عاشقی دلسوخته. چهره ای ملکوتی داشت. مظهر تمام خوبی ها بود.
همه وجودش با محبت حضرت زهرا(ع) و امام زمان(عجل الله) عجین شده بود.
مداحی بود با صدای بسیار زیبا و دلنشین. هنوز هم نوای ملکوتی او دل ها را آسمانی میکند.
در لشگر امام حسین ع گردانی بود به نام یا زهرا ع فرماندهیش را او به عهده داشت. محمد بر دلهای بسیجیان فرماندهی می کرد. رزمندگان عاشقش بودند. در سخت ترین ماموریت ها و عملیات ها حاضر میشد. با توسل به حضرت و عنایت های ایشان این مراحل را با پیروزی پشت سر می گذاشت.
نوروز 66 در سفر به مشهد برات شهادت را گرفت! حتی زمان و مکان شهادتش را می دانست! محل مزار خود را هم مشخص کرد. گفت روی قبرم فقط بنویسید: یا زهرا ع
در کربلای 10 حماسه ی بزرگی خلق کرد. پنجم اردیبشهت بود یک گلوله خمپاره سفر او را به آسمان آغاز کرد. محمد رضا تورجی زاده با ترکش هایی که به پهلو، سر و بازویش اصابت کرد به مادرش اقتدا نمود!
در لحظه ی شهادت لبخند زیبایی بر لبانش بود. بعدها پیغام داد و گفت: "این بالاترین افتخار بود که در آغوش امام زمان عج جان دادم."
قران شهدا را زنده خوانده. حضور محمد پس از شهادتش بیشتر حس میشود.
مزار او اکنون در گلستان شهدای اصفهان دارالشفای عشاق است.
کسایی به سراغ او می ایند که حتی جنگ را ندیده اند. او دوست داشت مشکلات مردم را حل کند و حالا این گونه است!

"برگرفته از کتاب: 50 سال عبادت"
 
بالا