گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
 

rahino

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
سیدمجتبی علاوه بر تهذیب خود، از دیگران و خصوصاً جوانان نیز غافل نبود. در ادامه نمونه‌ای از سخنان این شهید بزرگوار خواهد آمد.

«آدم باید توجه کند. فردا این زبان گواهی می‌دهد. حیف نیست این زبانی که می‌تواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا یا حسین (ع)، آن وقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد...؟ احتیاط کن! در ذهنت باشد که یکی دارد مرا می‌بیند، یک آقایی دارد مرا می‌بیند. دست از پا خطا نکنم، مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد. وقتی می‌رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده نشود و سرش را پایین نبیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است. بد نیست؟! فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی می‌خواهیم بدهیم.»

شهید علمدار در تاریخ 11 بهمن 1375 ـ همزمان با روز تولدش ـ در اثر جراحات شیمیایی در سن 30 سالگی به درجه رفیع شهادت رسید.هم‌اتاقی‌های شهید علمدار در بیمارستان درباره نحوه شهادتش می‌گفتند: لحظه اذان، بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد، همه را نگاه کرد، بعد از شهادتین، گفت «خداحافظ» و شهید شد …پیکر مطهر او در گلزار شهدای ساری به خاک سپرده شده است.




روحمان با يادش شاد، باذكر يك صلوات





 

rahino

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز

چفیه یه بسیجی که گم می شد...

داد میزد:آی (حوله، لحاف، زیرانداز، روانداز، دستمال، ماسک، کلاه، کمر بند، شال، جانماز، سایه بون، جانونی...( همه چیزمو بردن
!!!!!!!


شادی ارواح طیبه شهدایی که از این دنیا جز پلاک و چفیه ای نداشتند....

و آنها را هم گذاشتند و رفتند ... صلوات



 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز

[FONT=times new roman, times, serif]می گفت می خواهم یه هدیه بفرستم جبهه ، به خاطر کوچکیش که ردش نمی کنید؟
همه همدیگر را نگاه کردند
و گفتند:نه قبول میکنیم .
حالا هدیه ات چی هست؟
به نوجوان سیزده چهارده ساله ای اشاره کرد و گفت: پسرم!
[/FONT]







 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز


می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...

حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!

اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...

با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»

فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...

بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...

منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:

«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»



 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شهید مهدی زین الدین:[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif] بچه‌ها قدر این زمان و شرایطی که ما در اون قرار داریم رو بدونید.[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif] همون طوری که الآن ما غبطه می‌خوریم به حال شهدای صدر اسلام و شهدای کربلا،[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif] در آینده هم انسان‌هایی می‌آیند که به حال ما غبطه می‌خورند[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif] و آرزو می‌کنند که ای کاش در زمان ما و شرایط ما بودند...!


[/FONT]
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز


گردان خانعلی

بیشتر شبیه یک خانواده صمیمی بود تا یک گردان نظامی
خاطره صحنه شب های قبل از عملیات بچه های گردانش از اذهان محو نمی شود.
حلالیت طلبیدن مصاحفه و روبوسی و وداع... هر کس از هم رزمش می خواست که اگر پیش از دیگری
به فیض شهادت نائل امد، نزد خدا شفاعت کند تا دیگران هم به ارزویشان برسند.​
 

rahino

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم!
آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!
جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو می دهد!
به کجا چنین شتابان.....

 
بالا