گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز
ده ماه بود ازش خبری نداشتیم.
مادرش می گفت« خرازی ! پاشو برو ببین چی شد این بچه ؟ زنده س ؟ مرده س؟»
می گفتم«كجا برم دنبالش آخه ؟ كار و زندگی دارم خانوم.
جبهه یه وجب دو وجب نیست .از كجا پیداش كنم؟»
رفته بودیم نماز جمعه . حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسین خرازی را دعا كنید .
آمدم خانه . به مادرش گفتم.گفت« حسین ما رو می گفت؟ »
گفتم « چی شده كه امام جمعه هم می شناسدش؟»
نمی دانستیم فرمانده لشكر اصفهان است. شهید حسین خرازی
 

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز
رضا سگه(!) یه لات بود تو مشهد. هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!! یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه. شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“ رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!! چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!! به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......! مدتی بعد.... شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....! چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“ رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود! وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد: ”آهای کچل با تو ام.....! “ یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“ رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!! چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“ چمران و آقا رضا تنها تو سنگر..... رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!! شهید چمران: چرا؟! رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه..... شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده..... تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....! منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …! رضا جا خورد!.... ..... رفت و تو سنگر نشست. آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد! تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟ اذان شد. رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت. ..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!! وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد..... رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش) یه توبه و نما ز واقعی........ خاطرات شهیــد مـُصطفی چمران
 

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز
سال بعد از عملیات «والفجر مقدماتی»، از دل خاک فکه، پیکر مطهر شهیدی را یافتند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلاکش زنگ زده بود، ولی در جیب لباس خاکی اش برگه ای بود کوچک که نوشته هایش را با کمی دقت می شد خواند: «بسمه تعالی. جنگ بالا گرفته است. مجالی برای هیچ وصیتی نیست... تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم: «به تو خیانت می کنند، تو مکن. تو را تکذیب می کنند، آرام باش. تو را می ستایند، فریب مخور. تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن. مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش… آنگاه از ما خواهی بود»… دیگر، نایی در بدن ندارم؛ خداحافظ دنیا.
 

میلیشیا

عضو جدید
کاربر ممتاز


19سالش بود رفت جبهه
توی یکی از عملیات ها ترکش خورد به نخاعش
حالا نزدیک به 27 ساله که روی تخت به این صورت خوابیده
گاهی پهلو به پهلوش می کنند
الان دیگه نوشتن : جانبازِ شـهیـد
"با هر ایده و عقیده ای هستی اینا قابل احترامن"
روحت شاد قهرمان واقعی
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا سلام ، ببخشید ! مرکز توانبخشی جانبازان کجاست؟

- همون جا که فلج ها و روانی ها رو نگه میدارن؟ انتهای همین کوچه است.....!
فلج ها و روانی ها!!! از شنیدن این جواب شوکه شدم !
•٠·˙
داخل که می روی قسمت اعصاب و روان، احساس می کنی هنوز ابر آتش تیر و گلوله روی سرت است...

• هنوز هر سه ثانیه یکی از روی تخت خیز می پرد..
• هنوز یکی را می بینی با لباس لجنی دارد سینه خیز روی زمین می رود تا مین ها را خنثی کند..

• آقا اسماعیل تلفن آسایشگاه را سفت چسبیده بود و فریاد می زد پس نیروها کجا هستن؟؟بچه ها قیچی شدند...
• محمد آقا را می بینم که دارد دمپایی سفید بچه ها را واکس سیاه می زند، انگار زمان جنگ کفاش جبهه بوده...
• وارد سالن آسایشگاه که می شوی یکی دوان دوان سمتت می آید و حال امام خمینی را ازت می پرسد... می گوید سلامش را به امام برسانم و بگویم بچه ها ایستاده اند...

【اینجا هنوز بوی کربلای پنج می آید...】

.
┘◄ شادی روح و آرامش حال همه ی جانبازای موج گرفته و همه ی عاشقان، که رفتند رو مین تا من و تو نفس بکشیم صلوات .
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
ای شهید دستانت را داده ای تا دست دشمن به من نرسد،حالا دستانم را بگیر تا در سنگر عشقت، عشق خدا را بیابم.



شب عملیات سیدی را دیدم که مدام سربندش را عوض می کرد گفتم علت کارت چیست؟ گفت به دنبال سربند با نام مبارک مادرم می گردم .فردای عملیات جسدش را دیدم که سربند یا زهرا(سلام الله علیها) برسر داشت و تیر بر سجده گاهش نشسته بود.

 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
رفتـن ِ بعضی ها ؛

یا نـــه! اینطــور بگـــم:

بعضــــی رفتــن ها ...

فـــرق می کنــــه جنـســش ...

انگــــار خــــدا برای بعضــی بنــــده هــاش ،

آغوشـــش را بـــاز کـرده ....





:gol::gol:
 

مسروری

عضو جدید
کاربر ممتاز
دعوت می کنم با خواندن این متن مهمان ویژه یک شهید شوید ...


آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و
پدرش از تجار بازار تهران .
علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا،حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد​
رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.
بعد از چند ماه،خانه ای در اهواز اجاره کرد وهمسرش را هم با خودهمراه کرد.

یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند.سفره ی ساده ای پهن می شد​
اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین.

تا اینکه...

تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد.
آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی میشد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود.... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.​
با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.

بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین.اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...

استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادندو کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر وخبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.

قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنیدکه مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد ،دیگر حاضر به نسیه دادن​
نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند...

با ناراحتی به معراج شهدا برگشت ودر حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بودبه راز و نیاز پرداخت...

"این رسمش نیست با معرفت ها.ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...".گفت وگریست.

دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد" شهدا! ببخشید.بی ادبی و جسارتم را ببخشید...

وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبالش آمد و خبر داد که بعد ازتماس او کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکاربوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد .

هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است....با خود گفت: هر که بوده به موقع پول را پس آورده.​
لباسش راعوض کرد وبا پول ها راهی بازار شد.

به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد.جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان
پرداخت کرده است...

گیج گیج بود.مات مات.خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟آیا همسرش؟

وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ...با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...

جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید.اعتراض کرد که:چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟

همسرش هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود.خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.به خدا خودش بود....

گیج گیج بود.مات مات...

کارت شناسایی را برداشت وراهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد . می پرسید:آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟

نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود.به کارت شناسایی نگاه می کرد.​
شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین.اعزامی از ساری....وسط بازار ازحال رفت.

منبع: وبلاگ پلاک شهادت.

 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
مـــــــــــــادر ...

مـــــــــــــادر ...



.
.
.






اسیر شده بودیم

ما رو بردند اردوگاه العماره ...




داخل اردوگاه تعدادی از شهدای ایرانی رو دیدم

معلوم بود بعد از اسارت به شهادت رسیده بودند





جمله ای که روی دست یکی از شهدای اونجا نوشته شده بود



با خوندنش مو به بدنم راست شد !!!



روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود:




مادر !
من از تشنگی شهید شدم
...


 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
تفاوت جنگ امروز باجنگ دیروز

همان جنگ است همان

فقط ابزار هایش تفاوت دارد

جنگ دیروز توپ تفنگ نارنجک بود

امروز تغییر کرده کیبوردی که در دست توست

اری فقط ابزارش تغییر کرده

اری ای جوان تو در جنگ نرم هستی

جنگی که دشمن از تو قوی است

اگر در جنگ ۸ ساله تیر خوردند

الان با افتخار می گویند جانبازم

اگر در جنگ ۸ ساله شهید شدند .الان خانواده هایشان افتخار می کنند

اما……

اگر در این جنگ ترکش بخوری دیگر درست نمی شود

دیگر نمی توانی با افتخار بگویی من جانباز جنگ نرم هستم

در این جنگ دوست عزیزم خیلی ها ترکش خوردن

جنگ همان جنگ است

با این تفاوت

که دیروز زن در پشت جبهه بود و

امروز در خط مقدم

با کفشهای

پاشنه ی بلند!
 

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز


تو بگو این بغض و اشکــــ به کدامین رسم؟

به کدامین رســـم دارند جااان مــــرا به آتش می کشند؟

بس استـــــ دیگر... !!!

دلتنگــــــی هــــایم...

دارند از چشمــــــــانم بیرون می ریزنـــد.

و این هــــــا همه تشـــدید شده بـا ...
امـــان از ...

نفس بالا نمی آید ... امّا اشکـــــ ..!!

بالا زده انگـــــار...

خدابهــ خیرکند...

http://hasrat91.blogfa.com/category/4
 
بالا