در زندگی چند باری شده که احساس کرده ام بزرگ تر شده ام
-وقتی که برای اولین بار سلمانی رفتم و دیگر آن تخته چوب را روی صندلی نگذاشتند تا قدم بلندتر شود و دست استاد سلمانی به سرم برسد . اولین بار که رفتم و روی صندلی چرمی نشستم و مستقیم نگاه کردم به چهره خودم در آینه و تخته هم کنار پایم روی زمین مانده بود .
-اولین بار که دیدم دیگر حرفی برای گفتن به سربازهای پلاستیکی ام به ارتشم ندارم بزنم و انگار از آن روز همه شان لال شده بودند و تکه های پلاستیک بودند که شکل سربازهایی اسلحه به دست روی زمین ریخته بودند . فردای آن روز آدم آهنی ام را با قند شکن بابا خرد و خاکشیر کردم تا آرمیچرش را از دلش بیرون بیاورم .
- اولین باری که دخترکی-به زعم آن زمان من زنی زیبا- نگاهم کرد . خوب یادم هست که تی شرت سفیدی پوشیده بودم و شلوار جین پایم بود و کلاه کپی سبزی هم روی سرم بود . دور میدان امامت ایستاده بودم که اتوبوسی از خیابان گذشت و دخترک انتهای ماشین نشسته بود . برگشت و همینطور نگاهم کرد . قلبم تند میزد و نگاه پسرک داشت نگاه مردی می شد که از توجهی زنانه پشتش تیر می کشد .
-وقتی مادربزرگ مرد . همان روز اول صبح پایم را که از روی تخت روی زمین می گذاشتم تا بالای جنازه اش بروم فهمیدم آنقدر بزرگ شده ام که مرگ را با همه هیبت و سنگینی اش درک بکنم .
-وقتی اولین بار در صف مدرسه برای اینکه مسیله ای را از راهی ابتکاری حل کرده بودم به مدت چهل ثانیه همه بچه ها برایم دست زدند .درک غرور و حس دیده شدن و لدتی که هنوز به وقت آمدنش از شدت لذت میخکوبم می کند .
-اولین باری که مست شدم . با حسین و مهرداد در خیابان ولنجک کنار سوپر مارکت بالای میدان . ودکای پاکتی و تلخی زهرابه در دهانم .گیجی خوشایند و لبخندهایی که کش می آمد و سری که به دوار می افتاد .
-آخری از همه برایم دردناک تر بود وقتی که موقع خداحافظی و روبوسی بابا را بغل کردم و دیدم دیگر او است که در اغوش من جا می شود و دیگر هیچوقت پسرک نمی تواند در سینه بزرگ بابا گم بشود و غم هایش را فراموش کند.
از نوشته های " روزبه روزبهانی "