کنار جاده مینشیند
هر روز یک شاخه گل و یک قران
هر روز چشم به ماشینها میدوزد تا
ببیند عزیز دلش کی
از اسارت بازمیگردد
و تمام مدت ارزو میکند
یوسفش بازگردد زنده باشد حتی مهم نبود
دست، پا، چشم یا حتی فلج باشد
فقط عشقش بازگردد تا کنارش ارام بگیرد
اخر سالهای اسارت خیلی سخت برایش میگذشت
سالهایی بی خبری برایش طاقت فرسا بود
بدتر اینکه
برایش قبری حاضر بود رویش نوشته بود
شهید گمنام
و زن هر روز دستانش را میگذاشت روی قبر و دردودل میکرد
و هر روز کودکی که تنها یادگار یوسفش بود
در درون خویش رشد میداد
حال هر روز کودک تازه متولد شده اش
و خودش با یک شاخه گل و قران منتظر بازگشت بودند