کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چرا نمي گويد
كه آن كشيده سر از شرق
آن بلند اندام
سياه جامه به تن دلبر دلبر آن شير
نويد روز ده آن شب شكاف با تدبير
ز شاهراه كدامين ديار مي آيد
و نور صبح طراوت
بر اين شب تاريك
چه وقت مي تابد ؟
در انتظار اميدم
در انتظار اميد
طلوع پاك فلق را
چه وقت آيا من
به چشم غوطه ورم در سرشك
خواهم ديد ؟
بيا كه ديده من
به جستجوي تو گر از دري شده نوميد
گمان مدار كه هرگز
دري دگر زده است
سپيده گر نزده سر بيا بلند اندام
كه از سياهي چشمم سپيده سرزده است
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
 

soheil wolf

عضو جدید
دلم گرفته آسمون نمیتونم گریه کنم شکنجه میشم از خودم نمیتونم گریه کنم اینگاری کوه غصه ها رو سینه ای من اومده اخ داره باورم میشه خنده من نیومده دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم تو روزگاره بی کسی یه عمریه که دربه درم حتی صدای نفسم میگه که توی قفصم من واسه آتیش زدن که کوله باره شب بسم دلم گرفته آسمون یکم منو حوصله کن منو که از این روزگار یه خورده کمتر گله کن منو به بازی میگیرن عقربه های ساعتم برگه تقویم میکنه لحظه به لحظه لعنتم آهای زمین یه لحظه تو نفس نزن نچرخ تا آروم بگیره یه آدمه شکسته تر
 

hamideh vf

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
 

raha

مدیر بازنشسته
باز هم چشمان من
رنگ بی خوابی شده
باز قلبم شعله ی
عشق و بی تابی شده
باز بر بام شبم
ماه مهتابی شده

باز می خوانم که من
خسته ام از این همه دلبستگی
خسته ام از زندگی
خسته ام از این سکوت و بندگی
خسته ام از جملگی

باز بیزارم من از تکرار شب
می پرم آهسته از دیوار شب
می زنم فریاد و دستم در هوا
مانده قلبم زنده در آوار شب

شب شروع بی امان گریه هاست
روز آغاز دروغ خنده هاست
روز و شب اما چه فرقی می کند؟
آخر هر خنده وقتی
اشک گرمی پا به پاست

باز نفرین بر دروغ
خنده های بی فروغ
خنده های پر فریب و پر دروغ
خنده هایی از سر دیوانگی
یا دروغین مستی و دلدادگی

خنده هایی یخ زده
قلب هایی غم زده
ای خدا نفرین به قلبی کز دروغ
عشق را بر هم زده

باز بارانی دروغ
می چکد از آسمان
نغمه می خواند به من
ماه و خورشیدی دروغ
باز می تابد به من
باز می پرسم ز خود
رنگ بی خوابی چه شد؟
عشق و بی تابی کجاست؟
ماه مهتابی چه شد؟



شعر از فریبا شش بلوکی
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در میان اشباح راه می روم،
سرایی که می گفتند خانه ی من است،
به منزلگاه اشباح می ماند،
با نشانهای به جای مانده از روزگاران وصل.
ایا من خود شبحی بوده ام همه عمر،
یا خواب می دیدم همه ی آن روزان و شبان را؟
دیری است که درگذشته ام و درگذاشته ام همه ی رویاها را.
شهر من منزلگاه اشباح است،
می روند و می ایند و خاکستر به جای می گذارند،
شهر من دل من بود.

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما

با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی
ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما

جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک
مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما

شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما

سعدی نگفتمت که به سرو بلند او
مشکل توان رسید به بالای پست ما
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
يادم آيد كه به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن
به تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از كوي تو هرگز نتوانم نتوانم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدمى پرنده نيست ،
تا به هر كران كه پر كشد ، براى او وطن شود ...
سرنوشتِ برگ دارد آدمى .
برگ وقتى از بلندِ شاخه‏ اش جدا شود ،
پايمال عابران كوچه‏ها شود ...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
خصوصا شباهنگام
خیالت میکنم
در خیالاتم
یک آدمک خیالی
هر آنچه را دوست دارم داراست
من و تو ...
مهر همیشه در سینه ی ماست
و در خیال
عشق می ورزم تو را
بیش از تو به من
حال آنکه ...
آنقدر دوستم داری
که خیالم حتی خیالش را هم نمیکند
ای عشق جاودانه در خیال
مبادا خیالت بردارد
روزی را
که دگر خیالت نکنم
آخر مگر میشود ؟
این چنین همدمی را از دست داد
حال آنکه انسم با آن
بیش از چیزیست که خیال میکنی
خودت را نمیگویم
خیال کردن به تو ...
مقصود است
معشوق است
و ماءنوس
معلوم است
که خواهی ماند جاوید
ای آدمک
تا به حال یارای نداشتم
چهره ای برایت نقاشی کنم
با بومرنگ خیال
که به پاکیت بیاد
از ما روی مگردان
بی خیال ...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا دیدم فکر کردم

کفش هایت را که به شاخه ی درخت آویخته ای

نشانه ای برای من جا گذاشتی ...

که یعنی از این طرف !

نفهمیدم

می خواستی جای پاهایت تمام شوند ...

حالا من هر روز

فقط می آیم اینجا

تا گره ی یک جفت کفش خالی را محکم کنم ...!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای چشم هات مطلع زیباترین غزل
با این غزل ،‌ تغزل من نیز مبتذل
شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم
در استحاله جای عسل ،‌می شود غزل
شیرینکم ! به چشم و به لب خوانده ای مرا
تا دل سوی کدام کشد قند یا عسل ؟
ای از همه اصیل تر و بی بدیل تر
وی هر چه اصل چون تا به قیاست رسد بدل
پر شد زبی زمان تو ، در داستان عشق
هر فاصله که تا به ابد بود ،‌از ازل
انگار با تمام جهان وصل می شوم
در لخظه ای که می کشمت تنگ در بغل
من در بهشت حتم گناهم مرا چه کار
با وعده ی ثواب و بهشتان محتمل ؟

حسین منزوی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا ، آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا روی بدان و یاری ام کن تا در آویزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت
کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
کنار سایه ی قندیل ها در غار رؤیایت
خیالی ، وعده ای ،‌وهمی ، امیدی ،‌مژده ای ،‌یادی
به هر نامه که خوش داری تو ،‌ بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی همچون زنان قصه ها باشی
نه عذرا را دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
که من با پکبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت
اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهایت

حسین منزوی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا در اين دهر ديده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پيدا شد
گل او هم به خنده اي وا شد
هر چه بر من زمانه مي ازود
گل غم را از آن نصيبي بود
همچو جان در ميان سينه نشست
رشته عمر ما به هم پيوست
چون بهار جوانيم پژمرد
گفتم اين گل ز غصه خواهد مرد
يا دلم را چو روزگار شکستي هست
مي کنم چون درون سينه نگاه
آه از اين بخت بد چه بينم آه
گل غم مست جلوه خويش است
هر نفس تازه روتر از پيش است
زندگي تنگناي ماتم بود
گل گلزار او همين غم بود
او گلي را به سينه من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسیح خسته
جان خویش را
زچارمیخ مهربان خرافه نجات
نجات داده است

مسیح خسته
بازوان خویش را
که قرنها به روی آسمان گشوده بود،
به روی دختران خود گشاده است .

وقامت کشیده صلیب او

به گونه درخت بی بری
که باغبان بریده باشدش
به خاک اوفتاده است .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عقل در عشق تو سرگردان بماند
چشم جان در روی تو حیران بماند

ذره‌ای سرگشتگی عشق تو
روز و شب در چرخ سرگردان بماند

چون ندید اندر دو عالم محرمی
آفتاب روی تو پنهان بماند

هر که چوگان سر زلف تو دید
همچو گویی در خم چوگان بماند

پای و سر گم کرد دل تا کار او
چون سر زلف تو بی‌پایان بماند

هر که یکدم آن لب و دندان بدید
تا ابد انگشت در دندان بماند

هر که جست آب حیات وصل تو
جاودان در ظلمت هجران بماند

ور کسی را وصل دادی بی طلب
دایما در درد بی درمان بماند

ور کسی را با تو یک دم دست داد
عمر او در هر دو عالم آن بماند

حاصل عطار در سودای تو
دیده‌ای گریان دلی بریان بماند
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
کنار کوچه ی هر روزم عابری تنها
به چشم خسته ی بی رنگ او نهفته رموز
گذشته ام ز کنارش تمام فصل ها را
خزان گذشت و
زمستان به سر رسید و
هنوز...
به باغ خفته ی چشمش

بهار هم نشکفت

خطوط محو حضورش به رنگ خاکستر
به روی هر چه خیال است راه می بندد
نگاه یخ زده ی ساکتش
ولی انگار
به آتشی که درونم فکنده
می خندد...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
نه از آشنایان وفا دیده ام
نه در باده نوشان صفا دیده ام
ز نامردمیها نرنجد دلم
که از چشم خود هم خطا دیده ام
به خاکستر دل نگیرد شراب
من از برق چشمی بلا دیده ام
وفای تو را نازم ای اشک غم
که در دیده عمری تو را دیده ام
طبیبا مکن منعم از جام می
که درد درون را دوا دیده ام
حریم خدا شو چه شبها دلم
که خود را ز عالم جدا دیده ام
از آن روز نریزد سرشکم به چشم
که در قطره هایش خدا دیده ام
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست
این حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند

هیچ مژگان دراز و عشوهٔ جادو نکرد
آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده‌اند

ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست
قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده‌اند

در سفالین کاسهٔ رندان به خواری منگرید
کاین حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند

نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران
عارفان آنجا مشام عقل مشکین کرده‌اند

ساقیا دیوانه‌ای چون من کجا دربر کشد
دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند

خاکیان بی‌بهره‌اند از جرعهٔ کاس الکرام
این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده‌اند

شهپر زاغ و زغن زیبا صید و قید نیست
این کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي‌روم شايد كمي حال شما بهتر شود
مي‌گذارم با خيالت روزگارم سر شود
از چه مي‌ترسي برو ديوانگي‌هاي مرا
آنچنان فرياد كن تا گوش عالم كر شود
مي‌روم ديگر نمي‌خواهم براي هيچ كس
حالت غمگين چشمانم ملال‌آور شود
بايد اين بازنده‌ي هر بار – جان عاشقم –
تا به كي بازيچه اين دست بازيگر شود
ماندنم بيهوده است امكان ندارد هيچ وقت
اين منِ ديرينِ من يك آدم ديگر شود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تاريك تار تار
تار تار
تاريك تا نهايت تاريكي
سمتور در تمامت تاريكي
و تيك تاك تيك
نازك و باريك
تيك تيك
كم كم و كم كم
و تيك تاك درهم و مبهم
و تاك تاك مبهم و درهم
تكرار تيك تاك
دمادم
و باز باز
واژه شد آغاز
آغاز گشت راز
و راز باز شد و باز راز شد
وز اصطكاك واژه و تاريكي
نوري نه نار شيد
چونان جرقه اي نه جرقه
در دوردست ذهن درخشيد
وز چنبر تنيده پر پيچ پيچ پيچ
هستي رهاند گوهر خود را ز بند هيچ
در قلب تيره تاريكان
در مركز عدم
نشانه غم آن نور
نقش سرور بود
و تيرگي و تاري و ظلمت
از نور دور بود
آن نور واژه بود
تيك تاك واژه در تراكم و تركيب مي فزود
و سيطره ي تسلط خود را
بر بود و بر نبود اعمال مي نمود
آن نور بود توانستن
نشات گرفته بود ز دانستن
شايستن از براي بودن و بايستن
وز ملتقاي ظلمت و بي داد
وز بطن نيستي
هستي نور گوهر خود را بروز داد
آن رسته آن رهيده بي مامن
آن روشناي روشن ني نار نور بود
و نور هر چه را
چونان كه تيرگي تار تار را
و تيك تاك درهم تكرار را
ناگفته باش بود
آن سان كه نار را
ناگفته باش بود
و نار
با شعله هاي درهم پيچان
آتش فكنده در دل تاريكان
باري هنوز روز
مكتوم مانده بود
و نار سايههاي روشن خود را
در تيرگي شوم به هر سو كشانده بود
وز نار اخگري
گردنده گرد خويش
شعله پيچان شد
ناكرده نور نوز
اراده
گردنده شعله شكل پذيرفته شخص شيطان شد
و شكر گفت بودن خود را
وقف ستايش رحمان نبودن خود را
و نار ز آفريده خود نور
مشكور گشت و شاكر سبحان شد
ممنون ز خلق خود ز خالق منان شد
مشعوف شد ز خلقت خود خالق
در كار خلق ئيل فراوان شد
وز جبرييل و حضرت ميكاييل
چندان فرشتگان مقرب بياقريد
تا ختمشان رسيد به عزراييل
آنگه بهشت را
جولانگه فريشتگان نكو نهاد
بنياد برنهاد
بر مسند خدايي خود نور تكيه داد
وز كار خلق لحظه اي آن لحظه آرميد
و لمحه اي لميد
آنگه جهان و جمله جهان را بيافريد
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گرفته ، ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر ان که نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
زبودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد؟
که گوید به پاسخ که زنده ام چرا من
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ، ای دوست هوای گریه با من
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست
راحت جان و شفای دل بیمار آن جاست

من در این جای همین صورت بی جانم و بس
دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست

تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست مقیم
فلک این جاست ولی کوکب سیار آن جاست

آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن جاست

درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست

نکند میل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست

سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست
رخت بربند که منزلگه احرار آن جاست
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
به گمانت كه رفته اي !

بي هيچ آمدني

اما ...

اين شب آمدن ها كه ديگر

در قدم هاي تو نيست ...

همين كه خورشيد مي رود

تو از پشت پلك هايم طلوع مي كني ...!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آرزو کردم بماند
رفت و جز یادی از او در دل نماند
آرزو کردم بیاید
دور گشت از من
رفت تا مرز جدائیها
آرزو کردم صدایش
مرحم دردم شود
گشت آرام و بی صدا
تا که نای ناز یادش
رخت بندد از درون یادها
آرزو کردم پیامی
آید از سوی نگارم
گشت تاریک و خموش
هر دیار و کوره راه
آرزو کردم بیاید ، قطره اشکی
تا بشوید رنگ رخسارش زقلبم
اشک جاری گشت اما ،
ماند در دل نقشی از آن رنج ها
آرزو کردم بمیرم
تا نبینم من چنین درد و غمی را
زنده ماندم
سوختم ،
آتش گرفتم در میان دردها
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یار با هرکسی سری دارد
سر به پیوند من فرو نارد

این چنین شرط دوستی باشد
که بخواند به لطف و بگذارد

دل و جانم به لابه بستاند
پس به دست فراق بسپارد

ناز بسیار می‌کند لیکن
نیک بنگر که جای آن دارد

جان همی خواهد و کرا نکند
که به جانی ز من بیازارد
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديشب از كوچه تنهايي خود ميرفتم
كه شب از خيره چشمان تو پر شد از غم
زمزمه كردم از آن خاطره دور كه با هم گفتيم :
" بي تو مهتاب شبي باز آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم ، خيره به دنبال تو گشتم ... "
شوق ديدار به دل ماند كه جامم بشكست
در نهانخانه جانم شرر آمد ، دل بست
يادم آمد كه شبي بي تو از آن كوچه گذشتم
غرق در اين غم رفتن ، پي آن خلوت دلخواسته گشتم
پي آن راز نهان در پس چشمان سياهت
پي آن محو تماشا شدنم سوي نگاهت
آسمان صاف ، شب آرام و زمان رام نگشته
دل من از گذر از سوي تو آرام نگشته
يادم آمد ؟ تو به من گفتي از اين عشق حذر كن ؟
آب آيينه عشق گذران است ؟ از اين شهر سفر كن ؟
رفتي و فرصت آن را تو گرفتي كه بگويم :حذر از عشق
ندانم ، نتوانم كه كنم لحظه اي آخر گذر از عشق
يادم آمد تو به من سنگ زدي ، من به نشاني
سنگ اين خاطره را از سر احساس سپردم به نهاني ....

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا