کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر تو بازنگردي
قناريان قفس قاريان غمگين را
كه آب خواهد داد
كه دانه خواهد داد ؟
اگر تو باز نگردي
بهار رفته در اين دشت برنمي گردد
به روي شاخه گل غنچه اي نمي خندد
و آن درخت خزان ديده تور سبزش را به سر نمي بندد
اگر تو بازنگردي
كبوتران محبت را
شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد
شكوفه هاي درختان باغ حيران را
تگرگ خواهد زد
اگر تو بازنگردي
به طفل ساده خواهر كه نام خوب تو را
ز نام مادر خود بيشتر صدا زده است
چگ.نه با چه زباني به او توانم گفت
كه برنمي گردي
و او كه روي تو هرگز نديده در عمرش
دگر براي هميشه تو رانخواهد ديد
و نام خوب تو در زهن كودك معصوم
تصوري ست هميشه
هميشه بي تصوير
هميشه بي تعبير
اگر تو بازنگردي
نهالهاي جوان اسير گلدان را
كدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه كس به جاي تو آن پرده هاي توري را
به پشت پنجره ها پيچ و تاب خواهد داد
اگر تو بازنگردي
اميد آمدنت را به گور خواهم برد
و كس نمي داند
كه در فراق تو ديگر
چگونه خواهم زيست
چگونه خواهم مرد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاجهاي كهن
پيامبراني-نه در اعصار قوم يهود
كه در صورت سيرت، از ما بزرگ ترند
از ما،
مايي كه عطر كارخانجات فرانسه
كفاف زدودن هفت روز تعفن تجريداتمان را نمي دهد
به تضادها چشم دوختن،جز سر درد عايدي نخواهد داشت
كودكيمان را باختيم،ر
كافي است
بو كنيدُ نترسيد از تعفن مردارهاي پوسيده
و نترسيد از كركس ها و كفتارها
آنها نانُ گل ِ سرخُ باران را درك مي كنند
و در خاطرشان حتما كبوتري پريده،يا نشسته است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زنداني ديار شب جاودانيم
ک روز از دريچه زندان من بتاب
مي خواستم به دامن اين دشت چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه واکنم
با دست هاي پر شده تا آسمان پاک
خورزشيد و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها به شانه من ن غمه سر دهند
سر سبز و استوار گل افشان و سربلند
اين دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند
اين دشت خشک غمزده را با صفا کنم
اي مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه يکي نيز وانشد
دست نسيم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از اين ديار
آن برگهاي رنگين پژمرد در غبار
وين شت خشک غمگين افسرد بي بهار
اي مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دياري که همچ. باد
آزاد و شاد پاي به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کي در اين بيابان سر زير پر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور
شايد به يک درخت رسم نغمه سردهم
من بي قرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم
اما بگو کجاست
آنجا که زير بال تو در عالم وجود
يک دم به کام دل
بالي توان گشود
اشکي توان فشاند
شعري توان سرود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
مي آمد مي رفت
مي آمد مي رفت
و من روي شن هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي كشيدم
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي ام آب شد
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم ذسيدم
من تصوير خوابم را مي كشيدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود
چگونه مي شد در رگ هاي بي فضاي اين تصوير
همه گرمي خواب دوشين را ريخت ؟
تصوير را كشيدم
چيزي گم شده بود
روزي خودم خم شدم
حفره اي در هستي من دهان گشود
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم
تصويري كه رگ هايش در ابديت مي تپيد
و ريشه نگاهم درتار و پودش مي سوخت
اين بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن هاي روشن بيابان چيزي نبود
فرياد زدم
تصوير را بازده
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
مي آمد مي رفت
مي آمد مي رفت
و نگاه انساني به دنبالش مي دويد
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر خاک چه نرم می خرامی ای مرد
آن گونه که بر کفش تو ننشیند گرد
فردا که جهان کنیم بدرود به درد
آه آن همه خاک را چه می خواهد کرد

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست

نه هر آن چشم که بیند سیاهست و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست

هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزدیک مرو کفت پروانه پرست

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست

آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانورست

شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه‌ترست

من خود از عشق لبت فهم سخن می‌نکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست

ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصم آنم که میان من و تیغت سپرست

من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بود تاج سرست

دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاید بارها و بارها به کوچه بن بست رسیده باشیم،
شاید بارها و بارها به در بسته خورده باشیم،
اما:
همیشه آسمان آبی بالای سرمان بوده و ... خواهد بود .



 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ميان اين سنگ و آفتاب پژمردگي افسانه شد
درخت نقشي در ابديت ريخت
انگشتانم برنده ترين خار را مي نوازد
لبانم به پرتو شوکران لبخند مي زند
اين تو بودي که هر ورزشي هديه اي ناشناس به دامنت مي ريخت؟
و اينک هرهديه ابديتي است
اين تو بودي که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترين چشمه کشيدي ؟
و اينک چشمه نزديک نقش عطش درخود مي شکند
گفتي نهال از طوفان مي هراسد
و اينک بباليد نورستهترين نهالان
که تهاجم بر باد رفت
سياه ترين ماران مي رقصند
و برهنه شويد زيباترين پيکرها
که گزيدن نوازش شد
 

samira3242

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشكم ولي به پاي عزيزان چكيده ام
خارم؛ ولي به سايهء گل ارميده ام
با ياد رنگ و بوي تو ؛ اي نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گريبان كشيده ام
چون خاك؛ در هواي تو از پا فتاده ام
چون اشك؛در قفاي تو با سر دويده ام
من جلوه ء شباب نديدم به عمر خويش
از ديگران حديث جواني شنيده ام
موي سپيد را؛ فلكم رايگان نداد
اين رشته را به نقد جواني خريده ام
اي سرو پاي بسته؛ به ازادگي مناز
ازاده من ؛ كه از همه عالم بريده ام
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرغ مهتاب مي خواند
ابري در اتاقم ميگريد
گلهاي چشم پشيماني مي شكفد
درتابوت پنجره ام پيكر مشرق مي لولد
مغرب جان مي كند
مي ميرد
گياه نارنجي خورشيد
در مرداب اتاقم مي رويد كم كم
بيدارم
نپنداريم درخواب
سايه شاخه اي بشكسته
آهسته خوابم كرد
اكنون دارم مي شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گلهاي چشم پشيماني را پر پر مي كنم
 

samira3242

عضو جدید
کاربر ممتاز
مدار
بگذار


یک دور دیگر بزنم
زمین با این بزرگی
در اشتیاق چشم هایم گم می شود
ندیده ها چقدر به دور نزدیکند
باید رفت
و از نزدیک دورها را دید...
.
.
.
زمین تمام شد
و من هنوز پا بر رکاب
بر مدار کتاب پاره هایم
چرخ می زنم...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من شکوه دریا را دیدم
و با آبهایش رازو نیاز کردم
تمام هستیم را در کناره ساحلش
قدم زدم
و کل خاطراتم را
با موجهایش همراه ساختم
آنجا من بودم و آسمان و ماه و دریا
دگر چه میخواستم از این همه زیبایی وصف ناپذیر
هر چه بود اوج بودن خدا بودو
حقارت وجود من
و عظمت ایران پر افتخار را
در ذره ذره آبهای خلیج فارس لمس کردم
حال میفهمم وقتی میگویند
(با هر نگاه بر آستان این خاک
هزار بوسه میزنم)
یعنی چه!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد

بس غرقه حال وصل کآخر
هم بر سر حال حیرت آمد

یک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حیرت آمد

نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خیال حیرت آمد

از هر طرفی که گوش کردم
آواز سؤال حیرت آمد

شد منهزم از کمال عزت
آن را که جلال حیرت آمد

سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حیرت آمد
 

yuhana

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی آدمی سرش را روی شانه عزیزی می گذارد

یا به دیواری تکیه می دهد

و با صدای گاه بلند و گاه آرام آواز می خواند

درون یک زمزمه پر راز

افشا می شود

بی آنکه بداند چرا ....!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
مي آمد مي رفت
مي آمد مي رفت
و من روي شن هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي كشيدم
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي ام آب شد
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم ذسيدم
من تصوير خوابم را مي كشيدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود
چگونه مي شد در رگ هاي بي فضاي اين تصوير
همه گرمي خواب دوشين را ريخت ؟
تصوير را كشيدم
چيزي گم شده بود
روزي خودم خم شدم
حفره اي در هستي من دهان گشود
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم
تصويري كه رگ هايش در ابديت مي تپيد
و ريشه نگاهم درتار و پودش مي سوخت
اين بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن هاي روشن بيابان چيزي نبود
فرياد زدم
تصوير را بازده
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
مي آمد مي رفت
مي آمد مي رفت
و نگاه انساني به دنبالش مي دويد
 

samira3242

عضو جدید
کاربر ممتاز

دلم برات تنگ شده….. اما من… من میتونم این دوری رو تحمل کنم…


به فاصله ها فکر نمیکنم …… میدونی چرا؟؟ آخه… جای نگاهت رو نگاهم مونده…..
هنوز عطر دستات رو از دستام میتونم استشمام کنم…. رد احساست روی دلم جا مونده …
میتونم تپشهای قلبت رو بشمارم……….. چشمای بیقرارت هنوزم دارن باهام حرف میزنن…….
حالا چطور بگم تنهام؟؟چطور بگم تو نیستی؟؟چطور بگم با من نیستی؟؟آره!خودت میدونی….
میدونی که همیشه با منی…. میدونی که تو،توی لحظه لحظه های من جاری هستی…. آخه… تو،توی قلب منی…
آره!تو قلب من…. برای همینه که همیشه با منی…برای همینه که حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی…
برای همینه که میتونم دوریت رو تحمل کنم… آخه هر وقت دلم برات تنگ میشه… هر وقت حس میکنم دیگه طاقت ندارم….
دیگه نمیتونم تحمل کنم… دستامو میذارم رو صورتم و یه نفس عمیق میکشم…. دستامو که بو میکنم مست میشم…
مست از عطرت. صدای مهربونت رو میشنوم …و آخر همهء اینها…به یه چیز میرسم…..به عشق و به تو….. آره…
به تو…. اونوقت دلتنگیم بر طرف میشه…اونوقت تو رو نزدیکتر از همیشه حس میکنم….
اونوقت دیگه تنها نیستم حالا من این تنهایی رو خیلی خیلی دوسش دارم.. به این تنهایی دل بستم…
حالا میدونم که این تنهایی خالی نیست… پر از یاد عشقه… پر از اشکهای گرم عاشقونه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي کشيدم
شبيه نيمه سيبي
که به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش
مانيم که يا جاي پاي خود مي نهيم و غروب مي کنيم
هر پسين
اين روشناي خاطر آشوب در افق هاي تاريک دوردست
نگاه ساده فريب کيست که همراه با زمين
مرا به طلوعي دوباره مي کشاند ؟
اي راز
اي رمز
اي همه روزهاي عمر مرا اولين و آخرين
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را گم کرده ام امروز ... وحالا لحظه هاي من


گرفتارسکوتي سرد و سنگين ند


وچشمانم که تاديروز به عشقت مي درخشيدند


نمي داني چه غمگينند


چراغ روشن شب بود... برايم چشمهاي تو


نمي دانم چه خواهد شد


پر از دلشوره ام... بي تاب ودلگيرم


کجاماندي که من بي توهزاران بار،در هر لحظه مي ميرم...



 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ريخته سرخ غروب
جا به جا بر سر سنگ
كوه خاموش است
مي خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود
سايه آميخته با سايه
سنگ با سنگ گرفته پيوند
روز فرسوده به ره مي گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند
جغد بر كنگره ها مي خواند
لاشخورها سنگين
از هوا تك تك آيند فرود
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود
تيرگي مي آيد
دشت مي گيرد آرام
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود مي نالد
جغد مي خواند
غم بياميخته با رنگ غروب
مي ترواد ز لبم قصه سرد
دلم افسرده در اين تنگ غروب
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز حنجره ها تنگ است و ناله ها خشکیده در چشمهای سرد

باز نم نم اشکهای دلم در درون خونابه می شوند در جوششی خموش و بی صدا

باز همه ی وجودم زمزمه می شود و زبان باز می کند چه بی صدا

باز اندام ظریفم می کشد بدوش بار سنگین روزهای مردگی را در زمین چه استوار

باز سرخ می شود ز سیلیش این چهره ی درد کشیده و خسته از خزان ِ انتظار

باز سوسو ی چشمان بیمارم بدنبال ستاره ات می گردد تا جلوه ی جمالت سرمه ای شود برای دردهایش

باز می تپد دلم در مردگیهایی که فریاد زندگی سر می دهند در لابلای ورقهای زمان تا فقط مگر تو زنده کنی و جان بخشی

باز فریادها بر بام خانه ها سکوت شده اند تا فرو ریزند و یا فریاد شوند بر بلندای دلهای منتظر

باز ستاره خسته است از زمان و ره پیمودنهای شبانه ای که سرد است بی تو چون مردن و باز هم صدایت نمی اید ، خودت نمی ایی ، ستاره ات چشمک نمی زند و اشکهای ستاره بر گونه هایش می خشکد و در خود گم می شود تا انهنگام که تو را بیابد

ای بهترین انتظار ، منتظرت می مانم ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با مرگ ماه روشني از آفتاب رفت
چشمم و چراغ عالم هستي به خواب رفت
الهام مرد و کاخ بلند خيال ريخت
نور از حيات گم شد و شور از شراب رفت
اين تابناک تاج خدايان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت
اين قوي نازپرور درياي شعر بود
در موج خيز علم به اعماق آب رفت
اين مه که چون منيژه لب چاه مينشست
گريان به تازيانه افراسياب رفت
بگذار عمر دهر سرآيد که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت
اي دل بيا سياهي شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببين ياد ماه کن
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قاصدک غم دارم ،[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] غم آوارگی و دربدری،[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] غم تنهایی و خونین جگری .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قاصدک وای به من ، همه از خویش مرا می رانند ،[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مادر من غم هاست ،[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] مهد و گهواره ی من ماتم هاست .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قاصدک در یابم ! روح من عصیان زده و طوفانیست .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آسمان نگهم بارانیست .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قاصدک ، غم دارم ،[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] غم به اندازه ی سنگینی عالم دارم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قاصدک ، غم دارم ،[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] غم من صحرا هاست ، [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] افق تیره ی او نا پیداست .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قاصدک دیگر از این پس منم و تنهایی ، [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و به تنهایی خود در هوس عیسایی ،[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و به عیسایی خود ، منتظر معجزه ای غوغایی .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قاصدک حال گریزش دارم ، [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست ،[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] پستی و مستی و بد بد مستی نیست .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]می گریزم به جهانی که مرا نا پیداست [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] شاید آن نیز فقط یک رویاست !!! [/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در صبح آشنايي شيرين مان ترا
گفتم که مرد عشق نءي باورت نبود
در اين غروب تلخ جدايي هنوز هم
مي خواهمت چو روز نخست ولي چه سود
مي خواستي به خاطر سوگند هاي خويش
در بزم عشق بر سرمن جام نشکني
ميخواستي به پاس صفاي سرشک من
اين گونه دل شکسته به خاکم نيفکني
پنداشتي که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش ميشود
پنداشتي که ياد تو اين ياد دلنواز
درتنگناي سينه
فراموش مي شود
تو رفته اي که بي من تنها سفر کني
من مانده ام که بي تو شب ها سحر کنم
تو رفته اي که عشق من از سر بدر کني
من مانده ام که عشق ترا تا ج سر کنم
روزي که پيک مرگ مرا مي برد به گور
من شبچراغ عشق تو را نيز مي برم
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ تست
خورشيذ جاوداني دنياي ديگرم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا