کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر چه دوري ز برم همسفر جان مني
قطره ي اشكي و در ديده ي گريان مني
در دل شب منم و ياد تو و گوهر اشك
همره اشك تو هم بر سر مژگان مني
دست هجران تو سامان مرا بر هم ريخت
باز گرد اي كه اميد من وسامان مني
اين مپندار كه نقش تو رود از نظرم
خاطرت جمع كه در خواب پريشان مني
در شب بي كسي ام ياد تو مهتاب منست
خود چراغي تو و در شام غريبان مني
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژهاي در قفس است
حرفهايم مثل يك تكه چمن روشن بود
من به آنان گفتم
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد
و به آنان گفتم
سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز زيوري نيست به اندام كلنگ
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند
پي گوهر باشيد
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد
و من آنان را به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز و به افزايش رنگ
به طنين گل سرخ پشت پرچين سخن هاي درشت
و به آنان گفتم
هر كه در حافظه چوب ببنيد باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهدماند
هر كه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترين خواب جهان خواهد بود
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه
زير بيدي بوديم
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم گفتم
چشم راباز كنيد آيتي بهتر از اين مي خواهيد ؟
مي شنيدم كه بهم مي گفتند
سحر ميداند سحر
سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودي بود
چشمشان رابستيم
دستشان را نرسانديم به سرشاخه هوش
جيبشان را پر عادت كرديم
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رفیق راهی و از نیمه راه می گویی
وداع با من بی تکیه گاه می گویی
میان اینهمه آدم میان اینهمه اسم
همیشه اسم مرا اشتباه میگویی
به اعتبار چه آیینه ای عزیز دلم
به هر که می رسی از اشک و آه می گویی
دلم به نیم نگاهی خوش است اما تو
به این ملامت سنگین نگاه می گویی
هنوز حوصله ی عشق در رگم جاری ست
نمرده ام که غم ات را به چاه می گویی
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه من غصه چرا؟؟
آسمان را بنگر که هنوز بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد.
یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان

نه شکست و نه گرفت بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز پر امنیت احساس خداست.

ماه من غصه چرا؟؟
تو مرا داری و من هر شب و روز

آرزویم همه خوشبختی توست
ماه من دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست که خدا را دارند...
ماه من غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات از لب پنجره

عشق زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود که خدا هست خدا هست
او همانیست که در تارترین لحظه شب

راه نورانی امید نشانم می داد
او همانیست که هر لحظه دلش میخواهد

همه زندگی ام غرق شادی باشد
ماه من غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی بودن اندوه است...
اینهمه غصه و غم اینهمه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست خدا هست
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو درخت روشنایی گل
مهر برگ و بارت
تو شمیم آشنایی همه شوقها نثارت
تو سرود ابر و باران و طراوت بهاران
همه دشت انتظارت
هله , ای
نسیم اشراق کرانه های قدسی
بگشا به روی من پنجره ای ز باغ فردا
گه شنیدم از لب شب
نفس ستاره ها را
دلم آشیان دریا شد و نغمهء صبوحم
گل و نگهت ستاره
تو بمان که جمله هستی به صفای تو بماند
شب اگر سیاه و خاموش چه غم که صبح ما را
نفس نسیم به چراغ لاله آذین
به سحر که میسراید ملکوت دشتها را
اگر این کبود خاموش سراچهء شیاطین
تن زهرگین بگلبرگ ستاره هایش آراست
وگرم نسیم این شب
به درنگ نیلگون خواند
به نگاه آهوان بر لب چشمه سار سوگند
که نشنوم حدیثی چه سپیده های رویان که در آیین فرداست
به ستاره برگ ناهید
نوشتم این غزل را
که بر این رواق خاموش به یادگار ماند
به زبان سرخ الاله شنیدم این ترانه
که اگر جهان بر آب است
ترنم تو بادا و شکوه جاودانه
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ستاره های سربی
فانوسک های خاموش
من و هجوم گریه
از یاد تو فراموش

تو بال و پر گرفتی
به چیدن ستاره
دادی منو به خاک
این غربت دوباره

دقیقه های بی تو
پرنده های خسته ن
آیینه های خالی
دروازه های بسته ن

اگه نرفته بودی
جاده پر از ترانه
کوچه پر از غزل بود
به سوی تو روانه

اگه نرفته بودی
گریه منو نمیبرد
پرنده پر نمیسوخت
آینه چین نمیخورد

اگه نرفته بودی
و
اگه نرفته بودی

شبانه های بی تو
یعنی حضور گریه
با من نبودن تو
یعنی وفور گریه

از تو به آینه گفتم
از تو به شب رسیدم
نوشتمت رو گلبرگ
تو رو نفس کشیدم

از رفتن تو گفتم
ستاره دربدر شد
شبنم به گریه افتاد
پروانه شعله ور شد

اگه نرفته بودی
جاده پر از ترانه
کوچه پر از غزل بود
به سوی تو روانه

اگه نرفته بودی
گریه منو نمیبرد
پرنده پر نمیسوخت
آینه چین نمیخورد

اگه نرفته بودی
و
اگه نرفته بودی

ستاره های سربی
فانوسک های خاموش
من و هجوم گریه
از یاد تو فراموش...
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاید روزی
رد پايم را دنبال مي كني
هي بر مي گردم و تو را مي بينم
پاهايم را روي زمين فشار مي دهم
بيا
در را باز مي گذارم
پیش از آن که باران رد پاها را با خود ببرد !
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا که نامه می نویسم
همه خوابیده اند
می خواهم این لحظه در حضور بادهای جهان
اعتراف کنم که
من دست شسته
خاطره هایی عزیز کشته ام
به اینجای نامه که می رسم
در می زنند
به گمانم خبرنگاری از میان جعبه ی جادوست
آهای
هر که هستی باش
کلاغ های زیادی شنیده ام که شایعه قار می زنند
اما کسی اجساد خاطره های مرا نخواهد جست
چرا که ر خروسخوان
معجزه ای روی می دهد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره هاي عجيبي
و اسب يادت هست
سپيد بود
و مثل واژه پاكي سكوت سبز چمنزار را چرا مي كرد
و بعد غربت رنگين قريه هاي سر راه
و بعد تونل ها
دلم گرفته
دلم عجيب گرفته است
و هيچ چيز
نه اين دقايق خوشبو كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش
نه اين صداقت حرفي كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست
نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند
و فكر ميكنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روي ميز افتاد
چه سيبهاي قشنگي
حيات نشئه تنهايي است
و ميزبان پرسيد
قشنگ يعني چه ؟
قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن
و نوشداروي اندوه ؟
صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش
و حال شب شده بود
چراغ روشن بود...
 

yuhana

عضو جدید
کاربر ممتاز


من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم درد آلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز قتلگاه خویش بوسیدم

در خیابانهای سرد شب
جفت ها پیوسته با تردید
یکدیگر را ترک می گویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ خداحافظ صدائی نیست

من پشیمان نیستم
قلب من گوئی در آنسوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد

 

yuhana

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست ...
تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست ...
تنهايي را دوست دام زيرا تجربه کردم ...
تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست ...
تنهايي را دوست دارم زيرا....
در کلبه تنهايي هايم در انتظار خواهم گريست و انتظار کشيدنم را
پنهان خواهم کرد...
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز

غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز

اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست
من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز

چه گویمت که ز سوز درون چه می‌بینم
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت
که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز

بدین سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز

غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست
جمال دولت محمود را به زلف ایاز

غزل سرایی ناهید صرفه‌ای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
براي آخرين رنج

اي آخرين رنج
تنهاي تنها مي کشيدم انتظارت
ناگاه دستي خشمگين مشتي به در کوفت
ديوارها در کام تاريکي فرو ريخت
لرزيد جانم از نسيمي سرد و نمناک
نگاه دستي در من درآويخت
دانستم اين ناخوانده مرگ است
از سالهاي پيش با من آشنا بود
بسيار او را ديده بودم
اما نمي دانم کجا بود
فرياد تلخم در گلو مرد
با خود مرا در کامظلمت ها فرو برد
در دشت ها در کوه ها
در دره هاي ژرف و خاموش
بر روي دريا هاي خون در تيرگي ها
در خلوت گردابهاي سرد و تاريک
در کام اوهام
در ساحل متروک درياهاي آرام
شبهاي جاويدان مرا در بر گرفتند
اي آخرين رنج
من خفته ام بر سينه خاک
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
اکنون تو تنها مانده اي اي آخرين رنج
برخيز برخيز
از من بپرهيز
برخيز از اين گور وحشت زا حذر کن
گر دست تو کوتاه شد از دامن من
بر روي بال آرزويهايم سفر کن
با روح بيمارم بيامرز
بر عشق ناکامم بپيوند....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد
عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود

راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
این تازه نیست
قدیمی است
دو نفر
همه نیستند
همیشه نیستند
خویش اند
و حس و حدسشان برای حادثه نزدیک
حدس دور دارند
برادر نیستند
که من بودم
تو نبودی
یا نمی دانم
شاید جوان بودم
شما جوان بودید
تو پیر بودی
کبوتران را دانه ندادم
یک تکه آسمان را خوب حفظ کردیم
که وقتی تو نبودی
بتوانیم از حفظ بخوانیم
این برای آن روزها کافی بود

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
گوشهایت را که می گیری و می روی

غــلط هایت را

در گوش باد

زمزمه می کنم ...

بگذار تمام درختان بدانند !
 

yuhana

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديرگاهيست كه تنها شده ام
قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
باز هم قسمت غم ها شده ام
دگر آيينه زمن بي خبر است
اسير شب يلدا شده ام
من كه بي تاب شقايق بودم
همدم سردي يخ ها شده ام
كاش چشمان مرا خاك كني
تا نبينم كه چه تنها شده ام...

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کس به چشم در نمی‌آید که گویم مثل اوست
خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست

هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند
آبروی نیک نامان در خرابات آب جوست

جز خداوندان معنی را نغلطاند سماع
اولت مغزی بباید تا برون آیی ز پوست

به بنده‌ام گو تاج خواهی بر سرم نه یا تبر
هر چه پیش عاشقان آید ز معشوقان نکوست

عقل باری خسروی می‌کرد بر ملک وجود
باز چون فرهاد عاشق بر لب شیرین اوست

عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی
زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست

سعدیا چندان که خواهی گفت وصف روی یار
حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
باورم نیست تو را گم کردم
باورم نیست که تنها شده ام ...
و کسی چون تو ندارم که شبی ، نیمه شبی ،
زیر باران و پریشانی و درد ،
سایبان شب تنهایی چترش بشوم ..!
باورش آسان نیست ...
تلخ تلخ است ولی ، با این حال ،
باورم نیست تو را گم کردم ، چه کنم ...؟
بی تو در شهر، دلم میگیرد ...
کاش میدانستی تو ،
تشنه عاطفه هایت هستم ...
کاش میدانستی تو...
که چه تنها شده ام ...​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نیستم یک دم ز درد و محنت هجران خلاص
کو اجل تا سازدم زین درد بی درمان خلاص

کار دشوار است برمن ، وقت کار است ای اجل
سعی کن باشد که گردانی مرا آسان خلاص

کشتی تابوت می‌خواهم که آب از سرگذشت
تا به آن کشتی کنم خود را ازین توفان خلاص

چند نالم بردرش ای همنشین زارم بکش
کو رهد از درد سر ، من گردم از افغان خلاص

بست وحشی با دل خرم ازین غمخانه رخت
چون گرفتاری که خود را یابد از زندان خلاص
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خواستم دست تو رو بدوزم رو پوست دستم
همه ی ویرونه هام بسازم با دست خستم
می خواستم اسم تو رو حک کنم سردر قلبم
تموم دنیا ببین پای اسم تو نشستم
می خواستم که رویاهام ُ سایه بونت بذارم
تیکه های سرخ عشق جای نونت بذارم
شب که شد شمعدونیا رو بیارم رو طاق ایوون
پای حرفای نجیب و مهربونت بکارم
آره وقتی که می خواستم ، آسمون آبی و صاف بود
خرس غصه ، تک و تنها ، روی کوه دور قاف بود
آره وقتی که می خواستم ، خورشیدم روشن و داغ بود
تو شب تاریک و خاموش چشم تو نور چراغ بود
اما وقتی تو نخواستی، قصمون خواب و خیال شد
با تو بودن ، از تو بودن آرزوهای محال شد
دیگه وقتی تو بریدی ، خورشیدم من ُ بغل کرد
برای زخمهای بی تو ، همه دنیا رو غزل کرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت
این نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره‌های قلقلش اندر گلو ببست

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
 

mob

عضو جدید
روزی که دلم پیش دلت بود گرو

دستان مرا سخت فشردی که نرو

روزی که دلت به دیگری مایل شد

کفشان مرا جفت نمودی که برو
 

samira3242

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]فلک دادو فلک داد وفلک داد[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]فلک از کودکی غم را به من داد[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]فلک نگذاشت که من سامان بگیرم[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]فلک،کلید راه غربت را به من داد[/FONT]​
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آبِ حوضِ کنارِ من
تصویرِ تو تکرار می‌شود
بالای سرم ایستاده‌ای
سربه‌زیر، آب را می‌بینم
می‌دانم در آسمانی
تصویرت را می‌پایم

خنک می‌شوم
و آبِ سرد، پاهایم را می‌بُرد
تو دیگر نیستی
انگار ابری را باد آورده باشد
و پاهای من، تکرار می‌شوند.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو میل او کنم، از من به عشوه بگریزد
دگر چو روی به پیچم به من در آویزد

اگر برابرش آیم به خشم برگردد
وگر برش بنشینم به طیره برخیزد

به رغم من برود هر زمان، که در نظرم
کسی بجوید و با مهر او در آمیزد

شبی که بر سر کویش گذر کنم چون باد
رقیب او ز جفا خاک بر سرم بیزد

و گر به چشم نیازش نگه کنم روزی
به خشم درشود و فتنه‌ای برانگیزد

در آتشم من و جز دیده کس نمی‌بینم
که بی‌مضایقه آبی بر آتشم ریزد

نه کار ماست چنین دوستی، ولی چه کنم؟
که اوحدی ز چنین کارها نپرهیزد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن‌جا که دیگران هستند

من نیستم !

و اینجا که من هستم

انگار

هیچ کس نیست …!


 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت

نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت

من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفته‌ام آن کس که گفت بهتان گفت
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا