کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من آن طفل آزاده سر خوشم
که با اسب آشفته يال خيال
درين کوچه پس کوچه ماه و سال
چهل سال نا آشنا رانده ام
ز سيماي بيرحم گردون پير
در اوراق بيرنگ تاريخ کور
همه تازه هاي جهان ديده ام
همه قصه هاي کهن خوانده ام
چهل سال در عين رنج و نياز
سر از بخشش مهر پيچيده ام
رخ از بوسه ماه گردانده ام
به خوش باش حافظ که جانانم اوست
به هر جا که آزاده اي يافتم
به جامش اگر مينوانسته ام
مي افکنده ام گل برافشانده ام
چهل سال اگر بگذراندم به هيچ
همين بس که در رهگذار وجود
کسي را بجز خود نگريانده ام
چهل سال چون خواب بر من گذشت
اگر عمر گل هفته اي بيش نيست
خدايا نه خارم چرا مانده ام
 

hamideh vf

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]با گریه می نویسم[/FONT]:

[FONT=&quot]از خواب[/FONT]

[FONT=&quot]با گریه پا شدم[/FONT]

[FONT=&quot]دستم هنوز[/FONT]

[FONT=&quot]در گردنِ بلندِ تو[/FONT]

[FONT=&quot]آویخته ست[/FONT]

[FONT=&quot]و عطر گیسوانِ سیاهِ تو[/FONT]

[FONT=&quot]با لبم[/FONT]

[FONT=&quot]آمیخته ست[/FONT]

[FONT=&quot]دیدار شد میسر و[/FONT] ...

[FONT=&quot]با گریه پا شدم[/FONT].[FONT=&quot][/FONT]
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران می بارید ...

و تو می رفتی ...

باران می بارید و من آرام ...

قدم می زدم ...

روی تل خاکستر ...

روی دیروزهایم !

جعبه ی خالی کبریت هنوز دستم بود ...

باران می بارید که دور می شدم ...

خیره بودی ...

تهی بودم ...

نمی دیدی مرا ...

نه! نباید می دیدی مرا !

باید گم می شدم ...!


اردشيربرزگر
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
زبانم را نمی فهمی ؛ نگاهم را نمی بینی

ز اشكم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

سخنها خفته در چشمم ؛ نگاهم صد زبان دارد

سیه چشما مگر طرز نگاهم را نمی بینی ؟

سیه مژگان من ؛ موی سپیدم را نگاهی كن

سپید اندام من ؛ روز سیاهم را نمی بینی ؟

پریشانم ؛ دل مرگ آشیانم را نمی جویی

پشیمانم ؛ نگاه عذر خواهم را نمی بینی

گناهم چیست ؛ جز عشق تو ؟

روی از من چه پوشی ؟

مگر ای ماه ؛ چشم بی گناهم را نمی بینی ؟
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمين سكوت كن خورشيد باز هم با تو سخن مي گويد..
..اي زمين صداي مرا ميشنوي؟؟
بار چندم است نميدانم؟
اما اينرا خوب ميدانم ، كه هر روز صبح به عشق تو چشم باز ميكنم و مسير طولاني تا قله كوه را مي پيمايم كه شايد اينبار سنگيني نگاه تو دل مرا بلرزاند ،
چندین بار دلبري كنم و پشت ماه پنهان شوم..
چقدر براي روشنايي شبهاي تو از وجودم به ماه رشوه دهم..
چند ميليون ستاره برايت ارزاني دارم..
.. كه شايد مرا ببيني..
امشب هم در سكوت خود ميسوزم و تا صبح براي ديداره دوباره ات اشك ميريزم اما هرگزخاموش نخواهم شد ،
..به فردا و فرداها اميدوارم و صبر را قبله خود كرده ام..
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند
وگذشت ایام,چون چروکی است که برچهره من میماند
روزهامیگذرند , که سکوتی ممتد, برلبم میرقصد
قصه هایی که زدل می آیند , زیرسنگینی این بارسکوت
بی صدامیمیرند


روزها میگذرند , که به خود میگویم
گرکسی آمدوبرداشت زلب مهرسکوت
گرکسی آمدوگفت قطعه شعری بسرود
گرکسی آمدوازراه صفا دل ما را بربود
حرفهاخواهم زد , شعرها خواهم خواند
بهر هر خلق جهان , قصه ای خواهم ساخت



روزها میگذرند
که به خود میگویم
گرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشت
گرکسی آمدوبرروی دلم , طرحی ازخنده گذاشت
گرکسی آمدودرخاطرمن , نقشی ازخودانداخت
صدزبان بازکنم
قصه هاسازکنم
گره از ابروی هر غمزده ای درجهان بازکنم
من به خود میگویم
اگرآمدآن شخص !!!!!!
من به او خواهم گفت , آنچه درمحبس دل زندانیست
من به او خواهم گفت , تاابددردل من مهمانیست



ولی افسوس و دریغ
آمدی نقشی زخود در سر من افکندی
دل ربودی و به زیر قدمت افکندی
دیده دریا کردی
عقل شیدا کردی
طرح جاوید سکوت , توبه جای لبخند , برلبم افکندی
دل به امید دوا آمده بود
به جفا درد برآن زخم کهن افکندی


روزها می آیند
لحظه ها ازپی هم میتازند
من به خود میگویم
مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب
من نيستم
آنکه بايد مي بودم ، آنکه بايد باشم

دل مسوزان که ز هر دل به خدا راهی هست

هر که را هیچ به کف نیست ز دل آهی هست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زنداني ديار شب جاودانيم
ک روز از دريچه زندان من بتاب
مي خواستم به دامن اين دشت چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه واکنم
با دست هاي پر شده تا آسمان پاک
خورزشيد و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها به شانه من ن غمه سر دهند
سر سبز و استوار گل افشان و سربلند
اين دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند
اين دشت خشک غمزده را با صفا کنم
اي مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه يکي نيز وانشد
دست نسيم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از اين ديار
آن برگهاي رنگين پژمرد در غبار
وين شت خشک غمگين افسرد بي بهار
اي مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دياري که همچ. باد
آزاد و شاد پاي به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کي در اين بيابان سر زير پر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور
شايد به يک درخت رسم نغمه سردهم
من بي قرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم
اما بگو کجاست
آنجا که زير بال تو در عالم وجود
يک دم به کام دل
بالي توان گشود
اشکي توان فشاند
شعري توان سرود
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پس ِ ديوار ِ باغ
کودکان

با سکه‌های کهنه‌بِسوده
بازی ِ زنده‌گي را
آماده مي‌شوند...


آه، تو مي‌داني
مي‌داني که مرا
سر ِ بازگفتن ِ کدامين سخن است
از کدامين درد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ميگذرم از ميان رهگذران مات
مينگرم در نگاه رهگذران کور
اينهمه اندوه در وجودم و من لال
اينهمه غوغاست در کنارم و من دور
ديگر در قلب من نه عشق نه احساس
ديگر در جان من نه شور نه فرياد
دشتم اما در او ناله مجنون
کوهم اما در اء نه تيشه فرهاد
هيچ نه انگيزه اي که هيچم پوچم
هيچ نه انديشه اي که سنگم چوبم
همسفر قصه هاي تلخ غريبم
رهگذر کوچه هاي تنگ غروبم
آنهمه خورشيد ها که در من مي سوخت
چشمه اندوه شد ز چشم ترم ريخت
کاخ اميدي که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ريخت
زورق سرگشته ام که در دل امواج
هيچ نبيند نه خدا نه خدا را
موج ملالم که در سکوت و سياهي
ميکشم اين جان از اميد جدا را
مي گذرم از ميان رهگذران مات
ميشمرم ميله هاي پنجره ها را
مينگرم در نگاه رهگذران کوذ
ميشوم قيل و قال زنجره ها را
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
به گمانت كه رفته اي !

بي هيچ آمدني

اما ...

اين شب آمدن ها كه ديگر

در قدم هاي تو نيست ...

همين كه خورشيد مي رود

تو از پشت پلك هايم طلوع مي كني ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رفتم به کنار رود
سر تا پا مست
رودم به هزار قصه ميبرد ز دست
چون قصه درد خويش با او گفتم
لرزيد و رميد و رفت و ناليد و شکست
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدايا تو خود اين وجود مرا


سراسر همه تار و پود مرا


به عشق و به مستي سرشتي اگر


يا غم عشق او از سرم كن به در


يا كه صبرم عطا كن


يا نصيبم نما بينمش يك نظر


يا كه دردم دوا كن


چرا به نگاهش


به چشم سياهش


تو اين همه مستي دادي؟؟


از آن همه مستي


تو هستي ما را


به باده پرستي دادي؟؟


حالا كه جز غم نصيبم ندادي


راهي به كوي حبيبم ندادي

صبرم عطا كن

دردم دوا كن

چرا تو به جاي

وفا و محبت

به او رخ زيبا دادي؟؟

به او سر زلف

شكسته براي

شكست دل ما دادي؟؟

عمري در اين سودا

به سر بردم خدايا

دور از لبش چون غنچه

خون خوردم خدايا

حالا كه جز غم نصيبم ندادي

راهي به كوي حبيبم ندادي

صبرم عطا كن ، دردم دوا كن!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
همچو فرهاد بود كوه كني پيشه ما

كوه ما سينه ما ، ناخن ما، تيشه ما

بهر يك جرعه’ مي ، منت ساقي نكشيم

اشك ما ، باده’ما ، ديده’ ما ، شيشه ما

ماه من ، شاه من ،

بيا اي تاج سرم

بيا بنشين به برم!

دل به يار بي وفاي خويشتن

دادم و ديدم سزاي خويشتن

زخم فرهادو من از يك تيشه بود

او به سر زد ، من به پاي خويشتن

اگر دل مي بري جانا، روا باشد كه دلداري

ميان دلبران الحق ، به دل بردن سزاواري

دلا ديشب چه ميكردي تو در كوي حبيب من

الاهي خون شوي اي دل ، تو هم گشتي رقيب من؟؟
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشاي تو نور كوچه باغ راز چشاي من ظلمت شب نياز
با هم ديگه راز و نيازي داشتيم حكايت دور و درازي داشتيم

اما پس از اون آشنايي اون هم دلي اون هم زباني از گرده راه اومد جدايي
رفتي و چشم برم گذاشتي تو اين قفس تنهام گذاشتي حالا نمي دونم كجايي
كاشكي يكي بود مارو با هم آشتي مي داد كاشكي چشامون باز تو چشم هم مي افتاد
امروز اگه تاريك و خاموش و سياهه فردا كه شد دنيا پر از خورشيد و ماهه...
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشقانه
بيتوته کوتاهی ست جهان
در فاصله گناه و دروخ.
خورشيد
همچون دشنامی بر می آيد
و روز
شرمساری جبران ناپذيری ست.
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی.
درختان
جهل معصيبت بار نياکانند
و نسيم
وسوسه ئی نابکار.
مهتاب پائيزی
کفری ست که جهان را می آلايد.
چيزی بگوی
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی.
هر دريچه ی نغر
به چشم انداز عقوبتی می کشايد.
عشق
رطوبت چندش انگيز پلشتی ست
و آسمان
سر پناهی
تا به خاک بنشينی و
بر سرنوشت خويش
گريه ساز کنی.
پيش از آن که در اشک غرقه شوم چيزی بگوی
هر چه باشد.
چشمه ها
از تابوت می جوشند
و سوگواران ژوليده آبروی جهانند.
عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمند ترانند.
خامش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چيزی بگوی!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
خيابان ِ برهنه
با سنگ‌فرش ِ دندان‌هاي صدف‌اش
دهان گشود
تا دردهاي لذت ِ يک عشق
زهر ِ کام‌اش را بمکد.

و شهر بر او پيچيد
و او را تنگ‌تر فشرد
در بازوهاي پُرتحريک ِ آغوش‌اش.
و تاريخ ِ سربه‌مهر ِ يک عشق
که تن ِ داغ ِ دختري‌اش را
به اجتماع ِ يک بلوغ
واداده بود
بستر ِ شهري بي‌سرگذشت را
خونين کرد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آخر اي دوست نخواهي پرسيد
که دل از دوري رويت چه کشيد
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده هاي تو به دادش نرسيد
داغ ماتم شد و بر سينه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکيد
ن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روي تو سپيد
جان به لب آمده در ظلمت غم
کي به دادم رسي اي صبح اميد
آخر اين عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهي ديد
دل پر درد فريدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشيد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چنين با مهرباني خواندنت چيست ؟
بدين نامعرباني رندنت چيست ؟
بپرس از اين دل ديوانه من
که اي بيچاره ماندنت چيست ؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


زندگی راه رفتن توی برف است !

نه به عقل اعتمادی هست نه به احساس ...

هیچ راهی نیست ...

به جز چندتایی ردپای نامعلوم ...

که معلوم نیست به کجا می روند !

اما - به هر زحمتی که هست - باید رفت ...

ماندن را هیچکس دوست ندارد ...!

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دور از نشاط هستي و غوغاي زندگي
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفاي خلوت اندوه را ربود
آمد به اين اميد که در گور سرد دل
شايد ز عشق رفته بيابد نشانه اي
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتياق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه اي
آمد مگر که باز در اين ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگيرم سراغ شعر
زان بيشتر که مرگ بگيرد سراغ من
گفتم مگر صفاي نخستين نگاه را
در ديدگان غمزده اش جستجو کنم
وين نيمه جان سوخته از اشتياق را
خاکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به ديده او خيره مانده بود
رخشيد ياد عشق کهن در نگاه ما
آهي از آن صفاي خدايي زبان دل
اشکي از آن نگاه نخستين گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سينه برکشيد
آويخت همچو طفل يتيمي به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهي کشيد از سر حسرت که : اين منم
باز آن لهيب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولي چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من ديگر آن نبوده ام و او ديگر او نبود
دور از نشاط هستي و غوغاي زندگي
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفاي خلوت اندوه را ربود
آمد به اين اميد که در گور سرد دل
شايد ز عشق رفته بيابد نشانه اي
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتياق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه اي
آمد مگر که باز در اين ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگيرم سراغ شعر
زان بيشتر که مرگ بگيرد سراغ من
گفتم مگر صفاي نخستين نگاه را
در ديدگان غمزده اش جستجو کنم
وين نيمه جان سوخته از اشتياق را
خاکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به ديده او خيره مانده بود
رخشيد ياد عشق کهن در نگاه ما
آهي از آن صفاي خدايي زبان دل
اشکي از آن نگاه نخستين گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سينه برکشيد
آويخت همچو طفل يتيمي به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهي کشيد از سر حسرت که : اين منم
باز آن لهيب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولي چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من ديگر آن نبوده ام و او ديگر او نبود
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزها

از پی هم می گذرند ...

من که تنها

نشانه اش

را برای خودم

کم و زیاد نور اتاقم می دانم ...

ببین به کجا رسیده ام !

نور می رود ...

نور می آید ...

من هنوز زنده ام !

اما ...

دریغ از حسی نو ...

که تمام تردیدها را در

آغوش گرم خود ...

از شرم

آب کند ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو اي تنهاترين واژه
قدم در شعر من بگذار
بساز اين بيت آخر را
غم از اين قافيه بردار
كلام شعر من با تو
هواي تازه مي گيره
تمامش خط به خط بي تو
عبوس و سرد و دلگیره ...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا آن روز

که روز آخر باشد ...

وقت هست ...

آسمان را نفس می کشم ...

و درختان را

با نگاه پر آرامشم

نوازش می کنم ...

باد را

می بوسم ...

و ستارگان

را برای بودنی

که در عین نبودن است

می ستایم !

تا آن روز

وقت هست ...

تا روز رفتن بی صدای کسی

که شاید اگر نبود

چیزی کم بود !

و شاید هم ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو نيستي که ببيني
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است
چگونه ژس تو در برق شيشه ها پيداست
چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري
درخت ها و چمن ها و شمعداني ها
به آن ترنم شيرين به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا مي کنند
هنوز نقش ترا از قراز گنبد کاج
کنار باغچه
زير درخت ها لب حوض
درون آينه پاک آب مي نگرند
تو نيستي که ببيني چگونه پيچيده است
طنين شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نيستي که بيبني چگونه مي گردد
نسيم روح تو در باغ بي جوانه من
چه نيمه شب ها کز پاره هاي ابر سپيد
به روي لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نيمه شب ها وقتي که ابر بازيگر
هزار چهره به هر لحظه مي کند تصوير
به چشم همزدني
ميان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب مي ماند
تنها به خواب مي ماند
چراغ آينه ديوار بي تو غمگينند
تو نيستي که ببيني
چگونه با ديوار
به مهرباني يک دوست از تو مي گويم
تو نيستي که ببيني چگونه از ديوار
جواب مي شنوم
تو نيستي که ببيني چگونه دور از تو
به روي هرچه ديرن خانه ست
غبار سربي اندوه بال گسترده است
تو نيستي که ببيني دل رميده من
بجز تو ياد همه چيز را رهاکرده است
غروب هاي غريب
در اين رواق نياز
پرنده ساکت و غمگين
ستاره بيمار است
دو چشم خسته من
در اين اميد عبث
دو شمع سوخته جان هميشه بيدار است
تو نيستي که ببيني
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدایت را می بوسم

لب هایت که دورند !

نگاهت را در آغوش می کشم ...

با خطوط انگشتانت راه شادی را می یابم !

راضی می شوم به بودنت

هر جا که باشی !

نبودنت را هم دوست دارم ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها نگاه بود و تبسم ميان ما
تنها نگاه بود و تبسم
اما نه
گاهي که از تب هيجان ها
بي تاب مي شديم
گاهي که قلبهامان
مي کوفت سهمگين
گاهي که سينه هامان
چون کوهره ميگداخت
دست تو بود و دست من اين دوستان پاک
کز شوق سر به دامن هم ميگذاشتند
وز اين پل بزرگ
پيوند دست ها
دلهاي ما به خلوت هم راه داشتند
يک بار نيز
يادت اگر باشد
وقتي تو راهي سفري بودي
يک لحظه واي تنها يک لحظه
سر روي شانه هاي هم آورديم
با هم گريستيم
تنها نگاه بود و تبسم ميان ما
ما پاک زيستيم
اي سرکشيده از صدف سالهاي پيش
اي بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهاي خوب
تو آفتاب بودي
بخشنه پاک گرم
من مرغ صبح بودم
مست و ترانه گو
اما در آن غروب که از هم جدا شديم
شب را شناختيم
در جلگه غريب و غمآلود سرنوشت
زير سم سمند گريزان ماه و سال
چون باد تاختيم
در شعله شفق ها
غمگين گداختيم
جز ياد آن نگاه تبسم
مانند موج ذيخت بهم هرچه ساختيم
ما پاک سوختيم
ما پاک باختيم
اي سرکشيده از صدف سالهاي پيش
اي بازگشته اي خطا رفته
با من بگو حکايت خود تا بکوبمت
اکنون من و توايم و همان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه
آن دست هاي گرم
آن قلبهاي پاک
وان رازهاي مهر که بين من و تو بود
ماگرچه در کنار هم اينک نشسته ايم
بار ديگر به چهره همچشم بسته ايم
دوريم هر دو دور
با آتش نهفته به دلهاي بيگناه
تا جاودان صبور
اي آتش شکفته اگر او دوباره رفت
در سينه کدام محبت بجويمت
اي جان غم گرفته بگو دور از آن نگاه
در چشمه کدام تبسم بشويمت
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


روزگاری من چنین تصور می کردم

که روزی آمده ام و روزی می روم ...

اینک به ایمانی رسیده ام که فاصله تهی این آمد و رفت را

با یقینی قاطع پر می کند !

و آن عشق است ...!

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چو عشق راتو ندانی بپرس از شبهااا
بپرس از رخ زرد وخشکی لب هااا
چنانکه آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قلبهااا
هزا گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافت بمکتب هااا
میان صد کس عاشق چنان پدید بود
که بر فلک مه تابتن میان کوکب هااا
خرد نداندوحیران شود ز مذهب عشق
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب هااا
زشاه تا گدا در کشاکش طمع اند
بعشق جان باز دهد جان ز طمع ومطلب هاااا
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
ان قدر دل اتم پر بود که با شکافتنش
دنیایی لرزید
دل من نیز پر بود وقتی شکست
ولی...
سکوتی کرد که به دنیا می ارزید
.
.
.
از تو اثری نیست
این نامه را برای خودم می نویسم
چرا که خوب می دانم
به زودی برگشت خواهد خورد !
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا