کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مي تازي همزاد عصيان
به شکار ستاره ها رهسپاري
دستانت از درخشش تير و کمان سرشار
اينجا که منهستم
آسمان خوشه کهکشان کي آويزد
کو چشمي آرزومند ؟
با ترس و شيفتگي در برکه فيروزه گون گلهاي سپيد مي کني
و هر آن به مار سياهي مي نگري گلچين بي تاب
و اينجا افسانه نمي گويم
نيش مار نوشابه گل ارمغان آورد
بيداري ات را جادو مي زند
سيب باغ ترا پنجه ديوي مي ربايد
و قصه نمي پردازم
در باغستان من شاخه بارورم خم مي شود
بي نيازي دست ها پاسخ مي دهد
در بيشه تو آهو سر مي کشد به صدايي مي رمد
در جنگل من از درندگي نام و نشان نيست
در سايه آفتاب ديارت قصه خير و شر مي شنوي
من شکفتن ها را مي شنوم
و جويبار از آن سوي زمان مي گذرد
تو در راهي
من رسيدهام
اندوهي در چشمانت نشست رهرو نازک دل
ميان ما راه درازي نيست لرزش يک برگ
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


تو نیستی و من به دنبالت می گردم ...

آنقدر به دنبالت گشته ام که فراموش کرده ام ...

آیا روزی با من بوده ای یا همه این ها خیالی بیش نبوده است ...!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک درخت

با ساقه های خیالی
و خاطره برگ هایی که سبز بود
آینه می داند
این تمام من است.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی به چشمان تو ایمانی ندارم

شرمنده ام دیگر تو را جا می گذارم

شاید مقصر نیستی این بازی توست
من بعد در بازی تو سهمی ندارم

از روح باران می نوشتی خاطرت هست؟
حالا شبیه تندبادی در کنارم

شاید اگر از چارچوب خود گذشتی
نه...نه...نمی بینی تو حال گریه دارم

بی من برو من نیستم..... این جاده این تو
بر دیده هایت چشم امیدی ندارم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدمک آخر دنیاست بخنــــد

آدمک مرگ همین جاست بخنــد


دست خطــی که تو را عـاشق کرد

شوخی کاغــذی ماست بخنــد

آدمک خر نشــوی گریه کنی !

کل دنیا ســراب است بخنــد

آن خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخنـد ....
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
صحن دكان غرق در خون بود و دكاندار، پي در پي
از در تنگ قفس
چنگ خون آلوده ي خود را درون مي برد
پنجه بر جان يكي زان جمع مي افكند و
او را با همه فرياد جانسوزش برون مي برد
مرغكان را يك به يك مي كشت و
در سطلي پر از خون سرنگون مي كرد
صحن دكان را سراسر غرق خون مي كرد
***
بسته بالان قفس
بي خيال
بر سر يك "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند
تا برون آرند چشم يكدگر را
بر سر هم خيز بر مي داشتند
***
گفتم: اي بيچاره انسان!
حال اينان حال توست!
چنگ بيداد اجل، در پشت در،
دنبال توست
پشت اين در، داس خونين، دست اوست
تا گريبان تو را آرد به چنگ
دست خون آلود او در جست و جوست
بر سر يك لقمه
يا يك نكته، آن هم هيچ و پوچ
اين چنين دشمن چرايي؟
مي تواني بود دوست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد : تو به من گفتي :
از اين عشق حذر كن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

با تو گفتم :‌
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پيش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

اشكي ازشاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد،
يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه
رفتم نزديك
چشم مفصل شد
حرف بدل شد به پر به شور به اشراق
سايه بدل شد به آفتاب
رفتم قدري در آفتاب بگردم
دور شدم در اشاره هاي خوشايند
رفتم تا وعده گاه كودكي و شن
تا وسط اشتباه هاي مفرح
تا همه چيزهاي محض
رفتم نزديك آبهاي مصور
پاي درخت شكوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور
نبض مي آميخت با حقايق مرطوب
حيرت من بادرخت قاتي مي شد
ديدم در چند متري ملكوتم
ديدم قدري گرفته ام
انسان وقتي دلش گرفت
از پي تدبير مي رود
من هم رفتم
رفتم تا ميز
تا مزه ماست تا طراوت سبزي
آنجا نان بود و استكان و تجرع
حنجره مي سوخت در صراحت ودكا
باز كه گشتم
زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه هاي جراحت
حنجره جوي آب را
قوطي كنسرو خالي
زخمي مي كرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبح
شوري ابعاد عيد
ذايقه را سايه كرد
عكس من افتاد در مساحت تقويم
در خم آن كودكانه هاي مورب
روي سرازيري فراغت يك عيد
داد زدم
به چه هوايي
در ريه هايم وضوح بال تمام پرنده هاي جهان بود
آن روز
آب چه تر بود
باد به شكل لجاجت متواري بود
من همه مشقهاي هندسي ام را
روي زمين چيده بودم
آن روز
چند مثلث در آب
غرق شدند
من
گيج شدم
جست زدم روي كوه نقشه جغرافي
آي هليكوپتر نجات
حيف
طرح دهان در عبور باد به هم ريخت
اي وزش شوراي شديدترين شكل
سايه ليوان آب را
تا عطش اين صداقت متلاشي
راهنمايي كن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باران
اضلاع فراغت مي شست
من با شنهاي
مرطوب عزيمت بازي مي كردم
و خواب سفرهاي منقش مي ديدم
من قاتي آزادي شن ها بودم
من دلتنگ بودم
در باغ يك سفره مانوس پهن بود
چيزي وسط سفره شبيه ادراك منور
يك خوشه انگور
روي همه شايبه را پوشيد
تعمير سكوت گيجم كرد
ديدم كه درخت هست
وقتي كه درخت هست پيداست كه بايد بود
بايد بود
و رد روايت را تا متن سپيد دنبال كرد
اما اي ياس ملون
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سال ميان دو پلك را
ثانيه هايي شبيه راز تولد
بدرقه كردند
كم كم در ارتفاع خيس ملاقات
صومعه نور
ساخته مي شد
حادثه از جنس ترس بود
ترس
وارد تركيب سنگ ها مي شد
حنجره اي در ضخامت خنك باد
غربت يك دوست را
زمزمه مي كرد
از سر باران
تاته پاييز
تجربه هاي كبوترانه روان بود
باران وقتي كه ايستاد
منظره اوراق بود
وسعت مرطوب
از نفس افتاد
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي كه دانش لب آب زندگي مي كرد
انسان در تنبلي لطيف يك مرتع
با فلسفه هاي لاجوردي خوش بود
در سمت پرنده فكر مي كرد
با نبض درخت او مي زد
مغلوب شرايط شقايق بود
مفهوم درشت شط در قعر كلام او تلاطم داشت
انسان در متن عناصر مي خوابيد
نزديك طلوع ترس بيدار مي شد
اما گاهي آواز غريب رشد در مفصل ترد لذت مي پيچيد
زانوي عروج خاكي مي شد
آن وقت انگشت تكامل
در هندسه دقيق اندوه تنها مي ماند
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي خواهم شعري را بخاطر آورم
كه نه ...

شعری ... سطري ... تصويري را
كه نه ...
نقطه اي ... رنگي ... آوازي را ...
كه نه ...
نتي ... هجائي ...
هر آن چه مرا به يادم آورد .
نه اين كه هستم ...
آنكه بودم !
من در جائي كه انتظارش را نداري
در انديشه و با خيال دوباره يافتنت
منتظر ايستاده ام .
آنكه بودي
نه اين كه هستي ...

در اين ميان چيزي سخت فراموش شد :
« بايد كه عاشق باشيم ،
وگرنه به هر چشم كه در ما بنگرند ، پريشان حالي بيش نيستيم. »

ساده بگويم ؟
گم شده اي ...
گم شده ام ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گرفته از آدمهایی که میگن دوستت دارم

اما معنی شو نمیدونن ، از آدمهایی که

میخوان مال اونا باشی اما خودشون مال تو

نیستن ، از اونایی که زیر بارون برات میمیرن

و وقتی آفتاب میشه

همه چی یادشون میره ...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


من دلگیر ...

تو بی خیال !

دست ما که نیست

دل به دل راه ندارد دیگر !

یا دارد اما ...

حرف هم را که نمی فهمیم ...

سر هم داد می کشیم !!!

زبانم بند که می آید

نمی بینم چه می گویی ...

انگار

صدایت را مه گرفته است !

یا چه می دانم

حرفهایت

رنگی ندارد ...

چیزی هم که هر بار

از چشم های تو خواندم

دروغی بود پریده رنگ !

تقصیر کسی نیست

که به جایی نمی رسیم ...

راهی که آمده ایم

دور است ...

برای این شعر هم

دیگر کافی ست !

خسته ام ...

و دلم برای هر دويمان می سوزد ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مي روييد در جنگل خاموشي رويا بود
شبنم ها بر جا بود
درها باز چشم تماشا باز چشم تماشاتر و خدا در هر ... آيا بود ؟
خورشيدي در هر مشت : بام نگه بالا بود
مي بوييد گل وا بود ؟ بوييدن بي ما بود : زيبا بود
تنهايي تنها بود
نا پيدا پيدا بود
او آنجا آنجا بود
 

Thais

عضو جدید
هیچ وقت دل به کسی نبند چون دنیا اینقدر کوچیکه که دو تا دل جاش نمیشه اگر هم دل بستی هیچ وقت جدا نشو چون دنیا آنقدر بزرگه که نمیتونی دلتا پیدا کنی.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هی کار دست من بدهد چشم های تو[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حس می کنم که قافیه هایم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]سهراب ِ شعرهای من از دست می رود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تن داده ام به این که بسوزم در آتشت[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم ![/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود[/FONT]
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
اتفاق

اتفاق

مردي ز باد ِ حادثه بنشست
مردي چو برق ِ حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزيد و سپر ساخت
وين، نام را، بدون ِ سپر خواست.







ابري رسيد پيچان‌پيچان
چون خِنگ ِ يال‌اش آتش، بردشت.
برقي جهيد و موکب ِ باران
از دشت ِ تشنه، تازان بگذشت.



آن پوک‌تپه، نالان‌نالان
لرزيد و پاگشاد و فروريخت
و آن شوخ‌بوته، پُرتپش از شوق،
پيچيد و با بهار درآميخت.



پرچين ِ ياوه‌مانده شکوفيد
و آن طبل ِ پُرغريو فروکاست.
مردي ز باد ِ حادثه بنشست
مردي چو برق ِ حادثه برخاست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مي مكم پستان شب را
وز پي رنگي به افسون تن نيالوده
چشم بر خاكسترش را با نگاه خويش مي كاوم
از پي نابودي ام ديري است
زهر مي ريزد به رگهاي خود اين جادوي بي آزرم
تا كند آلوده با آن شير
پس براي آن كه رد فكر او گم كند فكرم
مي كند رفتار با من نرم
ليك چه غافل
نقشه هاي او چه بي حاصل
نبض من هر لحظه مي خندد به پندارش
او نمي داند كه روييده است
هستي پر بار من در منجلاب زهر
و نمي داند كه من در زهرمي شويم
پيكر هر گريه هر خنده
در نم زهر است كرم فكر من زنده
در زمين زهر مي رويد گياه تلخ شعر من
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخنهاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچ كس ديگر
شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد
از ميان برده است طوفان نقشهايي را
كه به جا ماند از كف پايش
گر نشان از هر كه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش
آن شب
هيچ كس از ره نمي آمد
تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود
كوه : سنگين سرگردان خونسرد
باد مي آمد ولي خاموش
ابر پر ميزد ولي آرام
ليك آن لحظه كه ناخنهاي دست آشناي راز
رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز
رعد غريد
كوه را لرزاند
برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند
امشب
باد وباران هر دو مي كوبند
باد خواهد بر كند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد
هر دو مي كوشند
مي خروشند
ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه
مانده بر جا استوار انگار با زنجير پولادين
سالها آن را نفرسوده است
كوشش هر چيز بيهوده است
كوه اگر بر خويشتن پيچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاريك
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آفتاب است و بيابان چه فراغ
نيست در آن نه گياه و نه درخت
غير آواي غرابان ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي درخت
در پس پرنده اي از گرد و غبار
نقطه اي لرزد از دور سياه
چشم اگر پيش رود مي بيند
آدمي هست كه مي پويد راه
تنش از خستگي افتاده ز كار
بر سر و رويش بنشسته غبار
شده از تشنگي اش خشك گلو
پاي عريانش مجروح ز خار
هر قدم پيش رود پاي افق
چشم او بيند دريايي آب
اندكي راه چو مي پيمايد
مي كند فكر كه مي بيند خواب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه اي نيست دراين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
مي كنم هر چه تلاش
او به من مي خندد
نقشهايي كه كشيدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هايي كه فكندم در شب
روز پيدا شد و با پنبه زدود
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است
جنبشي نيست دراين خاموشي
دست ها پاها در قير شب است
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
زخم شب می شد کبود.

در بیابانی که من بودم

نه پر مرغی هوای صاف را می سود

نه صدای پای من همچون دگر شب ها

ضربه ای بر ضربه می افزود.

تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا برجای،

با خود آوردم ز راهی دور

سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای.

ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند

از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست

و ببندد راه را بر حملة غولان

که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.

روز و شب ها رفت.

من بجا ماندم در این سو، شسته دیگر دست از کارم.

نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش

نه خیال رفته ها می داد آزارم.

لیک پندارم، پس دیوار

نقش های تیره می انگیخت

و به رنگ دود

طرح ها از اهرمن می ریخت

تا شبی مانند شب های دگر خاموش

بی صدا از پا درآمد پیکر دیوار:

حسرتی با حیرتی آمیخت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روي علف ها چكيده ام
من شبنم خواب آلود يك ستاره ام
كه روي علف هاي تاريكي چكيده ام
جايم اينجا نبود
نجواي نمناك علف ها را مي شنوم
جايم اينجا نبود
فانوس
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
كجاميرود اين فانوس
اين فانوس دريا پرست پر عطش مست ؟
بر سكوي كاشي افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پريان مي چرخد
زمزمه هاي شب در رگ هايم مي رويد
باران پرخزه مستي
بر ديوار تشنه روحم مي چكد
من ستاره چكيده ام
از چشم ناپيداي خطا چكيده ام
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود
رگه سپيد مر مر سبز چمن زمزمه مي كرد
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد
پريان مي رقصيدند
و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود
زمزمه هاي شب مستم مي كرد
پنجره رويا گشوده بود
و او چون نسيمي به درون وزيد
اكنون روي علفها هستم
و نسيمي از كنارم مي گذرد
تپش ها خاكستذ شده اند
آي پوشان نمي رقصند
فانوس آهسته پايين و بالا مي رود
هنگامي كه او از پنجره بيرون مي پريد
چشمانش خوابي را گم كرده بود
جاده نفس مفس مي زد
صخره ها چه هوسناكش بوييدند
فانوس پر شتاب
تا كي مي لغزي
در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ ؟
زمزمه هاي شب پژمرد
رقص پريان پايانن يافت
كاش اينجا نچكيده بودم
هنگامي كه نسيم پيكر او در تيرگي شب گم شد
فانوس از كنار ساحل به راه افتاد
كاش اينجا در بستر علف تاريكي نچكيده بودم
فانوس از من مي گريزد
چگونه برخيزم ؟
به استخوان سرد علف ها چسبيده ام
و دور از من فانوس
درگهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دريچه
با دل ِ خسته، لب ِ بسته، نگاه ِ سرد
مي‌کنم از چشم ِ خواب‌آلوده‌ی خود
صبح‌دم
بيرون
نگاهي:
در مه آلوده هوای خيس ِ غم‌آور
پاره‌پاره رشته‌های نقره در تسبيح ِ گوهر...
در اجاق ِ باد، آن افسرده‌دل آذر
کاندک‌اندک برگ‌های بيشه‌های سبز را بي‌شعله مي‌سوزد...
من در اين‌جا مانده‌ام خاموش
بر جا ايستاده
سرد

جاده خالي
زير ِ باران!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
داب اتاقم كدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهايم مي شنيدم
زندگي ام در تاريكي ژرفي مي گذشت
اين تاريكي طرح وجودم را روشن مي كرد
در باز شد و او با فانوسش به درون وزيد
زيبايي رها شده اي بود
و من ديده به راهش بودم
روياي بي شكل زندگي ام بود
عطري در چشمم زمزمه كرد
رگ هايم ازتپش افتاد
همه رشته هايي كه مرا به من نشان مي داد
در شعله فانوسش سوخت
زمان در من نمي گذشت
شور برهنه اي بودم
او فانوسش را به فضا آويخت
مرا در روشن ها مي جست
تار و پود اتاقم را پيمود
و به من ره نيافت
نسيمي شعله فانوسش را نوشيد
ئزشي گذشت
ئ من در طرحي جا مي گرفتم
در تاريكي ژرف اتاقم پيدا مي شدم
پيدا براي كه ؟
او ديگر نبود
آيا باروح تاريك اتاق آميخت ؟
عطري در گرمي رگ هايم جا به جا مي شد
حس كردم با هستي گمشده اش مرا مي نگرد
من چه بيهوده مكان را مي كاوم
آني گم شده بود
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا