کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر شب وقتی تنها میشم حس می کنم پیش منی،


دوباره گریم می گیره انگار تو آغوش منی


روم نمیشه نگات کنم وقتی که اشک تو چشمامه ،


با اینکه نیستی پیش من انگار دستات تو دستامه


بارون میباره و تو رو دوباره پیشم می بینم،


اشک تو چشام حلقه میشه دوباره تنها میشینم


قول بده وقتی تنها میشم بازم بیای کنار من ،


شبای جمعه که میاد بیای سرِ مزارِ من


دوباره باز یاد چشات زمزمه ی نبودنم،


ببین که عاقبت چی شد قصه ی با تو بودنم


خاک سرِ مزارِ من نشونی از نبودنم ،


دستای نامردم شهر جنازه ام ربودنه


به زیر خاکمو هنوز نرفتی از یاد من ،


غصه نخور سیاه نپوش گریه نکن برای من


دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم ،


رو سنگ قبرم بنویس تنهاترین تنها منم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اگر شبي فانوس ِ نفسهاي من خاموش شد
اگر به حجله آشنايي
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي
و عده اي به تو گفتند
كبوترت در حسرت پر كشيدن پرپر زد
تو حرفشان را باور نكن
تمام اين سالها كنار ِ من بودي!
كنار دلتنگي ِ دفاترم
در گلدان چيني ِ اتاقم
در دلم
تو با من نبودي و من با تو بودم
مگر نه كه با هم بودن
همين علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب
شعرهاي نو سروده باران و بسه را
براي تو خواندم
هر شب، شب بخيري به تو گفتم
و جواب ِ تو را
از آنسوي سكوت ِ خوابهايم شنيدم
تازه همين عكس ِ طاقچه نشين ِ تو
همصحبت ِ تمام ِ دقايق تنهايي ِ من بود
فرقي نداشت كه فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد
پس دلواپس ِ‌انزواي اين روزهاي من نشو
اگر به حجله اي خيس
در حوالي ِ خيابان خاطره برخوردي
[/FONT]​
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من اگر نخواهم با روزهای خدا صبوری کنم چه می شود ؟
نمی دانی چه قدر دلم گرفته
سه ساعت است عقربه ها اسیر یک اند
حالا من با این همه مرده ی سیاه چه کنم ؟
این جا همه چیز مرده
صندلی ، میز، اینه ، ستاره ، پنجره ، دیوار
حتی درای درون قاب و ماهی های درون آب
و من که ازهمه مرده ترم
__________________
[/FONT]​
 

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش ميشد عشق را تفسير کرد
خواب چشمان تو را تعبير کرد

کاش ميشد همچون گلها ساده بود

سادگی را با تو عالمگير کرد

کاش ميشد در خراب آباد دل
خانه احساس را تعمير کرد

کاش ميشد در حريم سينه ها
عشق را با وسعتش تکثير کرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتي كه روز آمده ، ‌اما نرفته شب
صياد پير ، ‌گنج كهنسال آزمون
با پشتواره اي و تفنگي و دشنه اي
ناشسته رو ، ‌ ز خانه گذارد قدم برون
جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
خوابيده است ، و خفته بسي راز ها در او
اما سحر ستاي و سحرخيز مرغكان
افكنده اند و لوله ز آوزها دراو
تا وحش و طير مردم اين شهر سبزپوش
ديگر ز نوشخواب سحر چشم وا كنند
مانند روزهاي دگر ، شهر خويش را
گرم از نشاط و زندگي و ماجرا كنند


پر جست و خيز و غرش و خميازه گشت باز
هان ، خواب گويي از سر جنگل پريده است
صياد پير ، ‌شانه گرانبار از تفنگ
اينك به آستانه ي جنگل رسيده است
آنجا كه آبشار چو آيينه اي بلند
تصوير ساز روز و شب جنگل است و كوه
كوهي كه سر نهاده به بالين سرد ابر
ابري كه داده پيكره ي كوه را شكوه
صياد :
وه، دست من فسرد ، ‌ چه سرد است دست تو
سرچشمه ات كجاست ، اگر زمهرير نيست ؟
من گرچه پير و پوده و كم طاقتم ، ولي
اين زهر سرد سوز تو را هم نظير نيست
همسايه ي قديمي ام !‌ اي آبشار سرد
امروز باز شور شكاري ست در سرم
بيمار من به خانه كشد انتظار من
از پا فتاده حامي گرد دلاورم
اكنون شكار من ، ‌كه گورني ست خردسال
در زير چتر ناروني آرميده است
چون شاخكي ز برگ تهي بر سرش به كبر
شاخ جوان او سر و گردن كشيده است
چشم سياه و خوش نگهش ، هوشيار و شاد
تا دوردست خلوت كشيده راه
گاه احتياط را نگرد گرد خويش ، ليك
باز افكند به منظر دلخواه خود نگاه
تا ظهر مي چمد خوش و با همگان خويش
هر جا كه خواست مي چرد و سير مي شود
هنگام ظهر ، ‌تشنه تر از لاشه ي كوير
خوش خوش به سوي دره ي سرازير مي شود
آنجا كه بستر تو ازين تنگناي كوه
گسترده تن گشاده ترك بر زمين سبز
وين اطلس سپيد ، تو را جلوه كرده بيش
بيدار و خواب مخمل پر موج و چين سبز
آورد شكار من ، ‌جگرش گرم و پر عطش
من در كمين نشسته ، ‌نهان پشت شاخ و برگ
چندان كه آب خورد و سر از جوي برگرفت
در گوش او صفير كشيد پيك من كه : مرگ
آن ديگران گريزان ، لرزان ، دوان چو باد
اما دريغ ! او به زمين خفته مثل خاك
بر دره عميق ، ‌كه پستوي جنگل است
لختي سكوت چيره شود ، ‌سرد و ترسناك
ز آن پس دوباره شور و شر آغاز مي شود
گويي نه بوده گرگ ، نه برده ست ميش را
وين مام سبز موي ، فراموشكار پير
از ياد مي برد غم فرزند خويش را
وقتي كه روز رفته ولي شب نيامده
من، خسته و خميده و خرد و نفس زنان
با لاشه ي گوزن جوانم ، ‌ رسم ز راه
واندازمش به پاي تو ، ‌آلوده همچنان
در مرمر زلال و روان تو ، ‌ خرد خرد
از خون و هر پليدي بيرون و اندرون
مي شويمش چنان كه تو ديدي هزار بار
وز دست من چشيدي و شستي هزار خون
خون كبود تيره ، از آن گرگ سالخ
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب ...

زیر سنگینی سکوت اتاقم ...

آرام می بافتم

زشت و زیبا را ...

در میان تار و پود بافته هایم

شکل صورتت زنده تر از همیشه شکل گرفت ...

دستهایم سرعت گرفتند !

بدنت کم کم نیز شکل گرفت ...

بافتم ...

آنقدر بافتم که اتاقم پر شد از تو ...

به دورم پیچیدی !

گرم شدم ...

گرم ... داغ ...

سوختم !

پیچیدی....سفت تر !

نفسهایم به شماره افتاد ...

دنیا سیاه شد ...

یک بوسه ...

بافته ها باز شدند !

صبح شده بود ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر بگوئی دیگر صدایم نکن ، نمی کنم

ولی همیشه صدایم بغض تو راخواهد داشت


گر بگوئی نگاهم نکن ، نمی کنم

ولی با چشمان بسته هر لحظه تو را تصور می کنم

گر بگوی به چشمان نگاه نکن ، نمی کنم

ولی هزار بار چشمانت را روی کاغذ می کشم ونگاه می کنم

گر بگوئی دستم را نبوس ، نمی بوسم

ولی هر روز که می روی روی جای خالی دستت را روی دستم می بوسم

گر بگوئی هرم نفس هایم را نکش ، نمی کشم

ولی در هر نفس گرمای نفس تو را حس خواهم کرد

گر بگویی عطر تنم را فراموش کن ، می کنم

ولی اشک می ریزم شاید دانه ای از اشکم عطر تو را داشت

گر بگوئی مرا ترک کن می کنم

ولی با خودم اشک ،تنهائی ،و عشق تو را خواهم برد

ولی...

کاش به جای این همه منع کردن و نخواستن

یک بار می گفتی از عشقم بمیر و من می مردم.....
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو دنياي بزرگ ما هركي يه سازي ميزنه

فرهاد يه كوه ميكنه شيرين دلش رو ميشكنه

مجنون تموم عمرشو اسير ليلي ميمونه

ليلي همش از رفتن و جدايي آواز ميخونه

زمونه مون زمونه مجنوناي قلابيه

به چشم ليلياي شهر لنزاي سبز و آبيه

فرهاد كوه كن ديگه نيست شيرين به تلخي ميزنه

عاشقي از مد افتاده عهدا يه روزه ميشكنه


يكي ليلي يكي مجنون ، يكي خوشحال يكي داغون

يكي فرهاد يكي شيرين ، يكي شاد يكي غمگين


هركي يه سازي ميزنه كي ميدونه چاره چيه

قلبا همه سنگي شدن كي ميدونه كي به كيه

وقتي يكي واسه دلش تو بارون آواز بخونه

همه بهش ميخندن و ميگن ديوونه س ديوونه

هركي واسه يه دلخوشي از صبح تا شب جون ميكنه

يه كسي عاشق ميشه و يكي دلارو ميشكنه

يكي ميگه كه عاشقي فقط يه قصه س تو كتاب

اون يكي چشم مي بنده و عشقشو ميبينه تو خواب
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگران نباش !

چمدانت هم مثل دلت

پیدا می شود ...

نترس ...

این دنیا کوچکتر از آن است

که در آن چیزی گم شود !

همه روزی دوباره به هم می رسیم ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با همين چشم ، همين دل
دلم ديد و چشمم مي گويد
آن قدر كه زيبايي رنگارنگ است ،‌هيچ چيز نيست
زيرا همه چيز زيباست ،‌زياست ،‌زيباست
و هيچ چيز همه چيز نيست
و با همين دل ، همين چشم
چشمم ديد ، دلم مي گويد
آن قد كه زشتي گوناگون است ،‌هيچ چيز نيست
زيرا همه چيز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است
و هيچ چيز همه چيز نيست
زيبا و زشت ، همه چيز و هيچ چيز
وهيچ ، هيچ ، هيچ ، اما
با همين چشم ها و دلم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم كوچكتر است
از همه كوچكتر
و با همين دلو چشمم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شايد همه آرزوها بزرگند ، شايد همه كوچك
و من هميشه يك آرزو دارم
با همين دل
و چشمهايم
هميشه
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


تنهایی ام پای خودم ...

همین قدر که بدانی خسته ام کافیست !

قبل ترها گفته بودم

این روزها مرا تاب نمی آورند ...

و من این روزهای بی حوصله را ...!



 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاري که مي رسد از راه؟
ِيا نيازي که رنگ مي گيرد
در تن شاخه هاي خشک و سياه

دل گمراه من چه خواهد کرد؟
با نسيمي که مي تراود از آن
بوي عشق کبوتر وحشي
نفس عطرهاي سرگردان

لب من از ترانه مي سوزد
سينه ام عاشقانه مي سوزد
پوستم مي شکافد از هيجان
پيکرم از جوانه مي سوزد

هر زمان موج مي زنم در خويش
مي روم، مي روم به جائي دور
بوتهء گر گرفتهء خورشيد
سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبريزم
يار من کيست ، اي بهار سپيد؟
گر نبوسد در اين بهار مرا
يار من نيست، اي بهار سپيد

دشت بي تاب شبنم آلوده
چه کسي را بخويش مي خواند؟
سبزه ها، لحظه اي خموش، خموش
آنکه يار منست مي داند!

آسمان مي دود ز خويش برون
ديگر او در جهان نمي گنجد
آه، گوئي که اينهمه «آبي»
در دل آسمان نمي گنجد

در بهار او ز ياد خواهد برد
سردي و ظلمت زمستان را
مي نهد روي گيسوانم باز
تاج گلپونه هاي سوزان را

اي بهار، اي بهار افسونگر
من سراپا خيال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام

مي خزم همچو مار تبداري
بر علفهاي خيس تازهء سرد
آه با اين خروش و اين طغيان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردم همه تو را به خدا سوگند می دهند !

اما برای من تو آن همیشه ای ...

که خدا را به تو سوگند می دهم ...!


قیصر امین پور

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يادمان نمانده كز چه روزگار
از كدام روز هفته ، در كدام فصل
ساعت بزرگ
مانده بود يادگار
ليك همچو داستان دوش و دي
مانده يادمان كه ساعت بزرگ
در ميان باغ شهر پر غرور
بر سر ستوني آهنين نهاده بود
در تمام روز و شب
تيك و تاك او به گوش مي رسيد
صفحه ي مسدسش
رو به چارسو گشاده بود
با شكفته چهره اي
زير گونه گون نثار فصلها
ايتساده بود
گرچه گاهگاه
چهرش اندكي مكدر از غبار بود
ليكن از فرودتر مغاك شهر
وز فرازتر فراز
با همه كدورت غبار ‌، باز
از نگار و نقش روي او
آنچه بايد آشكار بود
با تمام زودها و ديرها ملول و قهر بود

ساعت بزرگ
ساعت يگانه اي كه راستگوي دهر بود
ساعتي كه طرفه تيك و تاك او
ضرب نبض شهر بود
دنگ دنگ زنگ او بلند
بازويش دراز
همچو بازوان ميتراي ديرباز
ديرباز دور ياز
تا فرودتر فرود
تا فراز تر فراز
سالهاي سال
گرم كار خويش بود
ما چه حرفها كه مي زديم
او چه قصه ها كه مي سرود
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوي
كاروان لحظه ها
تا كجا رسيده است ؟
رهنورد خسته گام
با ديار آِنا رسيده است ؟
تيك و تاك - تيك و تاك
هر كرانه جاودان دوان
رهنورد چيره گام ما
با سرود كاروان روان

ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوي
در كجاست آفتاب
اينك ، اين دم ، اين زمان؟
در كجا طلوع ؟
در كجا غروب ؟
در كجا سحرگهان
تاك و تيك - تيك و تاك
او بر آن بلند جاي
ايستاده تابناك
هر زمان بر اين زمين گرد گرد
مشرقي دگر كند پديد
آورد فروغ و فر پرشكوه
گسترد نوازش و نويد
يادمان نمانده كز چه روزگار
مانده بود يادگار
مانده يادمان ولي كه سالهاست
در ميان باغ پير شهر روسپي
ساعت بزرگ ما شكسته است
زين مسافران گمشده
در شبان قطبي مهيب
ديگر اينك ، اين زمان
كس نپرسد از كسي
در كجا غروب
در كجا سحرگهان
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سر كوه بلند آمد سحر باد
ز توفاني كه مي آمد خبرداد
درخت سبزه لرزيدند و لاله
به خاك افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر كوه بلند ابر است و باران
زمين غرق گل و سبزه ي بهاران
گل و سبزه ي بهاران خاك و خشت است
براي آن كه دور افتد ز ياران
سر كوه بلند آهوي خسته
شكسته دست و پا ، غمگين نشسته
شكست دست و پا درد است ، اما
نه چون درد دلش كز غم شكسته
سر كوه بلند افتان و خيزان
چكان خونش از دهان زخم و ريزان
نمي گويد پلنگ پير مغرور
كه پيروز آيد از ره ، يا گريزان
سر كوه بلند آمد عقابي
نه هيچش ناله اي ، نه پيچ و تابي
نشست و سر به سنگي هشت و جان داد
غروبي بود و غمگين آفتابي
سر كوه بلند از ابر و مهتاب
گياه و گل گهي بيدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بيدار ، گويند
كه هستي سايه ي ابر است ، درياب
سر كوه بلند آمد حبيبم
بهاران بود و دنيا سبز و خرم
در آن لحظه كه بوسيدم لبش را
نسيم و لاله رقصيدند با هم
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلگيرم از اين شب سرد

از شبي كه پايان دارد

و پايانش را آغازي نيست !

از انتهايي تاريك

و شبهايي تنهاتر از امشب

دلگيرم از نبودن هايت كه

مرا اسير دفتري كرده خالي از تو ...

خالي از هوا ...

امشب از آسمان بي ستاره آموختم كه هيچ شبي به آمدنت ايمان نياورم !

وقتي نقاب بر چهره مي آيي

به هيچ ايمان مي آورم ...

و به باراني كه وقتي تمام مي شود

تنها تر مي شوم !

با افكاري كه كوتاه نمي شود

و صدايي كه مدام تكرارت مي كند ...

با اين حس كه

هنوز در من كسي هست به ابعاد تو ...

با لبخندي سرد ...

و سكوتي تلخ كه گاه ترك بر مي دارد !

اما قلبي بي رحم انكارش مي كند

تا مبادا حرفي بگويم ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من

زندگی ام را

در پشت درهای بسته جا گذاشته ام !

سالها بيگانگی ...

جاده در آنسوی ديوارها

جاری است

و من تنها

نقشی از گلهای بنفشه می کشم

تا زندگانی ام را حياتی دوباره بخشند !

من

زندگی ام را

در پشت يک ورق کهنه

جا گذاشته ام ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از من رميده ئي و من ساده دل هنوز
بي مهري و جفاي تو باور نمي كنم
دل را چنان به مهر تو بستم كه بعد از اين
ديگر هواي دلبر ديگر نمي كنم
رفتي و با تو رفت مرا شادي و اميد
ديگر چگونه عشق ترا آرزو كنم
ديگر چگونه مستي يك بوسه ترا
در اين سكوت تلخ و سيه جستجو كنم
يادآر آن زن، آن زن ديوانه را كه خفت
يك شب به روي سينه تو مست عشق و ناز
لرزيد بر لبان عطش كرده اش هوس
خنديد در نگاه گريزنده اش نياز
لب هاي تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه هاي شوق ترا گفت با نگاه
پيچيد همچو شاخه پيچك به پيكرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
هر قصه ئي ز عشق كه خواندي به گوش او
در دل سپرد و هيچ ز خاطر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شاخه خشك گشته و آن باغ مرده است
با آنكه رفته ئي و مرا برده ئي ز ياد
مي خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
اي مرد، اي فريب مجسم بيا كه باز
بر سينه پر آتش خود مي فشارمت

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست هایم خالیست

و درونم سرشار ...

پرم از آرزوهای پوشالی !

.

.

.

چه زیباست

پشت پا زدن به آنهایی که تو را رنجاندند !

و چه خوب است

گاه گاهی دروغ بگویی به دلت

و نگذاری که بداند

بی نهایت تنهاست ...!
 

FROM_HELL

کاربر بیش فعال
" در دو روز عمر کوته سخت جانی کرده ام
با همه نامهربانان مهربانی کرده ام
هم دلی، هم آشیانی، هم زبانی کرده ام
بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم نیست، نیست
آن سر انجامی که بخشاید نویدم نیست، نیست
تکیه بر ایام جز موی سپیدم نیست، نیست
هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست، نیست
من نه هرگز شکوه ای از روزگاران کرده ام
نه شکایت از دورنگی های یاران کرده ام
مهر غصه بر لبانم
می فشارد استخوانم
مهربانی کیمیا شد
مردمی دیری است مرده
سر فرازی را چه داند؟؟؟؟
سر به زیری، سر سپرده
می روم دلمردگی ها را ز سر بیرون کنم
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
بر کلام ناهماهنگ جدایی خط کشم
بر سرود آفرینش نغمه ای مزون کنم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در چشم روز خسته خزيدست رؤياي گنگ و تيرهء خوابي
اکنون دوباره بايد از اين راه
تنها به سوي خانه شتابي


تا سايه سياه تو ، اينسان
پيوسته در کنار تو باشد
هرگز گمان مبر که در آنجا
چشمي به انتظار تو باشد


بنشسته خانهء تو چو گوري
د ر ابري از غبار درختان
تاجي بسر نهاده چو ديروز
از تارهاي نقره باران


از گوشه هاي ساکت و تاريک
چون در گشوده گشت به رويت
صدها سلام خامش و مرموز
پر ميکشند خسته بسويت


گوئي که ميتپد دل ظلمت
در آن اطاق کوچک غمگين
شب ميخزد چو مار سياهي
بر پرده هاي نازک رنگين


ساعت به روي سينه ديوار
خالي ز ضربه اي ،ز نوائي
در جرمي از سکوت و خموشي
خود نيز تکه اي ز فضائي


در قابهاي کهنه ، تصاوير
اين چهره هاي مضحک فاني
بيرنگ از گذشت زمانها
شايد که بوده اند زماني


آئينه همچو چشم بزرگي
يکسو نشسته گرم تماشا
بر روي شيشه هاي نگاهش
بنشانده روح عاصي شب را


تو ، خسته چون پرندهء پيري
رو ميکني به گرمي بستر
با پلک هاي بسته لرزان
سر مينهي به سينهء دفتر


گريند در کنار تو گوئي
ارواح مردگان گذشته
آنها که خفته اند بر اين تخت
پيش از تو در زمان گذشته


ز آنها هزار جنبش خاموش
ز آنها هزار نالهء بيتاب
همچون حبابهاي گريزان
بر چهرهء فشردهء مرداب


لبريز گشته کاج کهنسال
از غار غار شوم کلاغان
رقصد به روي پنجره ها باز
ابريشم معطر باران


احساس ميکني که دريغ است
با درد خود اگر بستيزي
ميبوئي آن شکوفهء غم را
تا شعر تازه اي بنويسي
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
او ز من رنجیده است
آن دو چشم نکته بین و نکته گیر
در من آخر نکته ای بد دیده است !
من چه می دانم که او
با چه مقیاسی مرا سنجیده است !
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نمي داني چه شبهايي سحر كردم
بي آنكه يكدم مهربان باشند با هم پلكهاي من
در خلوت خواب گوارايي
و آن گاهگه شبها كه خوابم برد
هرگز نشد كايد بسويم هاله اي يا نيمتاجي گل
از روشنا گلگشت رؤيايي
در خوابهاي من

اين آبهاي اهلي وحشت
تا چشم بيند كاروان هول و هذيان ست
اين كيست ؟ گرگي محتضر ، زخميش بر گردن
با زخمه هاي دم به دم كاه نفسهايش
افسانه هاي نوبت خود را
در ساز اين ميرنده تن غمناك مي نالد

وين كيست ؟ گفتاري ز گودال آمده بيرون
سرشار و سير از لاشه ي مدفون
بي اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاك مي مالد
آنگه دو دست مرده ي پي كرده از آرنج
از روبرو مي آيد و رگباري از سيلي
من مي گريزم سوي درهايي كه مي بينم
بازست ، اما پنجه اي خونين كه پيدا نيست
از كيست
تا مي رسم در را برويم كيپ مي بندد
آنگاه زالي جغد و جادو مي رسد از راه
قهقاه مي خندد
وان بسته درها را نشانم مي دهد با مهر و موم پنجه ي خونين
سبابه اش جنبان به ترساندن
گويد

بنشين
شطرنج
آنگاه فوجي فيل و برج و اسب مي بينم
تازان به سويم تند چون سيلاتب
من به خيالم مي پرم از خواب
مسكين دلم لرزان چو برگ از باد
يا آتشي پاشيده بر آن آب
خاموشي مرگش پر از فرياد
آنگه تسلي مي دهم خود را كه اين خواب و خيالي بود

اما
من گر بيارامم
با انتظار نوشخند صبح فردايي
اين كودك گريان ز هول سهمگين كابوس
تسكين نمي يابد به هيچ آغوش و لالايي
از بارها يك بار
شب بود و تاريكيش

يا روشنايي روز ، يا كي ؟ خوب يادم نيست
اما گمانم روشنيهاي فراواني
در خانه ي همسايه مي ديدم
شايد چراغان بود ، شايد روز
شايد نه اين بود و نه آن ، باري
بر پشت بام خانه مان ، روي گليم تر وتاري
با پيردرختي زرد گون گيسو كه بسياري
شكل و شباهت با زنم مي برد ، غرق عرصه ي شطرنج بودم من
جنگي از آن جانانه هاي گرم و جانان بود
انديشه ام هرچند
بيدار بود و مرد ميدان بود

اما
انگار بخت آورده بودم من
زيرا
ندين سوار پر غرور و تيز گامش را
در حمله هاي گسترش پي كرده بودم من
بازي به شيرينآبهايش بود
با اين همه از هول مجهولي
دايم دلم بر خويش مي لرزيد
گويي خيانت مي كند با من يكي از چشمها يا دستهاي من
اما حريفم بيش مي لرزيد
در لحظه هاي آخر بازي
ناگه زنم ، همبازي شطرنج وحشتناك
شطرنج بي پايان و پيروزي
زد زير قهقاهي كه پشتم را بهم لرزاند
گويا مراهم پاره اي خنداند
ديدم كه شاهي در بساطش نيست
گفتي خواب مي ديدم
او گفت : اين برجها را مات كن
خنديد
يعني چه ؟

من گفتم
او در جوابم خندخندان گفت
ماتم نخواهي كرد ، مي دانم
پوشيده مي خندند با هم پير بر زينان
من سيلهاي اشك و خون بينم
در خنده ي اينان
آنگاه اشارت كرده سوي طوطي زردي
كانسو ترك تكرار مي كرد آنچه او مي گفت
با لهجه ي بيگانه و سردي
ماتم نخواهي كرد ، مي دانم
زنم ناليد
آنگاه اسب مرده اي را از ميان كشته ها برداشت
با آن كنار آسمان ، بين جنوب و شرق
پر هيب هايل لكه ابري را نشانم داد ، گفت
آنجاست

پرسيدم
آنجا چيست ؟
ناليد و دستان را به هم ماليد
من باز پرسيدم
نالان به نفرت گفت
خواهي ديد
ناگاه ديدم
آه گويي قصه مي بينم
تركيد تندر ، ترق
بين جنوب و شرق
زد آذرخشي برق
اكنون دگر باران جرجر بود
هر چيز و هر جا خيس
هر كس گريزان سوي سقفي ، گيرم از ناكس
يا سوي چتري گيرم از ابليس
من با زنم بر بام خانه ، بر گليم تار

در زير آن باران غافلگير
ماندم
پندارم اشكي نيز افشاندم
بر نطع خون آلود اين ظرنج رؤيايي
و آن بازي جانانه و جدي
در خوشترين اقصاي ژرفايي
وين مهره هاي شكرين ،‌ شيرين و شيرينكار
اين ابر چون آوار ؟
آنجا اجاقي بود روشن ‌ مرد

اينجا چراغ افسرد
ديگر كدام از جان گذشته زير اين خونبار
اين هردم افزونبار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گليم تار ؟
آن گسترشها وان صف آرايي
آن پيلها و اسبها و برج و باروها

افسوس
باران جرجر بود و ضجه ي ناودانها بود
و سقف هايي كه فرو مي ريخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهاي نجيب ما
و آن باغ بيدار و برومندي كه اشجارش
در هر كناري ناگهان مي شد طليب ما

افسوس
انگار درمن گريه مي كرد ابر
من خيس و خواب آلود
بغضم در گلو چتري كه دارد مي گشايد چنگ
انگار بر من گريه مي كرد ابر
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=verdana,arial,helvetica,sans-serif]کوچک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم[/FONT]
اکنون که بزرگ شدیم چه دلتنگیم...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آخر گشوده شد ز هم آن پرده هاي راز
آخر مرا شناختي اي چشم آشنا
چون سايه ديگر از چه گريزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خيالات ديرپا

چشم منست اينكه در او خيره مانده اي
ليلي كه بود؟ قصه چشم سياه چيست؟
در فكر اين مباش كه چشمان من چرا
چون چشم هاي وحشي ليلي سياه نيست

در چشم هاي ليلي اگر شب شكفته بود
در چشم من شكفته گل آتشين عشق
لغزيده بر شكوفه لب هاي خامشم
بس قصه ها ز پيچ و خم دلنشين عشق

در بند نقش هاي سرابي و غافلي
برگرد ... اين لبان من، اين جام بوسه ها
از دام بوسه راه گريزي اگر كه بود
ما خود نمي شديم چنين رام بوسه ها!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا