کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

archi_atish

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمهایم را بسته ام آه که چه زیباست آنچه پیش روی من است ! دشت زیر پاهای من با سخاوت سنگینی قدم هایم را متحمل می شود اما همچنان می خندد . بر بالای دشت سبز آرام ایستاده ام و به گل های وحشی ته دره می نگرم . چه زیبایند و چه رها و چه آزاد. نسیم با دست های نامرئی و لطیفش آرام آرام موهایم را نوازش می کند و به رقص باد می سپارد . به دوردست ها خیره شده ام نفس هایم را سنگینی اندوه وجودم بریده است ! من به انتظار معجزه ای ایستاده ام . رها می کنم اشک هایم را تا به آرامی و آسایش بلغزند و رها شوند . بغض گلویم را به فریاد خاموش قلبم می سپارم . چه غمگین است دشت چه غمگین است . پاهایم خیس از شبنم سبزه ها یی است که سخاوتمندانه مرا متحمل شده اند. به کدام گنام این چنین ملول گشته ام ؟ نمی دانم ! افسوس که نمی دانم. قلبم به اندازه همه اقیانوس های دنیا گرفته است . با که سخن بگویم که همگان در نظرم دیوی هستند که مرا به نابودی می کشانند ! دنیای ما دنیایست پلید که زیبایی های فریبنده اش تو را مجذوب خود می کند اما در پس همه این زیبایی ها غمی بزرگ نهفته است . دیگر نه احساسی هست نه محبتی و نه اعتمادی ! اما از این پس چگونه زندگی را خواهم گذراند؟ وقتی درهای محبت را به روی همگان بستی آیا باز هم لبخند معنی خواهد یافت ؟؟؟؟

اگر خداوند بار دیگر ازمن میخواست که آنچه میخواهم متولد شوم دوست داشتم یک گل وحشی سپید باشم که در دشتی بزرگ متولد می شود و در زندگی کوتاهش با عشق به خاک و آفتاب و باران سربلند و باطراوت میزید. می دانم که اگر اینچنین زندگی کنم از زندگی حال خوشحال تر و شادتر خواهم بود !
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش می شد

زمانی

نگویم که : «یادش بخیر» ...

کاش می شد

هرگز

کوچه گرد خاطره هایت نباشم !

اما

روزگار

چرخش

گردش

لعنتشان باد !


.

.

.

رویاها می روند ...

واقعیت ها می آیند ...

خاطره ها می مانند ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
صداي باران مي آيد ...

با همه ناباوري هايم به باران

ايمان دارم ...

باران هميشه برايم با غم گريه مي كند !

مي بارد ...

و در كنج دلم با من هم صدا مي شود ...

ابرها هم بي شك مثل من عاشقند !!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به ئولين و ثمينِ باغچه‌بان
چه بگويم؟ سخنی نيست. می‌وزد از سرِ اميد نسيمی،
ليک تا زمزمه‌يی سازکند

در همه خلوتِ صحرا
به ره‌اش
نارونی نيست.

چه بگويم؟ سخنی نيست.

پشتِ درهایِ فروبسته
شبِ از دشنه و دشمن پُر
به کج‌انديشی
خاموش
نشسته‌ست.

بام‌ها
زيرِ فشارِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
خسته‌ست.

چه بگويم؟ سخنی نيست.
در همه خلوتِ اين شهر، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی
نيست.

وندر اين ظلمت‌جا
جز سيانوحه‌یِ شومرده زنی
نيست.

ور نسيمی جنبد
به ره‌اش
نجوا را
نارونی نيست.

چه بگويم؟
سخنی نيست...

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشکهایم را ببین


برای تو می‌بارند.


دستانم را لمس کن!


برای تو می‌لرزند.


سکوتم را بپذیر


برای تو خاموشم.


هنوز گرمی آغوشت که مرا با آفتاب محبت پیوند داد از یادم نرفته است


بیا و ببین چطور برای تو می‌سوزم.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
برقرار باشی و سبز
گل من تازه بمون
نفسم پیشکش تو
جای من زنده بمون
باغ دل بی تو خزون
موندنی باش مهربون
تو که از خود منی
منو از خودت بدون
غزل و قافیه بی تو
همه رنگ انتظاره
این همه شعر و ترانه
همه بی عطر و بهاره
موندنی باشی همیشه
لب پاییزو نبوسی
نشه پرپر شی عزیزم
مهربون گلم نپوسی
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابرها بغض کرده اند

اما ... دریغ از قطره ای باران !

نمیبارند... هرگز !

چون خوب میدانند

که به جز چتر های سیاه

و سنگ صبور همیشگی شان زمین کسی در انتظارشان نخواهد بود !

فقط ...

ابر ها دلتنگی شان را

در صاعقه های هولناک این شبها

فریاد میزنند !

و از درد به خود میپیچند ...

اما... چتر داران زیر چترهایشان

آرام خفته اند !!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمانت وقتي دروغ مي گويي زيباتر مي شوند...اگر مي خواهي زيباترين باشي..
هميشه به من بگو دوستت دارم..
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا دریاب. بی تو شکسته ام و تو مرا نمیبینی در انتظار یک نگاهم که خواهش دل را به بستر خوابی جاودانه برساند بی تو از دست رفته ام به فریادم رس.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بی تو از دست میروم ولی میروم میروم تا تو چتر آرزوهایت را بر حریمی دگر بگشایی شاید شاید که اینبار وفادارت جفایت نبیند میروم تا تو با تمامی لحظات چو بی من بودنی را دریابی. هیچ زنگاری جز با غم عشق پینه نمیبندد. این بود راز بدرود من همیشگی. من چه با تو چه بی تو سرگشته کوچه های رویای نگاهی هستم که روزی دستان عشق خیالیت برایم از آن قفسی ساخت تا من باشم و ببینم با عشق هم میشود پوسید و مرد . [/FONT]
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش بعد از آن همه رویا و فریب آسمان برای تو از باران بلا نسازد . کاش بعد از آن همه زخم عمیق خدا برایت غم نخواهد . کاش بعد از آن دلریختگی های مدام قلبت ترکی بر ندارد . و کاش لحظه مرگم را نبینی تا ندانی ندیدن آینه چشمان تو که برایم ترجمان عشق و زندگی و نفس و بودن بود مرا نفس به نفس کشت نبینی تا مباد مباد گلبرگ گونه هایت دمی حتی سرخی شرم گیرد. آمین
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
فقط به ما خندیدی...
آخر با دستهایی پر از خداحافظی های نیمه کاره.... چه بگویم؟
عشق ارتفاع حقیری دارد و منو تو هر چه رفتیم و رفتیم به هم نرسیدیم ..
و فقط ما به تو گریه کردیم.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي نشينم

در كور سوي كوچه ي تنهايي ...

روزها به صبر

شب ها به انتظار !

گذر زمان

گذر عمر

گفتند چون مي گذرد غمي نيست !

گذشت

اما با غم !

گفتند اين نيز بگذرد ...

گذشت

اما سخت !

حال چه كنم

به چه اميدي

گذرعمر را تماشا كنم

در انتهاي كوچه ي تنهايي ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديگر اكنون ديري و دوري ست
كاين پريشان مرد
اين پريشان پريشانگرد
در پس زانوي حيرت مانده ، خاموش است
سخت بيزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دريا، چشم
پاي تا سر، چون صدف، گوش است
ليك در ژرفاي خاموشي
ناگهان بي ختيار از خويش مي پرسد
كآن چه حالي بود ؟
آنچه مي ديديم و مي ديدند
بود خوابي، يا خيالي بود ؟
خامش، اي آواز خوان ! خامش
در كدامين پرده مي گويي ؟
وز كدامين شور يا بيداد ؟
با كدامين دلنشين گلبانگ، مي‌خواهي
اين شكسته خاطر پژمرده را از غم كني آزاد ؟
چركمرده صخره اي در سينه دارد او
كه نشويد همت هيچ ابر و بارانش
پهنه ور درياي او خشكيد
كي كند سيراب جود جويبارانش ؟
با بهشتي مرده در دل ،‌كو سر سير بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خميازه را ماند
عقده اش پير است و پارينه
ليك دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه ديگر دوري و ديري ست
كه زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجيري ست
ليكن از اقصاي تاريك سكوتش ، تلخ
بي كه خواهد ، يا كه بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خويشتن پرسد
راستي را آن چه حالي بود ؟
دوش يا دي ، پار يا پيرار
چه شبي ، روزي ، چه سالي بود ؟
راست بود آن رستم دستان
يا كه سايه ي دوك زالي بود ؟
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر شب وقتی تنها میشمحس می کنم پیش منی،

دوباره گریم می گیرهانگار تو آغوش منی

روم نمیشه نگات کنموقتی که اشک تو چشمامه،

با اینکه نیستی پیش منانگار دستات تو دستامه

بارون میباره و تو رودوباره پیشم می بینم،

اشک تو چشام حلقه میشهدوباره تنها میشینم

قول بده وقتی تنهامیشم بازم بیای کنار من،

شبای جمعه که میادبیای سرِ مزارِ من

دوباره باز یاد چشا ت زمزمه ی نبودنم،

ببین که عاقبت چی شدقصه ی با تو بودنم

خاک سرِ مزارِمن نشوني ا ز نبودنم ،

دستای نامردم شهرجنازه ام ربودنه

به زیر خاکمو هنوزنرفتی از یاد من ،

غصه نخور سیاه نپوش گریه نکن برای من

دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم ،

رو سنگ قبرم بنویستنهاترین تنها منم
 
آخرین ویرایش:

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا صدا نکن !

گوشم را گرفتم

و می دوم

میان دشت ...

پا برهنه دور می شوم ...

از تو

از مردم

به هر که دست می زنم

سنگ می شود ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كفش‌هایم كو،
چه كسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تـَن برگ.
مادرم در خواب است.
ومنوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه‌ها
می‌گذرد.
و نسیمی خنك از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می‌روبد.
بوی هجرت می‌آید:
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.
صبح خواهد شد.
و به این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد.
باید امشب بروم.
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد.
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه یك ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
– دختر بالغ همسایه –
پای كمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند.
چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
(مثلاً شاعره‌ای را دیدم
آن چنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب‌ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
كه به اندازه ی پیراهن تنهایی من
جا دارد، بردارم،
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می‌خواند.
یك نفر باز صدا شد: سهراب!
كفش‌هایم كو؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
به وسوسه ی دستهایت دچار می شوم !

آن گاه که بی تفاوت از کنار من عبور می کنی ...

لحظه ای به چشمهای خیس من نگاه کن ...

من تمام جاده را ...

در پی چشم های تو دویده ام ...!


 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی

در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــم

سرشار می کنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــد

و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــرد

یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ـــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــ*

*ــــــ*

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای باد
تو مرا دست تخیل زدی
اما دست تو
جز یک نمایش نبود

به من پرده
نوازش کردی اری
اماجز لحظه ای بی برگشت نبود
ا

من را که به سقف حد
به دار اویخته بودند
با دست تو
رویای رهایی
اندکی به سرای مغزم
می تازید
اما
هیچ وقت هرگز
تو مرا از دار ها
دار های سنگی نه حتی نخی
رها نکردی
بلکه وعده ی وزش بار خود را
به گوش پیکر من تار زدی

چون باد بودی
باد گشتی
چون همه جهت برای رفتن داشتی
به هر جهت بی اعتئایی دادی
کاش تو هم
برای من تنها می امدی
ممتد از عشق بودی
می تازیدی نه که می وزیدی
می امدی نه که پرسه ی توهم می زدی

**
پنجره ها را باز کنید
پرد ه هایی که به دار سقف اویخته اند
چاپلوسی می کنند
همان یک نگاه زودگذر باد ها را حتی
ان ها طوفان را نمی شناسند
که برای رهایی
گاه گاهی
او را گدایی کنند حداقل
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


روي صندلی راحتی ات ...

کتابم را می خوانی ...

و با خاطرات نداشته مان سرگرمی ...

نه من می شناسمت نه تو مرا ...

برای همين به عشقمان پای بندی !!!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
memol

memol

خانه‌ئي آرام و
اشتياق ِ پُرصداقت ِ تو
تا نخستين خواننده‌ي ِ هر سرود ِ تازه باشي
چنان چون پدري که چشم به راه ِ ميلاد ِ نخستين فرزند ِ خويش است;
چرا که هر ترانه
فرزندي‌ست که از نوازش ِ دست‌هاي ِ گرم ِ تو
نطفه بسته است...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در ميكده‌ام: چون من بسي اينجا هست
مي حاضر و من نبرده ام سويش دست
بايد امشب ببوسم اين ساقي را
اكنون گويم كه نيستم بيخود و مست
در ميكده ام دگر كسي اينجا نيست
واندر جامم دگر نمي صهبا نيست
مجروحم و مستم و عسس مي بردم
مردي، مددي، اهل دلي، آيا نيست ؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز ايستاده‌اي

زير باران ديشب ...

و نگاهم را

نگاه مي‌كني هر شب !

كه دارد قد مي‌كشد پشت پنجره‌اي كه باز نيست ...

دست خودش نيست اين باران

ترانه‌هايش را دزديده‌اند ...

بي صدا گريه مي‌كند !

براي تو ...

براي من ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بسان رهنورداني كه در افسانه ها گويند
گرفته كولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خيزران در مشت
گهي پر گوي و گه خاموش
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي پويند
ما هم راه خود را مي كنيم آغاز

سه ره پيداست
نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر
حديقي كه ش نمي خواني بر آن ديگر

نخستين: راه نوش و راحت و شادي
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادي
دوديگر: راه نميش ننگ، نيمش نام
اگر سر بر كني غوغا، و گر دم در كشي آرام
سه ديگر: راه بي برگشت، بي فرجام

من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟

تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست
سوي بهرام، اين جاويد خون آشام
سوي ناهيد، اين بد بيوه گرگ قحبه‌ي بي‌غم
كه مي‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام
و مي‌رقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي
و اكنون مي‌زند با ساغر مك نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما

سوي اينها و آنها نيست
به سوي پهندشت بي خداوندي ست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند

بهل كاين آسمان پاك
چرا گاه كساني چون مسيح و ديگران باشد
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كيست ؟
و يا سود و ثمرشان چيست ؟

بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
به سوي سرزمينهايي كه ديدارش
بسان شعله ي آتش
دواند در رگم خون نشيط زنده ي بيدار
نه اين خوني كه دارم ، پير و سرد و تيره و بيمار
چو كرم نيمه جاني بي سر و بي دم
كه از دهليز نقب آساي زهر اندود رگهايم
كشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار
به سوي قلب من، اين غرفه ي با پرده هاي تار
و مي پرسد، صدايش ناله اي بي نور:
كسي اينجاست ؟
هلا ! من با شمايم، هاي ! ... مي پرسم كسي اينجاست ؟
كسي اينجا پيام آورد ؟
نگاهي، يا كه لبخندي ؟
فشار گرم دست دوست مانندي ؟

و مي‌بيند صدايي نيست،
نور آشنايي نيست،
حتي از نگاه
مُرده اي هم رد پايي نيست

صدايي نيست الا پت پت رنجور شمعي در جوار مرگ
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو مي‌رود بيرون،
به سوي غرفه اي ديگر
به اميدي كه نوشد از هواي تازه ي آزاد
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است
از اعطاي درويشي كه مي خواند:
جهان پير است و بي بنياد،
ازين فرهادكش فرياد

وز آنجا مي‌رود بيرون، به سوي جمله ساحلها
پس از گشتي كسالت بار
بدان سان باز مي‌پرسد سر اندر غرفه‌ي با پرده هاي تار:
كسي اينجاست؟
و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست

كه مي‌گويد بمان اينجا ؟
كه پرسي همچو آن پير به درد آلوده‌ي مهجور
خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده ي خود را ؟

بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
كجا ؟
هر جا كه پيش آيد
بدانجايي كه مي گويند خورشيد غروب ما
زند بر پرده ي شبگيرشان تصوير
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد دير

كجا؟
هر جا كه پيش آيد
به آنجايي كه مي‌گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تر دامان
و در آن چشمه‌هايي هست
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن
و مي نوشد از آن مردي كه مي‌گويد:
چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي
كز آن گل كاغذين رويد؟

به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بوده ست
كه مرگش نيز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك ديگري بوده ست

كجا؟
هر جا كه اينجا نيست
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
درين تصوير
عمر با تازيانه شوم و بي‌رحم خشايرشا
زند ديوانه وار، اما نه بر دريا
به گرده ي من، به رگهاي فسرده ي من
به زنده ي تو، به مرده ي من

بيا تا راه بسپاريم
به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته، ندروده
به سوي سرزمينهايي كه در آن هر چه بيني بكر و دوشيزه ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده
كه چونين پاك و پاكيزه ست

به سوي آفتاب شاد صحرايي
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي
و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا
مي‌اندازيم زورقهاي خود را چون كل بادام
و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم
كه باد شرطه را آغوش بگشايند
و مي‌رانيم گاهي تند ، گاه آرام

بيا اي خسته خاطر دوست!
اي مانند من دلكنده و غمگين
من اينجا بس دلم تنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


امروز پاي ثانيه ها درد مي کند !

آرام مي روند، آرام تر از ديروز ...

و گاه پشت ساعت هاي غم مي ايستند ...

با اين ثانيه هاي خسته، کي به تو مي رسم ؟!

من منتظر مهرت مي مانم...

انتظاري سرد ...

انتظاري بي انتها !

تنهايي را با من آشنا مکن ...

به ديدارم بيا ...!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا