چشمهایم را بسته ام آه که چه زیباست آنچه پیش روی من است ! دشت زیر پاهای من با سخاوت سنگینی قدم هایم را متحمل می شود اما همچنان می خندد . بر بالای دشت سبز آرام ایستاده ام و به گل های وحشی ته دره می نگرم . چه زیبایند و چه رها و چه آزاد. نسیم با دست های نامرئی و لطیفش آرام آرام موهایم را نوازش می کند و به رقص باد می سپارد . به دوردست ها خیره شده ام نفس هایم را سنگینی اندوه وجودم بریده است ! من به انتظار معجزه ای ایستاده ام . رها می کنم اشک هایم را تا به آرامی و آسایش بلغزند و رها شوند . بغض گلویم را به فریاد خاموش قلبم می سپارم . چه غمگین است دشت چه غمگین است . پاهایم خیس از شبنم سبزه ها یی است که سخاوتمندانه مرا متحمل شده اند. به کدام گنام این چنین ملول گشته ام ؟ نمی دانم ! افسوس که نمی دانم. قلبم به اندازه همه اقیانوس های دنیا گرفته است . با که سخن بگویم که همگان در نظرم دیوی هستند که مرا به نابودی می کشانند ! دنیای ما دنیایست پلید که زیبایی های فریبنده اش تو را مجذوب خود می کند اما در پس همه این زیبایی ها غمی بزرگ نهفته است . دیگر نه احساسی هست نه محبتی و نه اعتمادی ! اما از این پس چگونه زندگی را خواهم گذراند؟ وقتی درهای محبت را به روی همگان بستی آیا باز هم لبخند معنی خواهد یافت ؟؟؟؟
اگر خداوند بار دیگر ازمن میخواست که آنچه میخواهم متولد شوم دوست داشتم یک گل وحشی سپید باشم که در دشتی بزرگ متولد می شود و در زندگی کوتاهش با عشق به خاک و آفتاب و باران سربلند و باطراوت میزید. می دانم که اگر اینچنین زندگی کنم از زندگی حال خوشحال تر و شادتر خواهم بود !
اگر خداوند بار دیگر ازمن میخواست که آنچه میخواهم متولد شوم دوست داشتم یک گل وحشی سپید باشم که در دشتی بزرگ متولد می شود و در زندگی کوتاهش با عشق به خاک و آفتاب و باران سربلند و باطراوت میزید. می دانم که اگر اینچنین زندگی کنم از زندگی حال خوشحال تر و شادتر خواهم بود !