کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میخواهم
کوچه ای
بسزم
به نام مردانگی
اگر
مردانگی
کم شده
دلیل
نمیشود
من نیز
نامد شوم
در این
کوچه
حداقل کسی در حق کسی
نامردی نمیکند
 

ESPEranza

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیالت راحــتـــــــــــــ…

شکسته ها نفرین هم بکننـــــــــــــــــد ،
گیرا نیـــــــــــــست…!
نفــــــــــــــــرین ،
ته دل می خواهــــــــــد
دل شکسته هم که دیــــــــگر
ســـــــــر و ته نــــــــدارد…
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
در انتظار توام
در چنان هوایی بیا که گریز از تو ممکن نباشد
تو تمام تنهایی هایم را از من گرفته ای
خیابان ها بی حضور تو راه های آشکار جهنم اند...
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز



مقابل پنجره ات نرده کشیده ای
تا عاشقانت دخیل ببندند!
و من بیمناکم از
کلیدی که قفل احساست را بگشاید،
و دستی که پنجره ات را !!!
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
" !عزیزم جایت خالیست "

نه جای من پر می شود

!و نه از عمق شادی هایت کمتر
... فقط
،دل خوش می شوم که هنوز
!!!بود و نبودم برایت مهم است
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
باور کن
"عین" و "شین" و قاف"
جدا از هم که باشند
!هیچ خاصیتی ندارند
.اما در کنار هم، معجزه می آفرینند
!!!درست مثل من و تو
 

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو می‌اندیشم
به تو آری به تو، یعنی به همان منظره دور
به همان سبز صمیمی، به همان باغ بلور
به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزل های خودم می گیری

به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به تبسّم... به تکلم... به دلارایی تو
به خموشی... به تماشا... به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از ساده‌گی اش
میتوان یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه این خواب گران‌سنگ، سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است
یک نفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش
میتوان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
ای بیرنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی آن شبح هرشبه تصویر تو نیست؟
اگر این حادثه هر شب تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم كه تویی آن شبه آینه پوش
عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آیینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
 

جولي

عضو جدید
کاربر ممتاز
ســــــــــختـــــــــ است وقتی از شـــــــــدت بـــــــــــغــــــض
گــــــــــــلو درد بگیـــــــــــــری
و هــــــــــمــــــــه بگوینـــــــــد :
.
.
.
لــــــــبــــــاس گــــــــرمـــــــــــ بپـــــــــوشـــ ـــ ـــ ـــ !!!
 

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
این بار تیر مرگ به افسونت ایستاد
وقتی که چشم های تو ،‌فرمان ایست داد
بوی کدام برگ غنیمت شنیده بود
این باد فتنه دست به غارت که می گشاد
شیرازه ی امید ،‌که از هم گسسته شد
یک برگ نیمسوز به دست من اوفتاد
نامت سیاه مشق ورقپاره ی من است
هم رو سفید دفتر سودا از این سواد
تا کی هوای من به سرت افتد و مرا
با جامه های کاغذی ام آوری به یاد
در بی نهایت است که شاید به هم رسند
یکروز این دو خط موازی در امتداد
تا خویش را دوباره ببینم هر اینه
چشم تو باد و اینه ی دیگرم مباد
بر جای جای دشنه ی او بوسه می دهم
هیچم اگر چه عشق جز این زخم ها نداد
غمگین در آستانه ی کولک مانده ام
تا کی بدل به نعره شود مویه های باد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست
تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ نیست ، جز زوزهقطاری که ذهن زمان را می درد و شتابان میرود تا مه آلود غروب . اگر باران میباریدبر شیشه های قطور قطار ، گمان بارش رحمت حماقتی دیر پاست . اگر می پنداری از ورایشیشه های باران خورده و شفاف میشود شکوه خورشید را عمیقتر فهمید و به ژرفنای نگاهکاج ها پیوست، سخت دراشتباهی. من بارها نگرسته ام ... بارها در پی جلوه آفتاب و ماهتاب گشته ام ، امانیافته ام جز غباری ساکن ، جز رعبی منکثر ، جز عبوری بی هدف ، گریزان میرود قطار ،گاه آنقدر مناظر بدیع و نوینی را در می نورد که سراپا شوق میشوی ، شوق توفیقی جاودانه. دوست داری لوکوموتیوران ترا دریابد آرزو میکنی دست توانایی بر ترمز اضطراری قطاربرسد . دوست داری خیمه خوشبختی را در آن برپا کنی و سوار بر توسن عشق ردپایبادبادک اندیشه را دنبال کنی ، اما افسوس ، قطار میگذرد و شکوفه های احساست را بهباد میسپارد و تنها تو میمانی و شبنمی بر جشمانت. گاه تصاویر موهوم و دهشت زا ترامنزجر می کند گویا تمام پلیدی ها را در آن لحظات نهفته اند. گمان میکنی یک ساعتفراتر از میلیونها دقیقه را در بر میگیرد و گاه در بی وزنی طبیعت غوطه میخوری چونابری سپید ، چون غوکی در مرداب بی پروا میشوی. بال میگشایی اما... اما میگویند حقنداری از جاذبه قطار بالاتر پرگشایی. میگویند حق یعنی حدود قانونی و تو آشنا باسلوک ، عشق ... به ناچار تن به قانون میدهی و میپنداری بیگانه ایست با تو و انکارمیکنی . میشود... باور کن میشود هنوز فرصت داریم . بیم نرسیدن ترا نابود خواهد کرد. امید، دم را بازدم میکند (شاید) خیز بردار شاید به کویری عزیمت کنیم و در بزمستارگان جرعه جرعه شادی بنوشیم . شاید به دریا برسیم و سرمستی را از موج ها وامبگیریم و سوار بر حصیر آبی دریا به اقیانیوس آفتاب ملحق شویم شاید...
کمتر از جوجه زاغی نیستیم. بیاپرواز را سر مشق دل کنیم همیشه عقل، عاقل نیست.
شاید بال گشودیم و بر بیکرانهعشق نعره آزادی سردادیم. حذر مکن ، یقین دان قطار به عدم خواهد رسید پرواز را آرزوکن و بر لب زمزمه ای (( خو کرده قفس را ... میل رها شدن نیست ))
Respina 87/1/4
 

AMMARIYA

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیا باران زمین جای قشنگی نیست،
من از جنس زمینم خوب میدانم،
که اینجا جمعه بازارستو دیدم
عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه می دادند
در اینجا قدر مردم را به جو اندازه میگیرند
در اینجا شعر حافظ را
به فال کولیان در به در اندازه میگیرند
نیا باران زمین جای قشنگی نیست
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
دیگر از هیچ کوچه ای که
یادت
را به
یادم
بیاورد
نخواهم گذشت
تا
بتوانم
فراموشت کنم
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدمــها کنــارت هستند.

تا کـــی؟
تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند..!
از پیشــت میروند یک روز...‍
کدام روز؟
وقتی کســی جایت آمد
دوستــت دارند
تا چه موقع؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند
میگویــند عاشــقت هســتند برای همیشه
نه...
فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود
و این است بازی باهــم بودن
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترس من از نبودن ابدی ات دنیا را به آخر رسانده!
و تو چه میدانی چه حالی دارد
ایستادن روی لبه ی آخر دنیا!؟
 

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
ضیافتهای عاشق را، خوشا بخشش ، خوشا ایثار
خوشا پیدا شدن در عشق ، برای گم شدن در یار
چه دریایی میان ماست، خوشا دیدار ما در خواب
چه امیدی به این ساحل ، خوشا فریاد زیر آب
خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن ، خوشا از عاشقی مردن
اگر خوابم اگر بیدار ، اگر مستم اگر هوشیار
مرا یارای بودن نیست ، تو یاری کن مرا ای یار
تو ای خاتون خواب من ، من تن خسته را دریاب
مرا هم خانه کن تا صبح ، نوازش کن مرا تا خواب
همیشه خواب تو دیدن ، دلیل بودن من بود
چراغ صبح بیداری ، اگر بود از تو روشن بود
نه از دور و نه از نزدیک ، تو از خواب آمدی ای عشق
خوشا خود سوزی عاشق ، مرا آتش زدی ای عشق

 

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
دردمندان را دوايي نيست در ميخانه ها
ساده دل آنكس كه پيمان بست با پيمانه ها

مست توحيدم نه مست باده انديشه سوز
سر خوشي ها را نجويم از در ميخانه ها

عكس روي باغبان پيداست در هر برگ گل
سير كن نقش خدا را در پروانه ها

داستان اهل دنيا را به دنيا دار گوي
گوش من آزرده شد از جور اين افسانه ها

گر كه جويي روشني، در خاطر بشكسته جوي
رونق مهتاب باشد در دل ويرانه ها

سر بپاي بينوايان منهم تا زنده ام
چون خدا را ديده ام در كنج محنت خانه ها

 

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
تو یک رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی
شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه می خواهی

من آن خاموش خاموشم که با شادی نمیجوشم
ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمیپوشم

تو غم در شکل اوازی شکوه اوج پروازی
نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی

مرا دیوانه می خواهی ز خود بیگانه میخواهی
مرا دلباخته چون مجنون ز من افسانه می خواهی

شدم بیگانه با هستی ز خود بیخود تر از مستی
نگاهم کن نگاهم کن شدم هر انچه میخواستی

بکش ای دل شهامت کن مرا از غصه راحت کن
شدم انگشت نمای خلق ما تو درس عبرت کن

نکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر
نمیترسم من از اقرار گذشت اب از سرم دیگر

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست

 

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای پرنده مهاجر ، ای پر از شهوت رفتن
فاصله قد یه دنیاست ، بین دنیای تو با من
تو رفیق شاپرکها ، من تو فکر گلمون
تو پی عطر گل سرخ ، من حریص بوی نونم

دنیای تو بینهایت همه جاش مهمونی نور
دنیای من یه کف دست روی سقف سرد یک گور

من دارم تو آدمکها میمیرم ، تو برام از پریها قصه میگی
من توی حیله وحشت میپوسم ، برام از خنده چرا قصه میگی

کوچه پس کوچه خاکی ، در و دیوار شکسته
آدمهای روستایی ، با پاهای پینه بسته

پیش تو یه عکس تازه است واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه است از یه عاشق قدیمی

برای من زندگی اینه ، پر وسوسه پر غم
یا مثل نفس کشیدن ، پر لذت دمادم

ای پرنده مهاجر ، ای همه شوق پریدن
خستگی کوله بار ، روی رخوت تن من

مثل یک پلنگ زخمی پر وحشته نگاهم
میمیرم اما هنوزم دنبال یه جون پناهم

نباید مثل یه سایه ، زیر پاها زنده باشیم
مثل چتر خورشید باید روی برج دنیا واشیم

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
پروانه در کنار شمع میرقصید
شمع حواسش نبود
و پروانه انقدر
رقصید
که دیگر
کسی
نمیداند
کجاست
تنها
شمع بعد از
رفتن
پروانه
اشک ریخت و انقدر
گریست
تا
خاموش شد
برای همیشه
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاید تو
سکوت میان کلامم باشی!
دیده نمیشوی
اما من تو را احساس می کنم!
شاید تو ….
هیاهوی قلبم باشی!
شنیده نمیشوی
اما من تو را نفس می کشم!.
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز



مینویسم سرشار از عشق
برای تویی که همیشه
تنها مخاطب خاص دلنوشته های منی...
برای تو که بخوانی و بدانی
دوست داشتنت در من
بی انتهاست...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
کوچه ها
را میدوم
تا
دیگر
یادم برود
ان لحظه را
که
در اغوش او
بودی
و چگونه
حواست
به او بود
و مرا
چگونه
نادیده گرفتی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا