معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهيــــــ

دلت ميگرد ، خيليـــ....

نـه حســــــِ تنهايي

نه حســــِ غم

نـه حسِ دوريـــــ

گاهيـــــــ


ديوانه ميشويـــــــــــــــــ

ازخوبي ِ يکـــــي،
بد بودن ديگري.....

گاهيــــ.......ميشکني از اينکهسادگيـــــ را به حساب ِ حماقتـــــ

ميگذارند

 

parla_69

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دانی که حروف عشق را معنی چیست ؟عین عابد و شین شاکر و قافست قانع

مولانا
 

A.8

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی باید کرد !
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ......
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
گاه با غزلی از احساس
گاه با عطر یاس....
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان.....
گاه باید روئید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان.....
لحظه هایت بی غم ............
روزگارت آرام ........
 

A.8

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز هجوم آورده دلتنگی؛
بشمار... به اندازه توست...
فاصله مان ...
هَرَس می‌کنم تنهایی را ...
اما به دلتنگی می‌رسم..........
به بی‌قراری لحظه‌ها...............
... خسته‌ام ...
خسته‌تر از آنم که تصور کنی...
می‌خندم؛ اشک را در پسِ لبخند پنهان می‌کنم... پشت تمام کلیشه‌ها پنهانم ...
دیگر حتی نمی‌دانم با کدام واژه بگویم که دلتنگم...
دلم تنگ می‌شود...
دلم می‌گیرد...

خسته از جدال بودن و رفتن...
خسته از اعتراف مقدس دوست داشتن و انکار دوست داشته شدن...
کم‌کم فراموش می‌شوم...
کم‌کم از یاد می‌برم که هستم یا باید باشم ...
اجباری برای بودن نیست...
عاشقانه دوست بدار تا عاقلانه طرد شوی... این است منطق مُشمَئِز کننده
نبودنهایی هست که هیچ بودنی جبرانش نمی‌کند و کسانی هستند که هر گز تکرار نمیشوند.....
این است تداعی‌گر حماقت عظیم خواستن...
حرف‌های ناگفته حنجره‌ام با پُکِ عمیق بر حلقه دود می‌نشیند و بالا می‌رود...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهـــی ...احساس می کنم

یــک نفــر

یک جـــا

مـــرا می داند...مــرا می فهمــد

امّـــا ... نمی آیـــد

او هـــم انگــــار می دانـــد

تنها .........

خداســــت که می مانــــد....
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تلنبار خاطرات خاک گرفته ام را

اگر می خواهی جستجو کنی

به حتم در میان پستو های بی حوصلگی ام می یابی

اما بی محابا در نزن که گرد دلم

تا ابد به سرفه ات می اندازد

و عزای سیاه پوشش به گریه ات!


آرام که آمدی

اول از آینه تنهایی بپرس از کدام سو

آنگاه به نرمی قدم بردار

که ناگزیر تخته های زوار در رفته روحم

پای برهنه ات را خراش نیندازد

به گمانم جایی برای تکیه کردن نیست

تنها شانه های پوشالی مترسک خنده هایم

که آن هم استراحت گاه ناامنی است

آخر بارها هجوم سخت کلاغ های سیاه را دیده است

تصمیم با خودت ...


هنوز هم جستجوی خاطراتم را در سر می پرورانی؟
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لــ ـــ ـــحظه های ســ ــ ڪـوتم
پــــ ـر هیاهـــــ ـــــو ترین בقــــایق زندگیم هستـב
مــــــمـلو از آنــــــچـــه
مــــی خواهم بـــــــ ــــــ ــگویم
و نـــــــ ـــــمی گـــــویم......
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خـــوبـــم ! ... مـــاننـــد هـــر روز همیشــه خـــوبـــم ! ...

گاهی آدم احتیاج داره یکی بیاد بزنه رو شونه اش و بگه : هی رفـ ـیـ ـق!

از چیزی ناراحتی؟

اونوقت آدم برگرده:

آره رفیق،ازهـمه چـی ...!
 

ESPEranza

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد شوکت زندگی ست... زن شکوه زندگیمرد عظمت است... زن زیبایی
مرد قدرت است... زن برکت
مرد بودن است... زن شدن
مرد هیبت است... زن طراوت
شوکت بی شکوهعظمت بی زیباییقدرت بی برکتبودن بی شدنو هیبت بی طراوت...زیبا نمیشود .
زن و مرد مکمل یکدیگرند



 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
... تنهایے آدمے را عَوضــ مےڪند.

از تو چیزے میسازد ڪہ هیچــ وقتــ نبودے...

گاهے آنقدر بے تفاوتـــ مے شوے ڪہ حتے اگر در جایے با همـ دیدیشاטּ حتے پلڪـــ همـ نزنے!

گاه آنقدر حساســ ڪہ خاطره هایشــ تو را یڪسره خاڪستر ڪند! ...

آنقدر با خودتـــ حرفــ مے زنےڪہ وقتے به او رسیدے لامـ تا ڪامـ دهانتــــ باز نمے شود .

ساعتها زیر دوشــ مے نشینے بہ ڪاشے هاے حمامـ خیره مے شوے...
غذایـتـــ را سرد مے خورے...

ناهار را نصفہ شبـــ ، صبحانہ را شامــ! ساعتها بہ یڪ آهنگـــ تڪرارے گوشـ مے ڪنے و هیچــ وقتـــ آهنگــــ را حفظـــ نمے شوے!

شبها علامتـــ سوالهاے فڪرتــــ را مے شمارے تا خوابتــــ ببرد! . . . .

تنهایے از تو آدمے میسازد ڪہ دیگر شبیہ آدمــ نیستــ .....
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چــِــه خــُــوبْ مـــیــــشُــــدْ تـُـــو هــَــمــــیــــنْ رُوزآ ...


خــــُــدآ مــــیــُــومــَــدُ وُ بـــُـو سـَـــمْ مــــیــــكـَـــرْدُ

و بــَــعْــــدْ میگــُـفْــتْ :

ایـن چــَـنـْـــدْ وَقـْــتْ دآشْــتـَـــمْ بــآهــآت شـُـوخـــی میـكــَـرْدَمْ...

بــِــبـیــنـَـــمْ جــَــنــْــبـَـــشــُــو دآری یــــآ نــَــه... :?

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مغرور و خالــی از هر صدایی شدی
تا غربت تاریکت را کسی نبیند!
امـا نترس..
هرکسی را ببینی
مانند تو پنهانی برای خود گریسته است!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کـلافه تــر از هـمـیــشـــه ام

چـنـد وقـتـی است که دست شـستـه ام

از دست نـویس هـــایــــم...



در هـیـاهـــوی اندیـشه هـای گـنـگـم

که هـر از چـنـدی بـی هــوا ،

بـهـانــه می گیرند ...



نه كلافی دارم كه بـپـيــچـــم

و نه صندلی‌‌ام تـــــاب می‌خـورد

فـقـط دراز کـــشـــیـــده ام

و خـیـره شـدم به آیـنــده مـبهــم پـیـش رو ...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به انتهای بودنم رسیده ام

اما اشک نمی ریزم

پنهان شده ام پشت لبخندی که درد میکند…!!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حرف هــایی هست بــرای نگفتــن

همـــان حرف هــایی کـه تبدیــل بـه فریاد هــایی می شونـد کـه ترجیح می دهی ... در گلــو خفـه شــان کنی

همــان حرف هــایی کـه تبدیـل بـه بغض هــایی می شونـد کـه در گلویت گیــر می کننـد

همــان حرف هــایی کـه حجمشـان آن قدر زیــاد است کـه اضافـه شــان از گوشـه چشمت می چکــد!..

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک وقت هایی باید

رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است

و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت

... ... باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند.
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خراب شده کلبه ی تنهاییم...
دیگر در به درها..هر شب در خرابه ی من اتراق می کنند...

افسوس از این زمانه....
که کلبه ی تنهایی را هم پاتوق در به دران کرد...
 

A.8

عضو جدید
کاربر ممتاز
خراب شده کلبه ی تنهاییم...
دیگر در به درها..هر شب در خرابه ی من اتراق می کنند...

افسوس از این زمانه....
که کلبه ی تنهایی را هم پاتوق در به دران کرد...
فک نکنم این جمله زیادجالب باشه ...
میدونی چرا:چون همونایی که بهشون میگی در به در انسانن.شخصیت دارن.شاید ی جایی میخوان باشن ولی نیستن...
شاید ..اصلا بیخیال حرفای من...
شما هر چی دلت خواست بنویس
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گوشه خلوت تنهایی من

خالق احساسی است

که مرا از قفس خویش رها می سازد

تا به سر حد عدم

تا به سر چشمه نور

از هیاهوی زمین

از تکاپوی زمان

خبری نیست در آن

سینه سرشار ز سوز

گریه وخنده حقیر

غم وشادی یکسان

شش جهت محکوم است

دیده ها بیناتر

چشم نامحرم دور

قلبها پرشروشور

آدم از خویش جدا می ماند
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فک نکنم این جمله زیادجالب باشه ...
میدونی چرا:چون همونایی که بهشون میگی در به در انسانن.شخصیت دارن.شاید ی جایی میخوان باشن ولی نیستن...
شاید ..اصلا بیخیال حرفای من...
شما هر چی دلت خواست بنویس

درد مـن اين اســــــت !

که هـــر روز از خودم ميپرسم !

مگـر خودش مـرا انتخاب نکرد ؟
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مــی ترســم ...

از شکسـته شدن حصــار تنهــایـی هـام ...

از دل بســتن ...

دل بـــریدن ...

از عشــق ...

از همــه ی این ها مـــی ترســم ...

خــدایا ...

تکلیــفی برایِ دلــم بنــویس ...

خســـته ام .....
 
بالا