معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
اشتقاق



وقتی جهان از ریشه جهنم و
آدم از عدم و
سعی از ریشه های یأس میاید
وقتی یک تفاوت ساده در حرف کفتار را به
کفتر تبدیل می کند
دیگر باید به بی تفاوتی واژه ها و واژه های بی طرفی همچون
نان
دل بست
نان را از هر طرف که بخوانی نان است!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهی اوقات آنقدر فریاد داری که سکوت جوابیست به همه سوالات ذهنت!
نپرس چرا
خودت را ملامت نکن
دیگران را نیز همچنین
فقط
سکوت کن...
و ...
خاموش و آهسته عبور کن
و دیگر پشت سرت را نگاه نکن
خستگی های دلت را چونان کوله بار همراهت با خودت ببر
و آن ها را به هیچ کس نده
پیش هیچ کس آه نکش ، که ز آه جان سوز تو دل دیگری هم بسوزد
فقط برو
آرام و خاموش
ساکت و استوار
خودت را به دست تقدیر بسپار
و بدان تاکنون نیز

گوی چوگانه تقدیره آن بزرگ ازلی بودی
پس باز هم سکوت کن و بر گذشته اشک مریز...

 

self.f_t_m990

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد وسعت تنهاییم را حس نکرد
در میان خنده های تلخ من
گریه ی پنهانیم را حس نکرد
در هجوم لحظه های بی کسی
درد بی کس ماندنم را حس نکرد
آنکه با آغاز من مانوس بود
لحظه ی پایانیم را حس نکرد
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خـــدایــــــــــــــــــ ـــــــا


این روزا تموم که شد،میام میزنم رو شونت!


میگم:جنبه رو حال کردی..؟؟

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهی دلت از سن و سالَت می گیــــــره ..

میخــــوای کــــودک باشی..

کـــودکی که به هر بهانه ای ، به آغـــــوش ِ غمخــــواری پنــــاه می بره ،

و آســـوده اشــــک می ریــــزه..

. بــــــزرگ که بـــاشی ،

باید بغــــــض های زیـــــادی رو ،

بی صــــدا "دفـــــن" کنی

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یادم میاد بچه که بودم

بعضی وقت ها یواشکی بابامو نگاه می کردیم
که ساعت ها با دست مشغول جمع کردن
آشغال های ریزی بود که روی فرش ریخته شده بود
من حسابی به این کارش می خندیدم
چون می گفتم ما که هم جارو داریم هم جارو برقی.
چند روز پیش که حسابی داشتم با خودم فکر میکردم که چه جوری مشکلاتم رو حل کنم
یهو به خودم اومد دیدم که یک عالمه آشغال از روی فرش جلوی خودم جمع کردم.....!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در این سکوت تنها به دلتنگیام فکر میکنم
اما سکوت با صدای اشکهایم شکست
نمیدانم سکوت دل تنگی سخته
یا گریه دل تنگی
برای من هر دو سخت هست
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...

میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!

اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزها تلخ می گذرد...
مثل طعم یک بادام تلخ....که کاری نمی شود کرد, مجبوری تحمل کنی....
این روزهای"اوج جوانی و قدرت" تلخ می گذرد...
می گذرد...می گذرانم...همیشه منتظر آینده بوده ام...اما این آینده انگار قرار نیست هیچ وقت اکنون شود....بیاید و بگذرد...
یعنی ایراد کار کجاست....کاش می دانستم:(
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست

آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیهِ دردهای هیچ کس نیست

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند
من مرده‌ام در من هوای هیچ کس نیست

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم
که هیچ‌کس اینجا برای هیچ‌کس نیست

باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست

من می‌روم هر چند می‌دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تظاهر می‌کنم که ترسیده‌ام
تظاهر می‌کنم به بُن‌بَست رسیده‌ام
تظاهر می‌کنم که پیر، که خسته، که بی‌حواس!
پَرت می‌روم که عده‌ای خیال کنند
امید ماندنم در سر نیست
یا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چیزی، چراغی ...!


دستم به قلم نمی‌رود
کلماتم کناره گرفته‌اند
و سکوت ... سایه‌اش سنگین است،
و خلوتی که گاه یادم می‌رود خانه‌ی خودِ من است.


از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بیزارم
از خیانتِ همهمه به خاموشی
از دیو و از شنیدن، از دیوار.
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیلِ دانایی‌ست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست
چقدر ...


نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خسته‌ی خراب
از خوابِ زندگی می‌لرزد.
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحت‌ام، راضی‌ام، رها ...
راهی نیست.
مجبورم!
باید به اعتمادِ آسوده‌ی سایه به آفتاب برگردم




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

این روزها خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود ...

اینجا زمین است ....اینجا زمین است ..... رسم آدمهایش عجیب است

اینجا گم که میشوی ، بجای اینکه دنبالت بگردند ، فراموشت میکنند...........

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه سخته
چه سخته احساس تنهائی ...

چه سخته وقتی احساس کنی بود و نبودت برای هيچ کس مهم نيست.

چه سخته وقتی می بينی از همه جدائی ...

وقتی می بينی ديواری که دورت کشيدی اونقدر سخت شده که

خودتم نمی تونی خرابش کنی...

چه سخته وقتی با منطق خودشون برای خودت نخوانت ...

وقتی برای امتحان وجود خودت از همه کنار می کشی

و آب از آب تکون نمی خوره....

چه سخته وقتی اشکاتوفقط خودت می بينی و خدا ...

وقتی دلت می گيره ؛ فقط خودتی و خودت.

حتی می ترسی با خدا دردودل کنی ...

شايد اونم يه روزی ازت خسته شد ...

چه سخته وقتی پاييز فصل تازگيت باشه و تو بارون گريه کنی که کسی نبيندت...

چه سخته زندگی ...

چه سخته اين همه نقش بازی کردن ...

چه سخته وقتی تو دلت پر از غصه باشه و بخندی ...

وقتی همه فکر می کنن چقدر خوشی

وقتی بخوای يکی از اون فريادهای تو دلتو بزنی و آه هم از از لبات بيرون نياد....

چه سخته من بودن ......




 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هی خانم !
که خیره نگاه می‌کنی
لباسم شبیه او بود یا قد و قواره‌ام ؟
شرم نکن ! من درد تو را می‌فهمم
من هم به یاد او
به ابرها و آدم‌ها
حتی به دیوار
خیره شده‌ام
هر چه دلت می‌خواهد نگاه کن ..


{ علیرضا روشن }
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



خدا یا از این زندگی خسته شدم



اینجا هوا بارانیست .

پتویم را تا چانه بالا میدهم

و در بستر گرم خویش فرو میروم .

باران ؟

چرا میباری ای آسمان ؟

و چه راحت میباری !

میخواهم گریه کنم .

میخواهم اشک بریزم ولی نمیتوانم .



میخواهم از این لحظات گله کنم ولی به چه کسی ؟

اینجا هیچ کس نیست .

اینجا فقط من هستم و ....

راستی پس تنهایی کجاست؟

مبادا تنها بماند !


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چـه چـیـز در ایــن جـهــان

غـریـبـانـه تـر از زنـی سـت

کـه تـنـهـایـی اش را بـغـل مـی کـنـد و مـی پـوسـد!

امـا

حـاضـر نـیـسـت دیـگـر

کـسـی را دوسـت بـدارد ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باید کسی را پیدا کنم که دوستم داشته باشد ،
آنقدر که یکی از این شب های لعنتی آغوشش را برای من و یک دنیا خستگیم بگشاید ؛
هیچ نگوید و هیچ نپرسد فقط مرا در آغوش بگیرد
بعد همانجا بمیرم تا نبینم روزهای آینده را …
روزی که دروغ میگوید ،
روزی که دیگر دوستم ندارد ،
روزهایی که دیگر مرا در آغوش نمی گیرد
و روزی که عاشق دیگری می شود
 
بالا