خوب میدونم که دوس دارى،عشقت پنهون
بمونه…
قلب منم خوب بلده قصه پنهون بخونه!
یادت میاد چه بى هوا،توو قلب من قدم
زدى! یادت باشه که قلبتو به هیچکى غیر من ندى، دلم میخواد یه
باردیگه بهم بگى:
“دوسم دارى”
قول بدى تاابدباشه،
هیچ جورى تنهام نذارى!
ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم
و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم
معلوم نشد صدق دل و سر محبت
تا این سر سودازده بر دار نبردیم
ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
سودای تو را برسر بازار نبردیم
با حسن فروشان بهل این گرمی بازار
ما یوسف خود را به خریدارنبردیم
ای دوست که آنصبح دل افروز خوشت
بادیاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم
سرسبزی آن خرمن گل باد اگر چند
از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم
بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگرنه
کی خون دلی بود که در کار نبردیم
تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست
از آینه ای منت دیدار نبردیم
دلتنگم نه برای کسی از بی کسی …
خسته ام نه از تکاپو از در به دری …
نه دوستی ، نه یادی ، نه خاطره ی شیرینی !
تنهایم تنهاتر از آن سنگ کنار جاده اما مشتاقم ،
مشتاق دیدار آنکس که صادقانه یادم کند
سنگین، سرد و مغموم ... در کوره راه های این سرزمین بازی با خویش در گیرم ... راه را می جویم ... خویش را می بازم ... خویش را می جویم ... عمر را می بازم ... عمر را می جویم ... بازی را می بازم ...!