ندانم باکه سوداکنم
کجاجوشم وازچه پروا کنم
نه یاری که راه مروت روم
نه خصمی که باوی مداراکنم
نه عشقی که دل رابدریازنم
نه شوری که روسوی صحراکنم
نه برقم که آتش زنم خرمنی
نه ابرم که باگریه غوغا کنم
بسی قصه ازمن بماند بجای
اگردفترسینه راواکنم
چنان ماندم ازبزم هستی جدا
که ازدور باید تماشا کنم
به نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد چو به او رسد اذانی
عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن
که ندارد او زمانی نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این؟ عجبا که هشتمین است؟
عجبا چه سوره خواندم؟ چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم؟ که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی
من غــرورم را به راحتـــي به دست نيـــاوردم
کـه هر وقت دلـت خواست خـــردش کني
غــــرور من اگر بشکـنــــد
با تـکــه هــايـش
شاهــــرگ زنــدگــي تــو را نيز خواهـــد زد
گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذاشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
چگونه پیر پسندی مرا که بخت جوانی
کنون غبار غمم بَرفشان ز چهره که فردا
چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
ولی تو سایه برانی ز خود که سرو روانی
من شکوفایی گل های امیدم را ................در رویاها میبینم؛ ..........................و ندایی که به من می گوید: ....................................گرچه شب تاریک است .............................................دل قوی دار ......................................................سحر نزدیک است