معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهی دلت بهانه هايی می گيرد که خودت انگشت به دهان می مانی ...
گاهی دلتنگی هايی داری که فقط بايد فريادشان بزنی اما سکوت می کنی ...
گاهی پشيمانی ... پشيمان از چه ؟
نميدانی وقتی تمام احساس دلتنگیت را با یک به من چه پاسخ میگیری به کسی چه که چقدر تنهایی !!!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزهایم به تظاهر می گذرد …
تظاهر به بی تفاوتی
تظاهر به بی خیالی
به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست اما چه سخت می کاهد از جانم این “نمایش” !

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
کاش جای این همه از غم نوشتن و شیر کردنش از شادیهای واقعیمون بنویسیم نه اونایی که الکی ساختیم ولی دلمون شاد نبود همینکه دلت شاد باشه مهمه هست صرفا برای اینکه بقیه هم یادشون بیاد میشه بدون ماشین اخرین سیستم هم شاد بود میشه بدون عکس از ویلای شمالت صرفا با دوستات بری شمال و تا میتونی داخل ی الاچیق با هم بگن وبخندن شاد بودن صرفا با داشتن پول نیست بلکه به داشتن دلی شاد است
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه دنياي بي رحمي شده! چقدر بي رحم! این روزها ...
بی خبر می شود رفت ...
بی احساس می شود گذشت ...
بی اختیار می شود شکست ...
بی اشک می شود گریست ...
بی بال می شود پرواز کرد ...
بی قلب می شود زیست ...
بی نفس می شود خوابید ...
این روزها ...
بی اجازه می شود مـــــــرد ......

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اینجا...
چرخ و فلک خاطــــره هاست . . .
سکـــــوت چشمها و سرسره ی بغضــــهاست . . .
در دنیای تاریـــک و سیــــاه من خبری از گل و درخت نیست !
روشنی نیست . . . سیاهی مطلــق است . . . !





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهــــــــی دلـــــــم می خواهــــــــد
یــــــک گوشـــــــه بنشینــــــم
پشتـــــــــم را بکنــــــــم به دنیــــــــا
پـــاهــایم را بغـــل کنــم وبلنــدبلنـــد بگویـــم؛
مـــــن دیـــــگر بازی نمیکنــــــم...!





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

برای دل خودم می‌نویسم …
برای دلتنگی‌هایم
برای دغدغه‌های خودم
برای شانه ای که تکیه گاهم نیست !
برای دلی که دلتنگم نیست …
برای دستی که نوازشگر زخم‌هایم نیست …
برای خودم می‌نویسم !
بمیرم برای خودم که اینقدر.............. !




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چقدر حادثه ها زود می آیند...
حسی پنهان در من...
سکوت خانه که مرا میگیرد...
همیشه دردهایی هست...در غروب...
شب های تاریک...شهر که در سکوت می رود و چراغ ها که خاموش می شوند...حس پنهان من بیدار می شود...حسی غریب...فراتر از عشق...حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا...





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ایـــن روزهــــا خــوابــــم نمـی آیــد …
فـقــط مـــی خـــوابـــــم
کــــه بیـــــدار نبــــاشــــم!





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حرفهایی هست ، بدجور دل میشکنند !

بدجور دل می سوزانند ! بدجور خراب میکنند !

حرفهایی از نزدیکترین کسانت ...

از عزیزترین کسانت !

گاهی دلت میخواهد ،

عزیزترینت

کمی بیشـــتر ..

حواسش ، به تاثیر ِ حرفهایش بود ...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچـــه کـــه بـــاشی …

از “نقـــاشی”هـــایتـــ هـــم …

مــی‌ تــواننــد بـــه روحیـــاتــ و درونیـــاتتــ پی ببــرنـــد ،

بـــزرگ کـــه مــی‌ شـــوی …

از حــرفهـــایتـــ هـــم نمــی‌ فهمنـــد تـــوی دلتــ چـــه خبـــر استــ !

 
بالا