معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرا چه به تنهایی و سکوت ؟

نقاشی می کشم

دنیای وارونه ام را ،
از اینجا تا بی انتهایی تو
رنگ در طرح
بوسه ای بر باد
درختی در آغوش خاک
آسمانی بی ماه
طبیعتی برهنه
و من
چشمانم حکایت ها دارد ...
مرا چه به تنهایی و سکوت ؟
زندگی باید




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غم دنیاست
وقتی
لبخند میزنی
و اهسته به ادمها خیره نگاه میکنی
و کسی
معنای
کلماتت را نمیفهمد
و کسی نمیفهمد
که
دردهایت
را همیشه
با یک
لیوان اب
فرو میدهی
و با
اغوش خودت
خودت را ارام میکنی
تا کسی
دردهایت را نفهمد
*نقل از یه نفر*
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خستــه ام…

از صبوری خستـــه ام…

از فریـــادهایی که در گلویـــم خفـه ماند…

از اشــک هایی که قـاه قـاه خنـــده شد…

و از حـــرف هایی که زنده به گـــور گشت در گــورستان دلم


آســان نیست در پس خـــنده های مصــنوعی گریــه های دلت را ،

در بی پنـــاهیت در پشت هـــزاران دروغ پنهـــان کنی…

این روزهــا معنی را از زندگـــی حذف کــرده ام…

برایــم فرق نمـــی کند روزهایـــم را چگونــه قربانـی کنم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه لذتی دارد
یک استکان چای داغ
برای دو نفر
در کنار ساحل
و ارام قدم زدن ولی
همین که
با تنهایی ام قدم میزنم
و با تنهایی ام درد و دل بر من خورده نگیر
نسبت به ادمها
بی اعتماد شده ام
*نقل از یه نفر*
 

دختر بهاری

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در سال ۱۸۰۹ بتینا برای گوته نوشت :
تمایلِ شدیدی دارم
که شما را برای همیشه دوست بدارم.

این جمله‌ی به‌ ظاهر پیش پا افتاده را به دقت بخوانید.
از کلمه‌ی عشق مهم‌تر
کلمه‌ های همیشه ‌و تمایل است.
آنچه بینِ آن دو جریان داشت
عشق نبود
جاودانگی بود!

کتاب: جاودانگی
#میلان_کوندرا
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هروقت دلت گرفت
هروقت احساس کردی که دنیا اینقدر
برات کوچیک شده که داری صدای خردشدن
شـــــــــونه هات زیراین باررومی شنوی
اون موقع یه جای خلوت پیداکن
بشین وباخودت خلوت کن
ببیـــــــــن الان کــــــی هســـــــت که می تــونه
بـــــــــــه حرفات گوش کنه اگه کسی رونداشتی
یه نگاه به آسمون کن وهرچی می خوای بگو
و اینقـــــدر اشــــک بــــــریـــــز که سبک بشی
شــــانه های خدا همیشه دراختیار توست
تا سر به روش بذاری وتامی تونی گریه کنی
بـــــــــــــــدون که اشک هات برای خدا عزیزه
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من ساده لوح نیستم
ساده ام ، فقط سکوت میکنم

من دستها و
سنگهای پنهان در آستین آدم ها را
بسیار دیده ام

حواس ام هست !
من دشنامها خورده ،
اما هرگز مزاحم یکی مور خسته نبوده ام

من
تهمت ها خورده ،
اما هرگز مزاحم یکی گزنده نبوده ام

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلــــم گاهی می گیرد
گـــاهی می سوزد

گاهی تنــــگ می شود
و حتی گــاهی...
گــاهی نــــه...

خیلـی وقــت هــــا می شکنـــد

خیلی وقت هــــا دلــــم
می شکنــــد
امــا هنـــــوز می تپـــد...





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعضی لحظات وقتی دلتنگ میشوی میخواهی فریاد بزنی
اما وقتی کسی نیست که درکت کنه بهتر سکوت کنی
با چشمانت که از غم پر شده
با نگاه که دیگر زندگی در ان نیست به اطرافت نگاه خواهی کرد
دلم .... تنگ هست اما مجبورم میکنند تظاهر کنم هیچ اتفاقی نیافتاده
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده. در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌اش را به هم می‌زند. دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند. زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله...

زنگوله های مان را باز کنیم...
 

ترانه3

کاربر بیش فعال
دوباره می نویسم ...
می نویسم از تنهاییم
و سکوت پر از حرفم ؛ حرفهایی از جنس بغض ...
و آسمانی تیره تر از شب ، ابری ، در حسرت ستاره ...

دوباره می نویسم ...
می نویسم از خاطرات دورم
خاطرات شفافی که گذر زمان ماتشان کرد ... به سرعت عمر آدمی ؛
و تنها غباری از حسرت بر دلم به جای گذاشتند .
دوباره می نویسم ...
می نویسم از دل تنگم ...
دلی که همه ی برگهای درخت امیدش ریخته ...
نه! هنوز یک برگ باقی مانده ........... خدا !
و دوباره می نویسم ...
این بار از خودم :
خسته ام ...

 
بالا