معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قهقهه های مستانه
می دانی از چه؟
از هر چه نامردی است می خندم
دیوانه شدم دیگر
بدون هیچ شاخ و دمی
سرخوش می دانی چیست؟
همان کس که در دریای غم غرق و در قعر تاریکی لبخند می زند
شامی بس غریبانه است
شاید این روزهای من همان شام غریبان است که می گویند
غریبانه می نوشم از جام تهی
در خیال سر می کنم
مست و بی هوش





 

zahra.71

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعضی چیزهارا باید
سروقت خودش داشته باشی ،
وقتش که بگذرد
دیگر بود و نبودش برایت فرقی نمیکند
چون به نبودنش عادت کرده ای
و یاد گرفته ای چگونه بدون اینکه
داشته باشی أش ، زندگی کنی....
بعضی چیزها ، مثل حس ها
و تجربه ها ؛ دوره ی خاص خودش را دارد ‌‌..
مثلأ یک دوره ای آدم دوست دارد عاشق باشد ...مثل خیلی های دیگر کادو بخرد ، ذوق کند ، برای کسی مهم باشد...
وقتی نیست ، زمانش که بگذرد دیگر فایده ای ندارد...کم کم به تنها بودن میان جمعیت بزرگ دو نفره ها عادت میکنی و یاد میگیری تنهایی حال خودت را خوب کنی
اینکه میگویند
عشق تاریخ مصرف ندارد
و پیروجوان نمی شناسد ، درست...
اما عاشق شدن در بیست سالگی با عاشق شدن در چهل سالگی قابل مقایسه است !؟! آدم یک چیزهایی را سر وقت خودش باید داشته باشد
وقتی سرزنده و شاد است
وقتی جوان است
یک چیزهایی مثل عشق و حس و حال عاشقی
وقتش که بگذرد ، رنگش خاکستری میشود
و شاید هرگز نتوانی تجربه اش کنی ، هرگز ..

نازنین عابدین پور
 

sar sia

کاربر بیش فعال
موی خود بر شانه میریزی شرابی خب که چه
مست میرقصی در آیینه حسابـی خب که چه

دختـــر ِ اربابـی و یک باغ نوبر مال توست
کرده ای پنهان به پیراهن، گلابی خب که چه
رویت آن سو میکنی ، تا باز می بینی مرا
در قدم برداشتن ها می شتابی خب که چه
مثل آهویی کــه گم کرده ست راه خانه اش
اینچنین بی تاب و غرق التهابی خب که چه
 

ترانه3

کاربر بیش فعال
در روزگاری که کلاغ ها....

تار و پود زندگی را میبافند....

روزگاری که ماهی ها....

به قلاب التماس میکنند برای مرگ ....

روزگاری که بره ها حتی ....

از نوازش چوپان فراری اند....

در روزگاری که ....

انسان هم آدم نیست ....

چگونه انتظار عشق داشته باشم....

از انجماد نگاهت ؟؟؟
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنهایی همیشه مهمونم هست ولی بهترین رفیق و مونسم هست
شاید گاهی دورم یهو پر بشه از اشخاص جور واجور
اما
وقتی که میرن و یا حتی بعضیهاشون که
هستند
این تنهایی میشه هم صحبتم
باهاش حرف میزنم
و بعد میگم
خوش به معرفت تو که
اینقدر کنارمی
*نقل از یه نفر*
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزها...،
خدای سکوت شده ام !
خفقان گرفته ام ...
تا ارامش اهالی دنیا ؛
خط خطی نشود..
اینجا زمین است
رسم آدمهایش عجیب است ...
اینجا گم که میشوی ،

بجای اینکه دنبالت بگردند
فراموشت میکنند...!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه جملــــــ ـــه ای!

پر از کلیــــ ــ ....

پر از تهــــ ـــوع....

جایِ گَرمی نشســــ ــــته ای وَ میخوانـــ ـــی!

یخ نمیکنــــ ـــی.....

حس نمیکنـــــ ــــی....

کِه مَن بـــ ــرای ِ نوشتَن همیـــــ ـــن دو کلمه

چه سرمایی را گذراندم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی وقت شده
دیکر حوصله نقاب گذاشتن ندارم
تنها
نگاه میکنم
لبخند میزنم
و بعد تنها
چند ساعت
غیبم میزند
و کسی چه میداند
در لحظات غیبتم
درونم
چه خبر هست
جز دیوار اتاقم
*نقل از یه فر*
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاه دلتنـــــــگ می شوم
دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها
حسرت ها را می شمارمو باختن هاوصدای شکستن را...
نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم
وکدام خواهش را نشنیدم
وبه کدام دلتنگی خندیدم
که چنین دلتنگــــــــــــــــم.

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلـــم مـــی خــواهـــد

زنــدگــــی ام رامــوقتــــاً بدهـــم دســـت آدمـــی دیگــــر

و بگـــویــم : تــو بـــازی کـــن تــا مــن بـــرگــــردم

فقــــط نســــوزیهــــــا !

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درون من..منی است
که سیگار بر لب خاطرات می گذارد...
دود می شود با رفتن ها...
درون من باوریست
که آسمان را به آتش می کشد....
جهنم را با رویایم سرد...!
درون من افکاری موج می زند
که مدام
طناب می شود بر گردنم....
چهار پایه ای نیست...

من از ارتفاع رویاهایم سقوط کرده ام...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزها چقدر آرام شده ام..

سکوت تمام زندگی ام را برداشته!

دلم یک تلنگر می خواهد..

دلم میخواهد نبینم.نشنوم.نخوانم!

دلم این روزها آرامش می خواهد..

میخواهم کتاب زندگی ام را ویرایش کنم!

چه باک از اشتباهات عاقلانه ام!

می خواهم این بار بی خیال باشم و بگذرم..

زندگی!آماده ام برای جنگیدن

آماده ام برای پیروزی

تنها یک تلنگر بزن!!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می گویند : شاد بنویس ...نوشته هایت درد دارند!

و من یاد ِ مردی می افتم ،که با کمانچه اش ،

گوشه ی خیابان شاد میزد...اما با چشمهای ِ خیس ... !!!

 
بالا