معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوباره واژه سفر را در قاب تنهایی اتاق خاطراتم
میخکوب میکنم
سرزمین خشک خاطره یخ زده وفرسوده شده
زندگیم بوی غربت و بی قراری گرفته
رفاقتها پوچ وتوخالیست
وحال کوچ ِ تبلورزندگیست
باید رفت و
به اندازه تمام تنهایی ها
فریاد را
در آغوش کشید
باید رفت ....

 

ترانه3

کاربر بیش فعال
از این تکرار ساعتها....

از این بیهوده بودنها...

از این بی تاب ماندن ها....

از این تردیدها ، نیرنگ ها ، شک ها، خیانت ها....

از این رنگین کمان سرد آدمها....

و از این مرگ باورها و رویاها پریشانم....

....دلم پرواز میخواهد.
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدم از یک جایی به بعد
دیگر خودش را به در و دیوار نمیکوبد،
از هر چه هست و نیست شاکی نمیشود،
از آدم ها فاصله نمیگیرد
از هیچ کس، دیگر متنفر نمیشود.
دیگر گریه نمیکند
غصه نمی خورد
از حرف کسی نمی رنجد.
دیگر شعر نمیخواند، موسیقی گوش نمیدهد،
به کسی زنگ نمی زند، کسی هم به او زنگ نمی زند.
دیگر صدایی، اتفاقی، بوی عطری، اسمی، زنگ تلفنی، نامه ای، خاطره ای، حرفی، رنگ پیراهنی
حواسش را پرت نمی کند.
آدم از یک جایی به بعد، دیگر منتظر نمی ماند،
دیگر عجله نمی کند، دیگر حوصله اش سر نمی رود، دیگر بی قرار نمی شود.

می دانی؟
آدم از یک جایی به بعد
فقط تماشا می کند ...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهــی حجـم دلــــتنـگی هایــم
آن قــــــدر زیـاد میشود
که دنیــــا
با تمام وسعتش
برایـَم تنگ میشود …
دلتنــگـم …
دلتنـــــگ کسی کـــــه
گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از
حرکـت ایستـاد …
دلتنگ خودم …
خودی که مدتهــــــــاست گم کـر د ه ام …
گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم !
حالا یک بار از شهر می رویم
یک بـــار از دیار …
یک بـــار از یاد …
یک بـــار از دل …
و یک بــــار از دســــت…

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم گرفته است…
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوش‌بو، که روی شاخه‌ی نارنج می‌شود
خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این
گل شب‌بوست،
نه، هیچ‌چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی‌رهاند.
و فکر می‌کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد…

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برادران يوسف وقتی می‌خواستنديوسف را به چاه بيفکنند يوسف لبخندی زد !
يهودا پرسيد: چرا خنديدی ؟ اين جا که جای خنده نيست !
يوسف گفت : روزی در اين فکر بودم که چگونه کسی می‌تواندبه من اظهار دشمنی کند با وجود اين که برادران نيرومندی چون شما دارم !
اينک خداوند همين برادران را بر من مسلط کرد تا بدانم که غير از خدا تکيه گاهی نيست !
و اين چاه نشينی امروز من تاوان تکيه دادن به خلق خداست !
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
واژه ها قطار نشوید
کلاغها خودشان تمام واژگان را میاورند
که شهر پر شده از خبر
کویر از ماسه پر است
برگهای درختان از عشق سبزند
پتک ات را بزن بر درختان تمام قد
برگها قطار میشوند
دیگر شاعری نیست تا شما را سوار کند
پرواز بماند برای پاییز!

*نقل از یه نفر*
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم عجیب گرفته…
دل‌گیرم از آدمک‌هایی
که تنها سایه‌ای هستند
از تمام آنی که می‌نمایند
دل‌گیرم از نقاب‌هایی که بر چهره می‌کشند
دل‌گیر از صورتک‌ها…




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلتنگی من
انجاست که
حتی
لحظه ای
نمیدانم
چه کنم
انجاست که
از دل تنگی هر
لحظه
خودم را
میزنم
به نشنیدم
تا هر کس
هر چه
میخواهد
زخم زبان بزند
ولی دیگر کم اورده ام
*نقل از یه نفر*
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يه وقتــايي تو زندگيتــــ ميرسه


كه بايد دستتـــ و بزني زير چونه ات



و جريانــ زندگيتـــو فقط تماشــا كني



بعدشم بگي:



ای کاااااااااااااااااااااااا اااااش..............

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز





نـــه نمیــــدانــــی! هیـــــچ کـــس نمـی دانــــد


پشتــــــــ ایـن چهــــره ی آرام، در دلــــــــــم چــه مـی گـذرد!


نـــه نمیــــدانــــی!


هیـــــچ کـــس نمـی دانــــد


ایـــن آرامــش ظــاهــر و ایــن دل نــا آرام چقــــدر خستـــــــه ام میـــکنــد…!





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و اکنون چشمانم واضح میبیند .. حال ک امید نیست ..
حال ک جز سیاهی مطلق ... هیج چیز مکمل این سکوت نیست ...
هیسم من امشب ..
دیگر شب هاهم تفاوتشان این بود که گذشتند و من
امشب را به پایان و تمام میرسانم ..
من از روزها فاکتور گرفتم .. !




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنهایی من آنقدر شلوغ است

آنقدر خسته
که سکوتش آواریست
از بهار و پاییز و زمستان
که یکی‌ یکی‌ روی غصه‌هایم راه می‌‌روند
کافیست چراغ تنهاییم را روشن کنی‌
و ببینی‌ زندگی‌ من در همین خاطرات جا مانده
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همــــیشـه دقــیقآ وقـــــتی پـُر از حـــرفی

وقتـــی بغــــض میکـــُنی

وقتـــی دآغونــــی

وقــــتی دلــِت شکــــستـ ه

دقیقــــا همیـــن وقـــــتآ

انقــــدر حـ ـرف دآری کـــ ه فقــط میتونــی بگـی :

"بیخـــیآل".

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم گرفته است در اوج تنهایی


ای غم چقدر برایم آشنایی!

قطره قطره میریزد اشک بر روی گونه هایم

کسی نیست تا ببیند چه غمگین است بهانه ی چشمهایم

من و تنهایی ، دوست ندارم دلم اینگونه پر از غم باشد در لحظه های بی کسی

نمیدانم چرا ، دلم اینقدر از دنیا گرفته

نمیدانم چرا بغض گلویم را گرفته

نمیدانم تا کی باید اسیر غم باشم
 
بالا