معماری با مصالحی از جنس دل

4fafa

عضو جدید
کاربر ممتاز
" سادگی نهایت درجه عقل است "

( جبران خلیل جبران )

 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زندگی کمی دیوانگی می‌خواست
اما ما زیادی دیوانه شدیم
از تمام کافه‌ها بیرونمان کردند
ما زیادی دیوانه شدیم و
همه‌چیز را فراموش کردیم
غیر از خندیدن
به همه‌چیز خندیدیم و
خندیدن شغل ما شد
دیوانه که باشی
خودت هم نخندی
زخم‌هایت می‌خندند!




{ رسول یونان‎ }
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتــــی دلـت زبــــــانـــه مـی کِشــد
هیــــچ زبــــــانـــی را نمـی فهمــــد
هیــــچ بـــارانــــی ســــرد و سبــــزش نمـی کـُنـــــد
و همـــــه ی دریـــــاهــا را
مـــــوج تـا مـــــوج
هیمـــــه هیمـــــه
سُــرخ مـی کـُنـــــد و خـونــی


"نســــریـن فـــرقــانــــی"
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قهوه ات را بنوش
روزنامه ات را بخوان
در صفحه ی ادبی
کسی برایت شعر تازه ای گفته است
در صفحه ی حوادث
کسی خودش را با عکس تو به رود انداخته است
اما تو
قهوه ات را بنوش
و دلت را خوش کن
به یافتن جواب چهار حرفی جدول روزنامه
پیامبری که صدایی خوش داشت
و ستاره اش در آسمان تو
بی فروغ بود ...

"داود جهانوند"

 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در بیابان فراخی که از آن می گذرم
پای سنگین کسی در دل شب
با من و سایه من همسفر است
چون هراسان به عقب می نگرم
هیچ کس نیست به جز باد و درخت
که یکی مست و یکی و بی خبر است
خاطر آشفته زخود می پرسم
که اگر همره من شیطان نیست
کیست پس این که نهان از نظر است؟
پاسخی نیست ، بیابن خالی است
کوه در پشت درختان ، تنهاست
و آنچه من می شنوم
بانگ سنگین قدمهای کسی است
که به من از همه
نزدیکتر است...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ابــــرهــا

نــامـــــه‌هـــای مچــــالــه ی مَـنَنـــــد
کـــــه بغــــض هــایـــــم را
در آنهــــــا مـی ‌نـویســـــم
و بــه دسـت ِ بـاد مـی ‌سپــــارم
تـا بـرایـت بخـوانَـدَش


"روجــــا چمنـــکار"
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
داشتم از این شهر میرفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد

البته ..
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و ..
تو صدایم کنی فقط می خواهم بگویم
تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی ..



{ رسول یونان
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روی یک برگ سفید
من نوشتم من و تو...
تو نوشتی نه، ما
نازنین یادت هست ...
چه صمیمانه و ساده، من و تو، ما شده بود...؟!
کاش آن روز نمی آمد که:
روی یک برگ سفید،
من نوشتم دریا...
تو نوشتی قطره...
قصدم این بود که ما بنویسم...
تو نوشتی من و تو!
چه کسی باور داشت، فاصله بین من و تو
قد یه دریا شده بود...؟!
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی نیامده می روی
دیوار ها
کوه ها
پا سست می کنند
و من زیر آوار
آواز می خوانم
آواز که نه!
مرثیه می خوانم
مرثیه ای بر دق مرگی ِ پرنده ای
که خودش را تا توانست به دیوار ها کوبید
میله ها را شکست
و پشت قفس
آسمانی در کار نبود!!
مهدیه لطیفی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی كســـــــی را دوســـــــت داری
بایـــــــد زیباییهـایـــــــش را بیـــــــرون بكشـــــــی و
تلخـــــــی هایـــــــش را صبـــــــر كنـــــــی هیچكـــــــس كامـــــــل نیســـــــت...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق من

بی من چه ساده رفتی .....چه ساده از اینجا گذشتی عشق من .....

نفسم بند میاید در جایی که بازدم نفسهای تو نیست ........چه ساده رفتی عشق من ...

کجایی که عطر تنت را به ثانیه های تنفس عاشقانه ام هدیه دهی ........

چگونه بی تو زیستن توانم ان زمان که توئی اوای اشنای هر سخن از قلب من ....

کجایی که هر فاصله ای که بین عشقمان شعله میکشد مرا بی تابی فراگیر میشود ...

دلم تنگ است .....دلم تنگ است نفس کشیدن در اغوش تو را ......دلم تنگ است نوازش دستان تو را عشق من ...

دوستت دارم ....




 

"زهرا"

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

جبر می‌گفت که فرو بروم:
چکمه‌ای نا امید در گل باش!
برف یکریز و سرد می‌بارید
مادرم گریه کرد: عاقل باش!

بادبادک فروش غمگینم!
هستی‌ام را به باد دادم... باد...
کاری از عشق بر نمی‌اید
مرگ ما را نجات خواهد داد

زهرا معتمدی
 

"زهرا"

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اگر لاک‌پشت بودم

چه قدر خوش‌بخت می‌شدم

می‌توانستم

به‌آرامی از تو دور شوم

به‌آرامی ...


رسول علی پور
 

"زهرا"

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد

تو نام مرا چه زود بردی از یاد

من حبه‌ی قند کوچکی بودم که

از دست تو در پیاله‌ی چای افتاد


جلیل صفربیگی
 

"زهرا"

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دوباره سیب بچین حوا من خسته ام
بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند
 

"زهرا"

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

تصويرت را در آب ديدم

تو رفتي
من به دنبال رودخانه راه افتادم


شهاب مقربین
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام
عید فطر همه دوستان خوب و مهربون و با احساسم مبارک



تا دشت پرستاره اندیشه های گرمتا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگیتا کوچه باغ خاطره های گریز پایتا دشت یادها
هان ای عقاب عشق از اوج قله های مه آلود دوردستهاپرواز کنپرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
 

4fafa

عضو جدید
کاربر ممتاز
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

"سعدی جان"
 
بالا