معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چشمانـم به دنبال حقیقت می‌گردند
انگشتانـم ایمان و عقیده را احساس می‌کنند
پاکیزگی را با دستانـم لمس می‌کنـم
و همه چیز را زیـر بـاران اعتراف می‌کنـم

و سپس در مقایل آینـه ایستادم آنرا شکستـم!
چه شبیه شد آیـنه با من . . .





 
ﺗﻮ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺳﻬﺮﺍﺏ ؟
ﻗﺎﯾﻘﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺎﺧﺖ !
ﺑﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﻋﻤﺮ ﺩﺭﺍﺯ ؟
ﻧﻮﺡ ﺍﮔﺮ ﮐﺸﺘﯽ ﺳﺎﺧﺖ ﻋﻤﺮﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ،
ﺑﺎ ﺗﺒﺮ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺒﺶ ﺑﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺳﺎﻟﯿﺎﻥ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺍﻣﺎ
ﭘﺲ ﺑﮕﻮ ﺍﯼ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺷﻌﺮ ﻧﻮ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺳﺎﺧﺖ .
ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻗﺎﯾﻖ . . .
ﯾﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺘﯽ : ﺗﺎ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻫﺴﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﯾﺪ
ﮐﺮﺩ ؟
ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ ؟!
ﺑﺎ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺑﺎﺷﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ !!
ﻭﺭﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﻭﺳﺨﻦ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﻝ ﭘﻮﭺ
ﺍﺳﺖ . . .
ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﮕﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻫﺴﺖ ﺣﺴﺮﺗﯽ
ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺭﺩ ﺟﻤﻠﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺑﻮﺩ .
ﺗﻮ ﺑﺒﺨﺸﻢ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺷﻌﺮﺕ ﻧﮑﺘﻪ
ﺍﯼ ﺁﻭﺭﺩﻡ ، ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﯼ ﮐﺮﺩﻡ
ﺑﺨﺪﺍ ﺩﻟﮕﯿﺮﯾﻢ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ
ﺍﺯﺧﯿﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﯾﺎ ﺑﺨﺪﺍ ﺩﻟﮕﯿﺮﯾﻢ
ﺑﺨﺪﺍ ﻣﺎ ﺳﯿﺮﯾﻢ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﭘﯿﺮﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﯾﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﺍﺳﺖ
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخ که آدم چقدر دلش زود تنگ می‌شه...
ای کاش هوای شهرمان همیشه بارانی باشد
تا که شاید هر کجا هرلحظه ساکت آرام با صدای رعد و برق فریاد بزنم
و زیر ترنم باران نم نم اشک‌هایم رابرایش هدیه کنم
تا که شاید زمین نلرزد و آسمان شهر دودآلود نباشد
تاکه شاید پرنده‌‌ها خانه‌هایشان را ترک نکنند
تاکه شاید او هم بداند من اشتباه کردم
تاکه شاید بخشیده شوم
تاکه شاید بازآید
تاکه شاید...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قلبمان را
به هر کسی ندهیم
بعضیها
حتی
ارزش نیم نگاه هم ندارند
بزرگترین اشتباه هم همین هست
کسی را
دوست بداری
که معنای
عشق وفاداری و دوست داشتنت را نمیفهمد
*نقل از یک نفر*
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خبر از من داری؟…
خبر از دلتنگی های من چطور؟
و آن پروانه های شادی که در نگاهم بودند…
خبرش رسیده که مرده اند؟
هیچ سراغ دلم را میگیری؟
کسی خبر داده که آب رفته ام از خستگی؟
مچاله ام از دلتنگی؟
آه… که هیچ کلاغی نساختیم میان هم
وجدانت راحت…
خبرهای من به تو نمی رسد





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مـטּ دیگہ نـہ از اومـدטּ کسـے

ذوق زده میشم ،
نہ کسے از ڪنآرمـ بره حوصلـہ دارمــ
نآزشو بـخـرمــ ڪہ بـرگرده ...
مـטּآدمــ بے احسآسے نیستمـ !
مـטּ بے معرفـتــ و نآمرد نیستمــ ...
فقط خستہ امــ ...
از همـہ چے !

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطــــــره

یعنی :


یک سکوت غیرمنتظره


میان خنده های بلند


 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در سکوت مهتابی
اشک میریزم
تا
یادم برود
رفته ای
اینگونه
با همگان سخن میگویم
و تظاهر میکنم
یادم همین نزدیکیست
اما
هیچ کس نمیداند
وقتی ناگاه سکوت میکنم
یادت مرا زمین زده است
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ابر
دودِ سیگارِ مردی است
که حرف هایش را می خورد
و بعد فوت می کند

غم که زیاد باشد
باران می بارد
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اینجا هیچ چیز واقعی نیست
نه-رفتن ِ تو
نه-ماندن ِ من
انگار : یکنفر دارد ما را خواب میبیند
با دانه های درشت ِ عرق
بر پیشانی اش!

(هامون هدایت)
 

R@ha1

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم که می‌گیرد، حجم دنیا کمتر و کمتر می‌شود؛
دلم که می‌گیرد، آفتاب مدام رو به زوال است؛
دلم که می‌گیرد، ابرها همه سیاه می‌شوند و بارانی؛
دلم که می‌گیرد، نسیم طوفانی می‌شود؛
اما همیشه دلم که می‌گیرد، خدا نزدیک‌ترین است.
 

R@ha1

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی دلت بهانه‌هایی می‌گیرد که خودت انگشت به دهان می‌مانی...
گاهی دلتنگی‌هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می‌کنی...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده‌ات!
گاهی دلت نمی‌خواهد دیروز را به یاد بیاوری، انگیزه‌ای برای فردا نداری؛
و حال هم که ....
گاهی فقط دلت می‌خواهد زانوهایت را تنگ در آغوش بگیری
و گوشه‌ترین گوشه‌ای که می‌شناسی بنشینی و فقط نگاه کنی.
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می‌شود...
 

R@ha1

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا کسی نساخت
خدا ساخت،
نه آنچنان که «کسی می‌خواست»،
که من کسی نداشتم، کسم خدا بود،
کس بی کسان،
او بود که مرا ساخت،
آنچنان که خودش خواست نه از من پرسید و
نه از آن «من دیگر» م.

دکتر علی شریعتی
 

R@ha1

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی گریه کردم گفتند بچه ای!
وقتی خندیدم گفتند دیوانه ای!
وقتی جدی بودم گفتند مغروری!

وقتی شوخی کردم گفتند سنگین باش!

وقتی سنگین بودم گفتند افسرده ای!

وقتی حرف زدم گفتند پــــرحرفی!
و
قتی ساکت شـدم گفتنـد عاشقی!

اما گریه شاید زبان ضعف باشد، شاید خیلی کودکانه،

شاید بی غرور، اما هرگاه گونه هایم خیس می شود
میدانم نه ضعیفم، نه یک کودک. می دانم پر از احساسم.
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


ﻓﮑﺮ ﻣﯿ ﮑﺮﺩﻡ..
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.....
ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ
ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﻧﺪ.
ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﺭﺩﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ..ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺭﻧﺪ
ﻭ ﺑﺮﻭﻧﺪ.!!!







 

R@ha1

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا گفت به دنیایتان می‌آورم تا عاشق شوید
.
آزمونتان تنها همین است:
عشق
و هرکه عاشق‌تر آمد نزدیک تر است.
پس نزدیکتر آیید.
نزدیکتر.
عشق کمند من است.
کمندی که شما را پیش من می‌آورد، کمندم را بگیرید.
و لیلی کمند خدا را گرفت
خدا گفت: عشق فرصت گفتگوست. گفتگو با من با من گفتگو کنید.

و لیلی تمام کلمه‌هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد.

خدا گفت: عشق همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور کرد.
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.
عرفان نظرآهاری
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چقدر سخته تمام اعضای بدنت بخواهند حرف بزنند

اما ندانند چه می خواهند بگویند...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از فـــــــردا

بیشتر مراقب باش

تقاص ِ

اشک های ِ

امشب ِ من

سنگین تراز

تمام روزهایی است

که عاشقانه گریه کردم…
 
بالا