دنـــــیـــــــا :
بازی هایت را سرم درآوردی
گرفتنی ها را گرفتی
دادنی ها را ندادی
حسرت ها را کاشتی
زخم ها را زدی
دیگر بس است چون چیزی نمانده ، بگذار بخوابم …
محتاج یک خواب بی بیدارم !
دلم گرفته است
دلم گرفتهاست
به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیدهٔ شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنیست
در این زمانه
آدمها …!
حتی حوصله ندارند
به حرفهای سر زبانی یکدیگر گوش دهند …
چه برسد به اینکه بخواهند
سطر سطر روح ِ تــو را بخوانند …
در واژه نـامـه ی مجـازی ..!
میخواهمــــــ برایت تنهایـــ ــ ـی را معنی کنمــــــ : در ساحل کنار جاده نشسته ای ... هوای سرد، صدای باد، انتــــــظار انتــــــظار انتــــــظار … … … دستت می سوزد با سیگار ! به خودت می آیی، یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند، نه دستی که شانه هایت را بگیرد، نه صدایی که قشنگ تر از باد باشد ... تنهایـــ ــ ـی یعنی این …
دور باشـــی و تــپــــــنده …
بهتر است از این که …
نزدیـــک باشی و زننـــــــده …
این مفــــــهوم را که در رگ هـــایت جاری کنی …
دیگر تنـــــــــها نخواهی بود …
آدم ها زود پشیمان میشوند… !
گاهی از گفته هایشان،
گاهی از نگفته هایشان…
گاهی از گفتن نگفتنی هایشان…
و گاهــــــــــــــــی هم از نگفتن گفتنی هایشـــــــان…
کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟
تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …
از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!
وقتی کســی جایت آمد …
دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند …
میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه …
فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !
و این است بازی باهــم بودن … !
تـمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که
ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت انـدازه مـی گـیـری !
حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی !
مقـایـسـه مـی کـنـی !
و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد بـه آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای ،
کـه زیـادتـر گذشـتـه ای ،که زیـادتـر بـخـشـیـده ای ،به قـدر یـک ذره ،یک ثانیه حتی !
درست از همانجاست که توقع آغاز می شودو توقع آغاز همه ی رنج هایی است که به نام عشق می بریم…!
هر ثانیه میگذرد
چیزی از تو را با خود میبرد
زمان غارتگر غریبی است
همه چیز را بی اجازه میبرد
و تنها یک چیز راهمیشه فراموش میکند ..
حس « دوست داشتن ِ » تو را ..
بگذار روی دقیقه های بی رنگت نقاشی کنم
مثل آن روزها که گل های سرخ و بنفشه را
میان دفتر مشقت می کاشتم ،
و عطرشان تمام کلاس را پر می کرد ...
ببین دست هایم هنوز بوی گل می دهند ؛
دفتر مشقت را کجا پنهان کرده ای ؟