معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از این شب های بی پایان،
چه می خواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم
و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...
به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،
دریغ از لکه ای ابری که باران را
به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
نه همدردی،
نه دلسوزی،
نه حتی یاد دیروزی...
هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی
تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟

ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن
که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم
ببار امشب!
من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.
ببار امشب
که تنها آرزوی پاک این دفتر
گل سرخی شود روزی!
ودیگر من نمی خواهم از این دنیا
نه همدردی،
نه دلسوزی،
فقط یک چیز می خواهم!
و آن شعری
به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چــــِقَدر تَلـــــخِه بــه هـَمه آرامــش بدی
وَلـﮯ وَقتـﮯ
خــودت یــه شــونـه ی گــَرم بــَراﮮ دلتــنگیهات بخــواﮮ
هیــچ کــَس کـنارت نـباشـــه...!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمـآن هیـج دردی را دوآ نکــرد..
این مَن بودَم
که به مــرور زمـآن عـآدت کردم..
و بـآ این هـَمه،
چهـ اجبـآر سخـتی اســت،خــَنده...
و بـآور کنیــد که [SUP]مـَن[/SUP] خوشحـالــَم!
 

Autumn girl

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با غصه نشو همدم
سنت شكن خودباش
آزادترين فردي، وقتي كه نگي اي كاش
 

Autumn girl

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا يادي هست
من به ياد توام
مگر آن روز كه نه مني هست، نه يادي ، نه خيالي ..........
 

ziba 22

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی که دیگر نبود،
من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت،
من در انتظار آمدنش نشستم.

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد،
من او را دوست داشتم.

وقتی که او تمام کرد،
من شروع کردم.

وقتی او تمام شد،
من آغاز شدم.

" و چه سخت است تنها متولد شدن،
مثل تنها زندگی کردن،
مثل تنها مردن! "
 

ziba 22

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

آنــــــــــــقدرجای توخالیست که

هیچـــ گــزینه ای آن راپرنمیکند...


حــــــــتی
تــــمام مــــــــــــوارد
 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز

“وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی او تمام شد من آغاز شدم
و چه سخت است
تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن است”
 

ziba 22

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها​
حسرت ها را می شمارم​
و باختن ها​
وصدای شکستن را​
... نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم​
وکدام خواهش را نشنیدم​
وبه کدام دلتنگی خندیدم​
که چنین دلتنگــــــــــــــــم​
 

ziba 22

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کلاغ جان!قصه من به سر رسید...سوار شو!تو را هم تا خانه ات می رسانم...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلتنـــــــــــــــــگی


عین آتش زیر خاکــــــستر است


گــــــاهی فـــــکر میکنی تمــــــام شده


امّـــــا یــک دفــــعه


همه ات را آتــــش مـــــــــــیزند . . .
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مدتیـــــــست دلـــــــم شکســـــــــــته
از همان جای قبلـــــی ... !
کاش میشد آخر اسمــــــت نقطه گذاشت تا دیگر شــــروع نشوی ... !
کاش میشـــــــد فریاد بزنم : " پایــــــان "
دلم خیـــــــلی گرفته اســـــــت ...
... اینجا نمیتــــــــوان به کسی نزدیـــــــــــــک شـــــــد ..

آدمهـــــــا از دور دوست داشتـــــــــــنی ترنــــــــــد ...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهی در فرا سوی این لحظات از خود میپرسم، با خود چه کردی؟!!!

که همچون باران میباری.. همچون باد گریزانی..

و همچون تاریکی در هراسی

حتی چشمانت را در کلبه ی وجودش نیافتی

تو خود، او بودی و او تو نبود...

چه بد کردیم به خود...


هر چیز زمانی دارد

نفس هم که باشی

دیر برسی

من رفته ام . . .

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کوچه را باد با خود برد
به انتهای بن‏بستِ
حس اندوهناکی من.
"تو" که همیشه می‏گردی
در لابلای ورق‏های حواسم،
اگر رسیدی به جایی که دیدی
دیگر راهی نیست
از کوچه بپرس که:
"چقدر دلم برای تو تنگ است......"
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کوچه ای به نام تنهایی سراغ دارم
ان هم دل ادمها
اگر به ان کوچه رسیدی ارام داخلش شو
نگذار جای پایت بماند
انگاه میتوانی در امان باشی از حکمهای احساسی ادمها
*نقل از یک نفر*
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]مـــــــــــــرد[/h]
مرد از زن خیلی تنهاتره!
مرد لاک به ناخوناش نمیزنه که هروقت دلش یه جوری شد،دستشو باز کنه و ناخوناشو نگاه کنه و ته دلش ازخودش خوشش بیاد!
مرد موهاش بلند نیست که توی بی کَـسی کوتاهش کنه و اینجوری لج کنه با همۀ دنیا!
مرد نمیتونه وقتی دلش گرفت زنگ بزنه به دوستش و گریه کنه و خالی شه!
مرد حتی دردهاشو اشک که نه،یه اخـمِ خشن میکنه و میچسبونه به پیشونیش!
یه وقتایی ، یه جاهایی ، به یه کسایی باید گفت :
.
"میــــــــــــ ­ ­ـم ... مثلِ مـــــرد!

 
بالا