معماری با مصالحی از جنس دل

♥milad♥

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام خوبین؟ کلی زمان شده بود نبودم،دلم براتون تنگیده بود.
........................................
فقط گاهی...
حرف تو که می شود..
بوی تو که می رسد..
و تو نفس گیر میشوی..
دلـــــــــــــــــــــــــــــــــم..
مثل اینکه تب کند
سرد و گرم می شود...
توی سینه ام چنگ میزند آب می شــود....
 

hanane1

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام خوبین؟ کلی زمان شده بود نبودم،دلم براتون تنگیده بود.
........................................
فقط گاهی...
حرف تو که می شود..
بوی تو که می رسد..
و تو نفس گیر میشوی..
دلـــــــــــــــــــــــــــــــــم..
مثل اینکه تب کند
سرد و گرم می شود...
توی سینه ام چنگ میزند آب می شــود....
ما هم دلمون واست تنگولیده بود خانوم :redface:
.
.
.
بی صدا فریاد کن
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
پراز اشکم ولي ميخندم به سختي،

به قول فروغ: شهامت ميخواهد سردباشي وگرم بخندي...!!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام خوبین؟ کلی زمان شده بود نبودم،دلم براتون تنگیده بود.
........................................
فقط گاهی...
حرف تو که می شود..
بوی تو که می رسد..
و تو نفس گیر میشوی..
دلـــــــــــــــــــــــــــــــــم..
مثل اینکه تب کند
سرد و گرم می شود...
توی سینه ام چنگ میزند آب می شــود....

ای جااااااااااااااااااااااااااان آبجی نسیم اومده
خیلی خوش اومدی ...........
خوشحالمون کردی
تو یکی از با احساس ترینهای این تاپیک بودی و هستی
منتظر نوشته های زیبات بودیم
مارو بی نصیب نذار مهربون


:gol:من دلم تنگ می شود:gol:

من دلم تنگ می شود
برای تو
برای هرآنچه که تکانم می دهد
تـــــا تــامل خـــویش
بـــــــرای خاطراتمان
چیزهایی که تو، توهم می خوانیشان
دلــم کــه تنـــگ می شــود
پای لحظه های خالی از تو
بــساط اشک پهن می کــنم
گوش خیالم را به گذشته می چسبانم
صدایت را از امواج پراکندهی زمان جمع می کنم
پژواک صدایت بر دیوار ذهن می کوبد
پر از آواز می شوم از تو
مگرغیر از این است
که توهم هم وجود دارد؟
باشد ...
به خودم دروغ نمی گویم!
اما به حقیقت دقایق پریشان عاشقی سوگند
دلم برای این توهم تنگ می شود:gol:

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم به اندازه ‌ی تمام سیب‌های کال چیده‌ ی باغ کودکیم گرفته است...
تو بگو ....
تو بگو چرا شب می‌توانداینقدر غمگین باشد... ؟
بیا امشب را اندکی عاشقانه‌تر قدم بزنیم ...
آرام ، آهسته ،آرام...
حتی اگر هوا سردترباشد...
حتی اگر باران تندترببارد...
حتی اگر گل آلودترشویم...
بیا امشب را اندکی عاشقانه‌تر قدم بزنیم...
و یا نه ...!
بدویم...!
درست مثل روزهای کودکی...
بدویم در مسیر تمامسیب‌های کال چیده ی باغچه ی کودکیمان...
درست مثل همان روزها که وقتی سیبی ، کال می‌افتاد ، بغض می‌کردیم ،
می‌دویدیم،
تا مبادا شیشه ی نازک غرورآن روزها بشکند...
می‌دویدیم ، آنقدر که قطره اشکی در گوشه ی چشمانمان جمع می‌شد و تا ابد در حسرت چکیدن می‌ماند...
آه...
تو بگو چرا شب می‌توانداینقدر غمگین باشد ...؟
تو بگو ...
سیب کالی که گاز زدیم چه طعمی داشت ...!؟
آه ، عزیزم ...
من تمام مسیر سیب‌های کال به تو اندیشیدم ،
به تو ...
تو که برای دستهای کودکیم هنوزهمان سیب سرخی که نچیده ماند ...
 

Autumn girl

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در سکوت و با سکوت با تو حرف میزنم ...

که روزهاست گوشها ،

توان اوج موج حرفها ،

برایشان بسان فاجعه ست ...
 

Autumn girl

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما همان آدمهایی هستیم که به راحتی دیگران را ترک میکنیم
اما وقتی کسی ترکمان میکند
جوری که انگار دنیا به آخر رسیده باشد
بغض گلویمان را خفه می کند ...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شعرم خیلی سیاه شد
اما
گاهی
سیاه بازی تئاتر صحنه
سفید تر است
از نقش های بی طراوت
دلقک های خیمه شب بازیهای مضحک
این روزگار!!!
مرا سیاه کنید
هرچند قرن هاست
که از
تازیانه هایتان
کبودم
کبود
یکی بود
یکی نبود
این پایان شعر پر تولد من است
 

Autumn girl

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نداشته ها و تنهایی های کوچک با چیزها و آدمهای کوچک پر میشوند ؛
نداشته ها و تنهایی های خیلی خیلی خیلی بزرگ ، فقط با خدا ...
مهم نیست در این زمین خاکی چقدر تنها باشیم و چقدر حرفهایمان برای دیگران غیر قابل فهم باشد و وقت انسانها برایمان کم ...
شکر که خدا هست و او جبران تمام دلتنگی ها و مرهم تمام زخمهاست ...
هر وقت دلت خواست ، مهمانش کن در بهترین جایی که او می پسندد ، در قلبت ...
و به دستان خالی ات نگاه نکن ، تو فقط خانه ی دلت را برایش نگهدار ، اسباب پذیرایی با اوست ...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای مسافر
در قطار بی واگن
اگر بفهمی !!!
اینجا
آخرین ایستگاه نفهمیدن است
پیاده شو
تا در هجوم استقبال
خرمگس های معرکه
بال زنی بال زنی بال زنی
نفهمیدن
چه درد مشترکی ست
میان مسافران قطار
سوزنبان فقط می فهمد
ریل ها را
که بر پشت آهنی خود
میکشند
قطارهای پیر پینه بسته جهالت را
که در محاصره مسافرانش
نفهمیدن را
هر ایستگاه
در تزاحم تردد تردید !!!
سوت میزنند
اینجا آخرین ایستگاه است
لطفا پیاده شوید
 

Autumn girl

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر وقت احساس تنهایی و غربت کردید ، یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است ... و یادمان باشد که با تمام بدی هایمان ، خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است.
 

Autumn girl

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سخت است حرفت را نفهمند،

سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،

حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد

وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،

اشتباهی هم فهمیده اند.
 

R@ha1

عضو جدید
کاربر ممتاز
باید بازیگر شوم ،
آرامش را بازی کنم …
باز باید خنده را به زور بر لبهایم بنشانم …
باز باید مواظب اشک هایم باشم …
باز همان تظاهر همیشگی : ” خوبم … ”
 

R@ha1

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا . . .
سیب که شیرین است
سهل!
تو بگو، زهر!
هرچه که باشد . . .
بیار،با تمامـ وجود ﻣﮯ بلعمـ . . .
تو فقط مرا از این دنیا بنداز بیرون . . .!
 

R@ha1

عضو جدید
کاربر ممتاز
درد دارد …
وقتی همه چیز را می دانی …
و فکر می کنند نمی دانی …
و غصه می خوری که می دانی …
و می خندند که نمی دانی …
 

Autumn girl

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روزی یه وقتی یه جایی همه ی انسان ها تنها می شن ...

در جواب نوشتم " بله ... البته وقتی که خدا رو فراموش کنند ... "

کاش در فکر چاره برای روزی باشیم که: نه مال و ثروت مون ما رو همراهی می کنند / و نه همسر و فرزندانمون / و نه مقام و قدرتمون / و نه زیبایی و جمالمون ...

روزی که از دنیا نصیبمون اعمالیه که پیش فرستادیم و مقداری پارچه ساده و یک متر جا ...

درفکر دوست شدن با کسی باشیم که هیچوقت و هیچ جا تنها نمیذارتمون ...

خدایا دستهای سردم رو دردست بگیر ...

احساسم اینه : دارم غرق میشم ...
 

Autumn girl

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزهای بدی در زندگی آدم می رسد

که هیچ کسی حتی نمی پرسد:

" خوبی ؟ "

برای چنین روزهای بدی

نیاز به یگانه مهربانِ دلسوزی داری

به شرطی که در روزهای خوب فراموشش نکرده باشی

و نامش چه زیباست ...

خدا ...
 

♥milad♥

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماندن همیشه خوب نیست...

رفتن هم همیشه بد نیست...
گاهی رفتن بهتر است...
گاهی باید رفت...

باید رفت تا بعضی چیزها بماند...
اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت...
اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند....
گاهی باید رفت و بعضی چیزها را که بردنی ست با خود برد، مثل یاد، مثل خاطره، مثل غ ر و ر...
و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت، مثل یاد، مثل خاطره، مثل لبخند...
رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی، بروی!
و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی بمانی!
شاید گاهی باید رفت و گذاشت چیزی بماند که نبودمان را گرانبها کند...
نمیدانم...شاید باید سر به زیر رفت...هر چند با اندوه!
شاید باید با لبخندی بر لب رفت هر چند باری سنگین بر دل و دوش...
رفتن همیشه بد نیست...
هرچند شکسته...
شاید باید آنگونه بروی که دیده شوی و حضورت مثل لمس بال یک پروانه حس شود....
شاید باید آنگونه رفت که هیچ نگاهی نتواند انکار کند و هیچ دلی نتواند ...
حـــــــــــــــــــال باید رفت،فقط باید رفت ...
شاید وقتی بروم همه ی چیز هایی که باید بیایند،بیایند...
 
بالا