در این شب سیاهم گمگشته را مقصودترسم درغم ما اشک پرده در شود
این راز سربه مهر به عالم سمر شود
از گوشه ای برون آ ی ای کوکب هدایت
در این شب سیاهم گمگشته را مقصودترسم درغم ما اشک پرده در شود
این راز سربه مهر به عالم سمر شود
در این شب سیاهم گمگشته را مقصود
از گوشه ای برون آ ی ای کوکب هدایت
همه عمر برندارم سر از این خمار مستیتا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
یار هر چند که رعنا و سهی*قد باشد
گر به عاشق نکویی بکند بد باشد
مقصد اهل نظر خاک در توست، بلی
چون تو مقصود شوی کوی تو مقصد باشد
می شدم در فنا چو مه بیپا // اینت بیپای پادوان که منمیک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم
ویران شود این شهر که میخانه ندارد
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردانمی شدم در فنا چو مه بیپا // اینت بیپای پادوان که منم
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای من شد یا رب بلا بگردان
یـا بزن سیلی به رویم یا نوازش کن سرمتو باز عاشق آن آشنا شدی دل من
چرا دوبار دچار یک اشتباه شدی؟
شاید این جمعه بیاید شاید
پرده از رخ بگشایدشایـد
بـزرگی سراسر به گفتار نیستتو را که عشق نداری تو را رواست بخسب
برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب
ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم
تو را که این هوس اندر جگر نخاست بخسـب
مـگوی آن سخن کاندران سودنیستتو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندهی فراهم
تو را من چشم در راهـم.
تـو وطوبی و ما و قامت یارمحبت آتشی در جانم افروخت/که تا دامان محشر بایدم سوخت
عجب پیراهنی بهرم بریدی/که خیاط اجل می بایدش دوخت
از تولد تا مرگ لرزانیم چونان برگ...بگذار بگذرد این روئیا...
مـگوی آن سخن کاندران سودنیست
کزین آتشت بهره جز دود نیسـت
تـو وطوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوسـت
![]()
یک نفر آمد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم رهایم کرد و رفت
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |