آنکس که بداند و بخواهد که بداند / خود را به بلندای سعادت برساند
دانی که چرا با تو ز اسرار نگویم / طوطی صفتی و طاقت اسرار نداری!
آنکس که بداند و بخواهد که بداند / خود را به بلندای سعادت برساند
دیر یست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
دانی که چرا با تو ز اسرار نگویم / طوطی صفتی و طاقت اسرار نداری!
مشکلی دارم زصاحب وعظ مجلس باز پرس / توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند، دورم از خود، آنچنان امشب که باز از خود فراموشم
تا خیالت را بغل گیرم بگیرد بوی آغوش تو آغوشم
مجتبی مهدوی
مشکلی دارم زصاحب وعظ مجلس باز پرس / توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آردمگر که لاله بدانست بیوفایی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد
چومهمان خراباتی به عزّت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد
چومهمان خراباتی به عزّت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
سالها دل طلب جام جم از ما می کرددارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سرو سامان که مپرس
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آردنهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آردچومهمان خراباتی به عزّت باش با رندانکه درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آردشب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار مابسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین / که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
این جماعت که می بینی
مگسانند دور شیرینی
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین / که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
دور خودت نگاه می کنی و می بینی
هر جا عروسکی که فقط شکل آدم است
هی آرزو بکنی زودتر بگذرد
تکرار روز و شب که شبیه هم است
تویی که خوبتری ز افتاب و شکر خدا
که نیستم ز تو در روی افتاب خجل
لبان ات
به ظرافت ِ شعر
شهوانی ترین ِ بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار ِ غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت ِ انسان در آید .
دوش می امدو رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غم زده ای سوخته بود
دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود
دل بسی خون بکف آورد ولی دیده بریخت
هله هله که تلف کرد و که اندوخته بود
دشمن خونخوار را کوته به «احسان» ساز دست / هیچ زنجیری به از سیری نباشد شیر را !
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشاه که مال رعیت خورد گداست
تو یه لشكر كه لبریز از غروره
با مردی كه نگاهش مثل نوره
كنار هم تو یه دنیای دیگه
یه روز دنیا به ما تبریك میگه
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی مشتاق و دمسازی که دید
دل من باز گریست
قلب من باز ترک خورد و شکست
باز هنگام سفر بود
و من از چشمانت می خواندم
که به آسانی از این شهر سفر خواهی کرد
و از این عشق گذر خواهی کرد
و نخواهی فهمید….
بی تو این باغ پر از پاییز است…!
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راه رو گر صد هنر دارد توکل بایدش
شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است
برگ می ریزد، ستیزش با خزان بی فایده است
باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |