نگار88
کاربر بیش فعال
یارب به خدایی خداییتسحر با باد میگفتم حدیث آرزومندیخطاب آمد که واصل شو به الطاف خداوندی
وانگه به کمال پادشاهیت
یارب به خدایی خداییتسحر با باد میگفتم حدیث آرزومندیخطاب آمد که واصل شو به الطاف خداوندی
یارب به خدایی خداییت
وانگه به کمال پادشاهیت
تصویر خیالش دل ما را خون کرد
با چشم من خسته هزار افسون کرد
از خانه ی دل رفت چو لیلا یک شب
در دهکده ی عشق مرا مجنون کرد
![]()
دوش مرغی به صبح می نالید / عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
شاهین اوج بودم اما به حکم عشق
به پای کبوتری به تمنا نشسته ام
![]()
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارممی روم از کــویــت ای دلـدار زیـبـا می روم
بـا دلی دیـوانـه و غمگیـن و شیـدا می روم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت
تن آدمی شریف است به جان آدمیت / نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
دست از طلب ندارم تا کام من برآید / یا تن رسد به جانان یا جان زتن در آیدتا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
دست از طلب ندارم تا کام من برآید / یا تن رسد به جانان یا جان زتن در آید
تن آدمی شریف است به جان آدمیت / نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
تو ماه کامل و من کوچه گردی پیر و دیوانه
من و تو هر چه از هم بی خبر تر،دورتر بهتر
رهرو آن نیست گهی تند و گهی خسته رود / رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج / سزد اگر همه دلبران دهندت باجدر بستـــــر سیــــلاب وقتـــی خانــــــه می ســـازی
روزی اگــــــر ویـــــران شود تقصیر طـوفان نیست
وقتــی کــــه نان کـــــدخدا در دست مــــــیراب است
جایــی بـــرای رحــــم او بـــــر زیـردستـــــان نیست
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج / سزد اگر همه دلبران دهندت باج
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
| |
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه / صد بار به تو گفتم کم خور دو سه پیمانه
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم / که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا راهی غلت زدم در خود و غلتک خوردم
مشت و لگد بزرگ و کوچک خوردم
در بند تو در پای دماوند توام
یک عمر من از تو لاک پشتک خوردم
![]()
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم / که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا را
از چوب درخت های فرتوتی که...
بر شانه ی من گذاشت تابوتی که...
تنهایی و عشق و درد، مخلوطی که...
مرگ است به زندگی چه مربوطی که...
هر کسی از ظن خود شد یار من / از درون من نجست اسرار من
نگاه ها همه سنگ است و قلبها همه سنگ !
چه سنگبارانی !
گیرم گریختی همه عمر ،
کجا پناه بری ؟
خانه ی خدا سنگ است .
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است / ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
یا رب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین / در یکتای که و گوهر یکدانه ی کیست؟تو برمیخیزی از خاکستر خاموش من روزی
و بغض سالیان کهنه را فریاد میرقصی
هجوم بی امان تلخکامیهای دنیا را
چه شیرین با دل درمانده فرهاد میرقصی
یا رب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین / در یکتای که و گوهر یکدانه ی کیست؟
تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوهها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بیتابه امشب
شبتون خوش ببخشید نتم قطع شده بود
با ما کج و با خود کج و با خلق خدا کجآخر قدمي راست بنه اي همه جا کج
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق ............ من آن کنم که خداوندگار فرماید
در اندرون منِ خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |