یورال
عضو جدید
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
واعظان کین جلوه بر محراب و منبر میکنن
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند.
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
واعظان کین جلوه بر محراب و منبر میکنن
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند.
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم
که شهیدان کهاند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو محرم این راز نهایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
راه و رسم عاشقي را شاعران دانند و بس
آنچه را بر دل نشيند بر زبان رانند و بس
از اين كنجِ قفس هر دم صداي بال مي آيد ..
نمي دانم بهارِ من چه وقت ازسال مي آيد ...؟
دلم رنج عجیبی می برد از دوری ات اما
نجابت میکند مانند بانوهای ایرانی...
مشکل شرعی ندارد بوسه از لبهای تو / میوه بیرون زده از باغ حق عابر است...
اسمان نگاه خسته ي من، خانه ي ابرهاي بارانزاست!تنها به یک دلیل خودم را نمی کشم
اما همان دلیل خودش می کشد مرا
مشکل شرعی ندارد بوسه از لبهای تو / میوه بیرون زده از باغ حق عابر است...
تو به من گرطلب بوسه ی از لب بکنی
من به سوی دگری هیچ حوالت نکنم
قول ميدم به خودم غیر توعادت نکنم
از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم
مهجور تو را شب خيالي كه مپرسمن از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر من است
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
بازم نشد کوتاهترش کنم عشقه اصا سعدی جان
ساز دل پایان ندارد مهربان
می نوازم آنچه دارم در توان
یاد داری اولین دیدار را
من تو را در یاد دارم همچنان
چون ندارم جز زبان عاشقی
دائماً نام تو آرم بر زبان
واژه و مصراع و بیتِ شعرِ من
از تو می گوید، زتـو دارد نشان ....
دارم دلی که سر به هواتر ز بچههاستنو عروس شب مهتاب تو باشم چه شود
ماه من باشى و مرداب تو باشم چه شود ..!؟
اى كه شاعر شوى و شهد بريزد ز لبت
مطلع هر غزل ناب تو باشم چه شود ..!؟
دارم دلی که سر به هواتر ز بچههاست
مسپر به چون منی دلکِ سر به راهِ خویش
تو صاحب خرمني و من گدايي خوشه چين
شادی به روزگار گدایان کوی دوست
بر خاک ره نشسته به امید روی دوست
گفتم به گوشهای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست
تو صاحب خرمني و من گدايي خوشه چين
اما به انعام تو شايستن نه حد هر گدا...
مرا غرض زنماز ان بود كه پنهانيامشب ز گریه در جگرم نَم نمانده بود
خون وام كرده از همه اعضا، گریستم
مرا غرض زنماز ان بود كه پنهاني
حديث درد فراق تو باز بگذارم
وگرنه اين چه نمازي بود كه من با تو
نشسته روي به محراب و دل به بازارم!!
موی تومن از دلدادگی ترسی ندارم گو ببر دل را
که از فرجام آتشبازی دلدار میترسم
ما درون سينه هوايي نهفته ايم!موی تو
بر روی تو
شامیست بر رخسـار صبح
رویتو
در مویتو
صبحیست در آغوش شام...
ما درون سينه هوايي نهفته ايم!
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود!
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |